دختران دانشآموز افغانستان به مرگ فکر میکنند
شش ماه پیش، وقتی شفیقه* مثل هر صبح وارد اتاقخواب دخترش شد تا بیدارش کند، چشمش به ورقی افتاد که در آن به خط دخترش، درشت و به رنگ آبی، نوشته شده بود: «مادرم و خواهرانم، مرا ببخشید، دیگر نمیتوانستم تحمل کنم. دختربودن در این شرایط یعنی فقط نفسکشیدن و من دیگر این نفسکشیدن را نمیخواهم.»
در اولین لحظات پس از خواندن این نامه، شفیقه احساس میکرد دخترش میخواهد او را بترساند؛ پس با صدای بلند صدایش زد: «برخیز لیمه جان، باید چای صبح و دوایت را بخوری، زیاد خوابیدی.»
شفیقه هیچ جوابی از دختر ۱۶ سالهاش که دانشآموز صنف یازدهم بود، دریافت نکرد. سراسیمه به طرف لیمه دوید و تکانش داد، اما دخترش تکان نمیخورد. قلب شفیقه به شدت میلرزید. هرقدر دخترش را بیشتر صدا میزد و تکان میداد، او را ساکتتر و ثابتتر مییافت. لیمه نفس نمیکشید. مادرش به عجله او را به نزدیکترین شفاخانه رساند: «داکتران گفتند یک ساعت قبل جان داده است، چرا مرده را آوردهاید؟»
شفیقه که ۵۲ سال عمر دارد با بغضی در گلو میگوید که لیمه با خوردن همان دوایی که در ورق راهنمایش آخرین جملات خود را خطاب به او و خواهرانش نوشته بود خودکشی کرده: «لیمه بعد از بستهشدن مکتب بارها دست به خودکشی زده بود؛ یک روز از اتاقش صدا آمد، زود دویدم، دیدم چیغ میزند و میگوید: مادر مرا با کارد میکشند. درحالیکه خودش کارد را به گلویش نزدیکتر میکرد.»
خانوادهی لیمه در اواخر سال ۱۴۰۲ او را نزد داکتر روانشناس بردند، اما جلسات با روانشناس هم به درمان او کمک نکرد.
یکی از استادان لیمه در مصاحبه با زنتایمز میگوید که لیمه شاگرد لایقی بود و همیشه با اشتیاق به درس گوش میداد: «وقتی مکاتب بسته شدند، برخی روزها لیمه به مکتب میآمد و با چشمانی گریان از من میپرسید که استاد، چه وقت مکتب باز میشود؟ هر بار که این سؤال را میپرسید، قلبم درد میکشید. هیچ جوابی نداشتم، ولی تلاش میکردم به او امید بدهم. اما شرایط برایش سخت و غیرقابلتحمل بود.»
این استاد میگوید: «طالبان باعث شدهاند که دختران دانشآموز بهجای مکتب به قبر بروند. من باید در محفل فراغت لیمه شرکت میکردم، اما حالا به مراسم فاتحهخوانیاش رفتهام. دختری با آرزوهای بزرگ بهخاطر یک نظام بیرحم و شرایط غیرقابل تحمل، زندگیاش را از دست داد.»
خالده*، ۱۹ ساله، دانشآموز صنف نهم، در قریهی ینگی اریغ ولایت جوزجان، در ماه حمل ۱۴۰۳، خودش را در اتاقش حلقآویز کرد. در کابل، مرسلِ ۱۶ ساله، شاگرد صنف هشتم، در ماه اسد ۱۴۰۳، شاهرگش را برید و از خونریزی جان داد.
اینها نمونههایی از حکایت روزگار دخترانی است که پس از بستهشدن مکاتبشان از سوی طالبان، دست به خودکشی زدهاند. در تابستان سال گذشته، ما در زنتایمز، در گزارشی مشترک با روزنامه گاردین و فولرپروجکت، از افزایش غیرقابلمقایسهی آمار خودکشی میان زنان در افغانستان پرده برداشتیم.
