featured image

نکاحی که در طویله خوانده شد!

چاشت یک روز گرم تابستانی در اتاق نشسته بودم که دروازه حویلی تک تک شد. وقتی صدا کردم که کی هستی، در جواب گفت من هستم مادر صفا*. با لبخند گفتم خواهر جان بفرما، و پرسیدم در این گرمی تا خانه من خود را چرا به زحمت نمودی؟ خواهرم گفت که لباس‌های خود و صفا را آوردم تا برایم بدوزی. چند لحظه با هم نشستیم و قصه کردیم. خواهرم خیلی ناآرام بود و هر لحظه طرف ساعت دیواری نگاه کرده می‌گفت صفا در خانه تنها است، باید بروم. من اصرار می‌کردم که چند دقیقه بنشین هوا گرم است، پسان‌تر خانه برو، اما خواهرم تاکید داشت که باید به خانه بروم. می‌گفت همین لباس‌ها را برایم بدوز باز می‌آیم، با هم می‌نشینم. خیلی به عجله از خانه من رفت.

برای دریافت خبرنامه زن تایمز (به زبان انگلیسی)، این‌جا ثبت‌نام کنید

* indicates required

چند ساعت نگذشته بود که از بیرون صداهای گریه، فحش و لت‌وکوب به گوش‌ام رسید. با خود گفتم چه شده باز، در قریه چه گپ است، شاید کسی فوت کرده باشد یا همسایه زن خود را لت‌وکوب می‌کند. چند دقیقه نگذشته بود که صدای رنجرهای طالبان به گوش رسید، و من با عجله از خانه بیرون شده دیدم در مقابل خانه خواهرم رنجر طالبان ایستاده است و قیس پسر همسایه را لت‌وکوب می‌کنند. قیس را  به رنجر انداختند، و دیدم خواهرم می‌نالد و به سروصورت خود کوبیده می‌گوید: «بدبخت شدم، عزت و آبرویم رفت، خدا برایم مرگ بدهد، کاش خدا برم دختر نمی‌داد.»

 با عجله نزد خواهرم رفتم. چشم‌هایش کبود و سبز شده بود. صفا هم روی زمین افتاده بود و اشک می‌ریخت. یکی از کاکاهای صفا می‌گفت روز مرگ‌‌تان رسیده، زنده نمی‌مانید. کاکاهای دیگر صفا هم هشدار می‌دادند و فریاد می‌کشیدند. آنان به سمت صفا و خواهرم هجوم بردند، و هر دو را  با مشت و لگد می‌زدند. به شکم‌های‌شان چنان محکم لگد می‌زدند که فکر می‌کردم جان خواهند داد. صدا کردم چی گناه کرده‌اند که این‌قدر بی‌رحمانه این‌ها را لت‌وکوب می‌کنید. کاکای کلان صفا گفت: «این بی‌حیاها به نام خانواده ما لکه بدنامی زده، باید از بین بروند.»

مردم خبر شدند که قیس ۱۹ ساله با صفای ۱۷ ساله یک‌جا در خانه بوده‌اند. آن روز وقتی خواهرم از خانه ما برگشته بود قیس گریخته و از دیوار خواهرم خود را پایین انداخته بود. دست قیس شکسته و هنگام فرار کاکای صفا او را دیده بود، و از پشت‌اش دویده گرفتارش کرده است.

کاکای بزرگ صفا وقتی فهمیده بود که قیس با صفا تنها در خانه بوده‌اند، سر و صدا راه انداخته بود تا دیگران خبر شوند. بعد به طالبان اطلاع داده بودند تا او را بازداشت کنند. طالبان قیس را در توقیف‌خانه شکنجه کرده بودند، و چند بار با ریسمان او را به داخل چاه آویزان نموده بودند تا اقرار کند. در موبایل قیس عکس‌های صفا را یافته و با شکنجه او را واداشته بودند تا اقرار کند که با صفا رابطه جنسی داشته است.

قیس به طالبان گفته بود که حدود سه سال با صفا رابطه داشته و همدیگر را می‌خواسته اند. صفا به طالبان گفته بود که با صفا از طریق تلفون صحبت می‌کرده و گاهی از نزدیک همدیگر را می‌دیده‌اند.

طالبان بعد از اقرارگیری از قیس فیصله نموده بودند که آن دو جوان باهم نکاح کنند، و پدر قیس باید هشت‌صد هزار افغانی قلین یا شیربها و «اعاده حیثیت» به پدر صفا بدهد. پدر قیس دهقان است و برای نجات پسرش زمین خود را فروخته و پول شیربها و «اعاده حیثیت» خانواده صفا را پرداخته بود.

بعد از آن برای صفا و قیس مراسم عروسی برگزار کردند، اما صفا لباس عروسی به تن نداشت و قیس نیز با لباس عادی آمده بود. عروسی نبود بلکه شبیه ماتم بود. کسی ابراز شادی نمی‌کرد، حتی کسی لبخند به لب نداشت. صفا حالت روحی خوبی نداشت و بیمار به نظر می‌رسید. بر چهره صفا کبودی‌های آشکار دیده می‌شد. مراسم نکاح صفا و قیس در کاهدان انجام شد، چون کاکاهای صفا می‌گفتند آن دو باعث بدنامی خانواده شده و نباید در خانه نکاح‌شان بسته شود. آنان می‌گفتند برای این دو کاهدان و گاوخانه جای مناسب است. فرش پلاستیکی را در کاهدان هموار نمودند و قیس و صفا آن‌جا نشستند تا نکاح‌شان خوانده شود. آن دو از کاهدان به خانه داماد رفتند.

مراسم تحقیرآمیز عقد آن دو جوان تابستان پارسال انجام شد، و بعد از آن بدبختی صفا و قیس نه‌تنها پایان نیافت بلکه بیشتر شد. مادر قیس هر روز به بهانه‌های مختلف از صفا شکایت می‌کرد و پدر و برادر کلان قیس، صفا را لت‌وکوب می‌کردند. قیس  در برابر ظلم‌های فامیل خود چیزی نمی‌گفت و از صفا حمایت نمی‌کرد. در نتیجه صفا دچار مشکل عصبی شد. او بیمار شد و ثبات روانی‌اش را از دست داد. اکنون صفا نمی‌تواند درست حرف بزند.

صفا هر روز شکنجه می‌شد و اطرافیان او را دختر بی‌حیا و مریض می‌خواندند. او از ترس مردم از خانه  بیرون شده نمی‌توانست و همه به او به چشم بد می‌دیدند و متهم‌اش می‌کردند که باعث بدنامی خانواده‌اش شده است. با گذشت زمان وضعیت صفا بدتر شد و دیگر حتی نمی‌توانست کارهای خانه را انجام دهد. خسران‌اش می‌گفتند این دختر بار دوش ما شده و عاقبت او و قیس را از خانه بیرون کردند. آن دو جوان به خانه پدر صفا رفتند.

پدر صفا کارگر است و روزانه‌کاری می‌کند. او پولی ندارد تا صفا را تداوی کند. صفا حواس‌اش را از دست داده و شب و روز را نمی‌فهمد. قیس برای کار به ایران رفته و حدود چهار ماه می‌شود خبری از او نیست. صفا و خانواده‌اش از قیس در این مدت هیچ تماس و پیامی نگرفته اند.


  این روایت از زبان خاله صفا* نوشته شده است. نام‌های نشانی‌شده با علامت ستاره* مستعارند.

برای دریافت خبرنامه زن تایمز (به زبان انگلیسی)، این‌جا ثبت‌نام کنید

* indicates required

اشتراک در خبرنامۀ زن‌تایمز

* indicates required