در ادامهی این گزارش به چرایی و چگونگی افزایش خودکشی میان دختران جوان میپردازیم. سمیه*، مادر خالده، دختری که در جوزجان دست به خودکشی زد، در صحبت با زنتایمز میگوید که حالت روحی دخترش قبل از حاکمیت طالبان خیلی خوب بود، ولی وقتی مکتب به رویش بسته شد، به افسردگی شدید مبتلا گشت: «قبلاً ورزش میکرد، درس میخواند. از طریق مکتب در یکی از مسابقههای بایسکلدوانی شرکت کرده بود، اما وقتی که مکتبها بسته و او خانهنشین شد با ما زیادی گپ نمیزد، زیاد به مهمانی و عروسیها هم شرکت نمیکرد.»
خانوادهی خالده در اواخر سال ۱۴۰۲ تصمیم گرفتند او را نامزد کنند تا دوباره امید به زندگی پیدا کند، اما این تصمیم نهتنها به او کمک نکرد، بلکه باعث شد بیشتر از پیش از زندگی دلسرد شود.
مادرش توضیح میدهد که از یک طرف، خالده به ازدواج رضایت نداشت، از طرفی هم نامزدش مُلا بود و او را آزاد نمیگذاشت. این باعث شد که حال خالده بدتر شود: «چهارماه پیش از فوتش ضعف کرد، مانند مردهها شده بود. پیش داکتر بردیم، داکتر تداوی کرد و بعد از آن کمی بهتر شد. ولی داکتر گفت به افسردگی دچار شده و متوجهاش باشید. خالده حتی به برادرش گفته بود که گلویم را با چادر میبندم و خود را میکشم.»
خانوادهی خالده فقط دو جلسه او را نزد داکتر روانشناس بردند، زیرا پدرش پول کافی برای پرداخت جلسات متواتر داکتر نداشت و مدتی پس از قطع دوا خالده خود را در اتاقش حلقآویز کرد.
مادر مرسل، دختری که در کابل خودکشی کرد، با چشمانی پر از اشک و دلی پر از غم میگوید: «مرسل دخترم بود، آرزوهایم بود، آیندهام بود. او میخواست داکتر شود، اما شرایط اجازه نداد. درب مکاتب بسته شد و او با آرزوهایش به خاک شد.»
مادر مرسل میگوید از آنجایی که او سه سال نتوانست به مکتب برود، مردان خانواده تصمیم گرفتند که او ازدواج کند: «زمانی که مکاتب بسته شدند، مرسل از تشویش گوشهنشین شد. خانواده تصمیم ازدواجش را گرفتند. من نتوانستم در مقابل پدر کلان و مادر کلان و اعضاء فامیل بهتنهایی کاری کنم و دخترم را نجات دهم.»
خواستگار مرسل یک جنگجوی طالب بود و هیچ راه فرار از این پیوند نداشت. بنفشه*، خواهر مرسل، به زن تایمز میگوید که خواهرش همیشه گریه میکرد و از این مرد میترسید: «مرسل میگفت او همسن پدرم است، او طالب است، طالبی که صدها جوان با غیرت و بیگناه وطن ما را به خاک و خون کشیده؛ من چطور میتوانم زیر یک سقف با کسی زندگی کنم که زندگی و امید هزاران دختر را گرفته است.»
بنفشه اولین کسی بود که مرسل را با دستان خونآلود در اتاق دیده بود. او با چشمان گریان میگوید: «بدن بیجان خواهر منیژهام را که رنگ از رخسار سفیدِ چون ماهش پریده بود، مثل گلِ پرپرشده، غرق در خون یافتم. با چاقو رگ دستانش را بریده بود.»
تا قبل از قدرتگیری دوبارهی طالبان ۳ میلیون و ۶۹۰ هزار و ۱۱۳ دانشآموز دختر در مکاتب ابتداییه، متوسطه و لیسهی افغانستان مصروف آموزش بودند. اما طالبان یک ماه پس از بازگشت به قدرت، مکاتب متوسطه و لیسه را به روی دختران بستند. بر اساس آمار یونسکو، ۱.۴ میلیون دانشآموز دختر از ادامهی تحصیل بازماندهاند.
محرومیت از حق آموزش و فشار تحمیلشده از سوی اکثر خانوادهها، بسیاری از دختران دانشآموز را به بحران شدید روحی و روانی مبتلا کرده است. در خیلی از موارد، این بحران به خودکشی منجر میشود.
مروه*، ۱۸ ساله، باشندهی شهر شبرغان ولایت جوزجان، در صنف یازدهم بود که طالبان مکاتب را بستند. رنج نرفتن به مکتب همیشه آزارش میداد، به حدی که احساس میکرد بهشدت افسرده است. او میگوید که اگر مکاتب بسته نشده بودند، حالا در دانشگاه میبود: «میخواستم کمپیوتر ساینس بخوانم و در یک مؤسسهی خارجی کار کنم تا خانوادهام را از فقر نجات دهم.»
خانوادهی مروه در ماه حمل ۱۴۰۳ تصمیم گرفت که مروه را بدون رضایت خودش با پسر مامایش که معتاد به مواد مخدر است و در ایران زندگی میکند، نامزد کنند: «از یکسو دوری از مکتب، و از طرف دیگر فشار ازدواج اجباری باعث میشد که ساعتها گریه کنم و هیچ راه فرار نداشتم.»
مروه دو ماه بعد از نامزدی، وقتی دید راه حل دیگری ندارد، چند نوع تابلیتی را که در خانه داشتند با هم یکجا خورد: «دواها را صبح خوردم، اما نیمهشب بر من اثر کرده بود. حالت تهوع شدید و سردرد و تپش قلب داشتم.»
آن شب مادر مروه با شنیدن صدای او از خواب بیدار شده بود و وقتی فهمید دخترش دست به خودکشی زده است، از شرم همسایهها و ترس از شوهر، او را نزد داکتر نبرد و با درمان خانگی دخترش را از مرگ نجات داد: «مادرم میگفت که تو آبروی مرا میبری، من هیچوقت پدرت را بیدار نمیکنم، اگر او بفهمد تو را زده زده میکشد.»
اقدام به خودکشی نهتنها چیزی را در زندگی مروه تغییر نداد، بلکه اکنون مادرش هر لحظه به او کنایه میزند: «مادرم میگوید برو خود را بکش و همهی ما را بدنام کن، خودت را جان مرگ کن. وقتی میگویم هنوز هم پسر مامایم را برای ازدواج قبول ندارم، میگوید کاشکی همان شب میمردی.»
نرگسِ* ۱۹ ساله دانشآموز صنف یازدهم مکتب در ولایت بدخشان بود که طالبان مکاتب را به روی دختران بستند. خانهنشینی اجباری و دوری از فضای مکتب نرگس را افسرده کرده بود.
او میگوید که ساعتها در اتاق تنها مینشیند و به فکر فرو میرود. از ارتباط با افراد دیگر حتی اعضاء خانوادهی خودش، دوری میکند. در حین انجام این مصاحبه، بارها حوصلهاش سر رفت، مصاحبه را قطع کرد و دوباره شروع نمود. او میگوید: «وقتی به یاد روزهایی میافتم که با دوستانم در مکتب میخندیدم و درس میخواندم، حالم بدتر میشود. دیگر نه یادآوری صدای خندههای آنها مرا خوش میسازد و نه شوق یادگیری دارم. احساس میکنم در یک دنیای بیصدا و بیتحرک محبوس شدهام.»
نرگس میگوید که در اوایل افسردگیاش گاهی آنقدر حالش بد میشد که نمیتوانست ذهنش را کنترل کند: «صداهایی در ذهنم میشنوم و تصاویر وحشتناک طالبان پیش چشمانم ظاهر میشود. وقتی این تصاویر را میبینم ناخودآگاه جیغ میکشم و خانوادهام با نگرانی به اتاقم میدوند.»
او در اوایل ماه عقرب ۱۴۰۳ به داکتر اعصاب مراجعه کرد. داکتر تشخیص داد که نرگس به افسردگی شدید دچار شده که منجربه حواسپرتی دوامدار شده است. داکتر برای نرگس گفته بود که باید یک دورهی کامل ۹ ماهه تحت درمان قرار بگیرد. ولی خانوادهی این دختر جوان به دلیل مشکلات اقتصادی نتوانست پس از آن جلسه او را دوباره نزد داکتر ببرد.
به گفتهی نرگس، او بعد از جلسهی اول مدتی منتظر ماند و دوا نخورد. اما پس از مدتی وقتی میخواست دوا مصرف کند، نسخهی داکتر را گم کرده بود. برای همین یک داروی دیگر را بدون نسخهی داکتر از دواخانه گرفت و مصرف کرد. مصرف این دوا حالش را بدتر ساخت: «در اتاق تنها نشسته بودم. ناگهان احساس کردم چیزی گلویم را میفشارد. دستان خودم به دور گلویم حلقه زده بودند و فشار میدادند. گویی کنترل خودم را از دست داده بودم. نمیتوانستم نفس بکشم و در آن لحظه، خواهرم در را باز کرد. وقتی مرا در آن حالت دید، جیغ زد و بهسرعت مرا در آغوش گرفت. صورت من کبود شده بود و من از شدت فشار از حال رفتم.»
او برای هر جلسهی داکتر اعصاب و یا روانشناس باید از ۷۵۰ تا ۱۰۰۰ افغانی و برای خرید دواهایش تا ۲۰۰۰ افغانی بپردازد. اما بهدلیل مشکلات اقتصادیِ خانواده دیگر نزد داکتر نرفته است.
روانشناسان میگویند که در سه سال گذشته میزان مراجعهی بیماران روانی به داکتران نسبت به گذشته بیشتر شده است. به گفتهی آنان، دختران دچار اختلالهای روانی میگویند که روزهایشان تکراری شده و هدف جدیدی برای پیگیری ندارند، و از سوی دیگر، برخوردهای مردسالارانهی اعضاء خانواده، مانند بیتفاوتی نسبت به احساسات زن و فرزند، بیشتر باعث آزار روانی آنان میشود. یک داکتر صحت روانی در هرات که نخواست هویتش فاش شود، به زنتایمز گفت: «در بخش افسردگیها، بیشترین واقعات مرکز ما مربوط به دانشآموزان دختر بوده است. این امر طبیعی و برای ما قابل پیشبینی بود که در ردههای سنی ۱۲ تا ۱۸ سال چنین مواردی را داشته باشیم. فکر میکنم بین ۵۰۰ تا ۷۰۰ واقعه از ولایات غرب افغانستان از این قبیل دختران را داشتهایم که دچار افسردگیهای ناشی از دوری از آموزش و تحصیل بودهاند.»
او میگوید که از آغاز سال ۱۴۰۳ خورشیدی تاکنون، حدود دو هزار زن تنها به مرکز درمانی او مراجعه کردهاند. به سخن او، این مراجعان به علت فشارهای اجتماعی و جو حاکم در کشور دچار آسیبهای روانی شدهاند و این آسیبها در قالب افسردگی و عصبانیت منجربه رفتار خشونتآمیز میشود. او میگوید که رفتارهای تند افراد واکنشی است که روان آنان به شکستها و حوادث پیرامونشان نشان میدهد و در صورت تداوم این وضعیت، مرحلهی بعدی افسردگی سراغشان میآید: «فضای فعلی افغانستان باعث ناامنی روانی زنان شده و زنان برای زندگی عادی امنیت روحیِ لازم را ندارند. در ذهن اکثریت زنانی که نزد ما مراجعه کردهاند بهدلیل افسردگی و یا رفتارهای عصبی ناشی از سرکوب روحی و روانی، گزینهی خودکشی خطور کرده است.»
این روانشناس توضیح میدهد: «امسال از ۱۳ مورد خودکشی جلوگیری کردهایم. خودکشیهای ناموفق داشتیم که اکثراً با زهر انجام شده بود، اما به خاطر انتقال فوری به بخش عاجل نجات پیدا کرده و بعد از آن به ما مراجعه میکنند. فقط دو موردْ متأهل و باقی همه دختران جوان بودند که به برداشت ما، بهخاطر دوری از تحصیل، شکستهای عاطفی و رفتارهای خشونتآمیز خانوادهها، اقدام به خودکشی کرده بودند.»
زنتایمز برای تکمیل این گزارش با ۲۷ دانشآموز دختر در شش ولایت از جمله کابل، هرات، بلخ، بدخشان، غور و جوزجان مصاحبه کرده است. این دختران ۱۴ تا ۲۱ سال دارند و در هنگام محرومشدن از تعلیم، شاگردان صنفهای هفتم تا دوازدهم بودهاند. از این میان، ۱۹ دانشآموز به زنتایمز گفتهاند که پس منع آموزش از سوی طالبان دستکم یک بار به خودکشی فکر کردهاند. چهار مصاحبهشونده تأیید کردهاند که بیش از یک بار به خودکشی اقدام کرده، اما موفق نشدهاند. حداقل چهار خانواده تأیید کردهاند که دخترانشان با خودکشی جان دادهاند. همهی مصاحبهشوندگان گفتهاند که در سه سال گذشته پرخاشگری، گوشهنشینی، گریههای دوامدار، بیمیلی به کارهای خانه و ناامیدی از آینده را تجربه کردهاند. همچنان ۱۶ تن از این مصاحبهشوندگان گفتهاند که پس از محرومیت از آموزش با بیمهری اعضاء خانواده نیز مواجهند و مانند گذشته به وضعیت آنان توجه نمیشود.
لیلا، شاگرد صنف دهم در شهر مزار شریف، میگوید که وقتی ماهها از بستهشدن مکاتب گذشت و مطمئن شد که دروازههای مکاتب هرگز به رویش باز نمیشوند، حالت روحیاش خیلی بد شد. روزها نمایان و در خفا گریه میکرد و دستآخر، گریهها به بغض در گلو و بغض به دردی تبدیل شده که سه سال است ولش نمیکند. او میگوید که از همه چیز متنفر شده است، حتی کتابها و تحسیننامههای مکتبش را سوزانده تا از خاطرات مکتب رهایی پیدا کند: «تقدیرنامهها و کتابهایم را سوزاندم، گویی با سوزاندن آنها میتوانستم درد و ناامیدیام را نیز بسوزانم. خانهام به یک زندان تبدیل شده بود و باغچهی کوچکمان که زمانی پر از گلهای رنگارنگ بود، دیگر برایم بیمعنا شده بود. برادرم خوشبخت بود که میتوانست به مکتب برود و من به او حسودی میکردم. جرأت نگاهکردن به چشمهای مادرم را نداشتم، زیرا به او قول داده بودم که داکتر میشوم و تمام دردهایش را درمان میکنم.»
لیلا میگوید، وقتی در اتاق تنها میشود یا شب فرا میرسد، به پایان زندگی و راههای خودکشی فکر میکند: «احساس میکنم که درونم به زهر آلود شده و دیگر نمیتوانم این زندگی را تحمل کنم. در آن لحظات تاریک به خودکشی فکر میکنم.»
لیلا بارها دچار حملات خفیف عصبی شده و این وضعیت روحیاش را بدتر ساخته است: «تنفسم به طور کامل قطع میشد، حتی حلقه چادر زیر گلویم را طناب دار تصور میکردم.»
او در سایتهای اینترنتی در مورد داروی افسردگی جستوجو کرده و تصمیم گرفته بود یکی از آن داروها را تهیه کند: «به دواخانهای در شهر رفتم و تقاضای آن تابلیت را کردم، اما دوافروش از دادن تابلیت بدون نسخهی داکتر خودداری کرد. بعد از التماسهای من و دیدن چشمهای بیخواب و خستهام تابلیت خوابآور را برایم داد.»
او میافزاید: «هر روز قرص را میخوردم و به دنیای تاریک خواب میرفتم. اما وقتی بیدار میشدم، بیخوابی شدید مرا آزار میداد. شبها با چشمان باز به سقف خیره میشدم و در تاریکی اتاق، صداهای عجیب و غریب میشنیدم. توهمات عجیبی به سراغم میآمدند؛ گاهی احساس میکردم که سایهها دورم را احاطه کردهاند و صدای خندههای وحشتناک در گوشم میپیچید. این احساسات مرا به مرز جنون میبردند.»
لیلا در اثر مصرف طولانیمدت دوای خوابآور بهش عادت کرده و بدون آن خوابش نمیبرد. لیلا میگوید که با اینکه تلاش دارد حالش بدتر نشود، اما ناامیدی از آیندهی نامعلوم او را به سوی خودکشی سوق میدهد: «سعی میکنم حواسم را پرت کنم، اما این واقعیت تلخ همواره در کنارم است. هرروز به این فکر میکنم که آیا روزی خواهد آمد که بتوانم به رؤیاهایم برسم؟ اما در دل میدانم که نور امید در این تاریکی خاموش شده است. به خواب ابدی فکر میکنم، گویی تنها راه نجاتم همین است.»
فرشید آرام* و ثنا عاطف* نیز در تهیه این گزارش سهم داشتند.
لیلا ماندگار و مهتاب صافی نامهای مستعار خبرنگاران زن در افغانستان است.
نامها به دلایل امنیتی مستعار انتخاب شده است.