نه جایی برای ماندن و نه خانهای برای رفتن
این متن را در چهارمین روز جنگ اسراییل و ایران مینویسم. ساعت سه و نیم پیش از سحرگاه سیزدهم جون صدای اولین انفجار از دور دست به گوشام رسید. فکر کردم آن صدا بهخاطر جشن عید غدیر است. دومین انفجار چند لحظه بعد رخ داد و دوباره فکر کردم جشن است. وقتی سومین صدا را شنیدم هم اتاقیام جیغ بلندی کشید و گفت کدام گپی شده است. از طبقه چهارم خوابگاه به پنجره نگاه کردیم، و دیدیم که در دور دست دود تیرهای بلند است.
چشمهایم از حدقه بیرون زده بود و نمیدانستم چه کار کنم. من و هماتاقیام وسایل خود را جمع کردیم، لپتاپ و اسناد خود را داخل کولهپشتی انداختیم و سراسیمه به صحن حویلی رفتیم. آن لحظات پر اضطراب برای من و دختران افغانستانی خوابگاه تجربهی تلخی بود که دوبار تکرار میشد. لحظات اول نمیدانستیم چه کنیم و سرنوشت ما چه خواهد شد. حدود ساعت پنج صبح به اتاق برگشتیم و من به دلیل بیخوابی آن شب، تمام روز را گاه خواب و گاه بیدار، با نگرانی سپری کردم.
در جریان روز، دیگر خبری از انفجار نبود. ساعت ششونیم شب به اتاق یکی از دختران خوابگاه رفتم. نشسته بودیم و البته همه آمادهگی داشتیم که اگر اتفاقی بیفتد وسایل را سریع بگیریم و به زیرزمین پناه ببریم. سر شب دوباره صدای وحشتناک انفجار بلند شد. با وارخطایی دویده به اتاقام رفتم. آن روز برای احتیاط از دکان تُن ماهی، چند تا بسکیت، نوشیدنی و نان لواش خریده بودم تا اگر اتفاقی افتاد با آن خوراکیها چند روز را سپری کنیم. تمام آن شب را با صدای وحشتناک انفجار در زیرزمین خوابگاه سپری کردیم و ساعت هفت صبح دوباره به اتاق برگشتیم.
این چهار روز برای افغانهایی که از بیپناهی، بیکاری و ترس طالب به ایران پناه آورده اند بسیار سخت سپری شده است. چهار سال پیش وقتی اداره افغانستان به دست طالبان سقوط کرد، در یک برنامه کاری از مزارشریف به شهر کابل رفته بودم. بعد از سقوط یک ماه نتوانستم به مزار برگردم و آن مدت را با نگرانی و ترس در خانه یکی از خویشاوندان در دشت برچی کابل سپری کردم.
آن روزها اخبار را از تلویزیون تعقیب میکردم و میدیدم که هموطنان به میدان هوایی هجوم بردهاند. بعد من هم به آنجا رفتم و برخی صحنهها را از نزدیک شاهد بودم، از جمله میدیدم که وطنداران به امید نجات از شر طالب و رسیدن به محیط امن از جویی پر لجن با زحمت بسیار عبور میکنند و از آنجا به داخل میدان هدایت میشوند. رنج آن تحقیر و ترس هنوز با من است. مردم ما بعد از سالها زحمت و کار آن طوری داخل جوی لجن به سربازان خارجی التماس میکردند تا از افغانستان خارج شوند. من نتوانستم از آنجا به خارج کشور بروم، و بعدتر با ویزای تحصیلی به ایران آمدم.
نزدیک به چهار سال در عالم بیپناهی، بیپولی، وضعیت بد روانی و بیسرنوشتی در ایران زندگی میکنم. اکنون واپسین روزهای اقامت تحصیلی من در ایران است. در این مدت به درهای بستهی سفارتهای خارجی امید بسته بودم و چشمبهراه بودم که شاید روزی از این بیپناهی نجات یابم و مجبور به برگشتن به افغانستانی که زندان زنان شده است، نگردم. زندگی و تحصیل در ایران با تمام سختیها، برای ما دختران و زنان بیپناه فرصت بوده است. اینجا عدهای از ما میتوانیم درس بخوانیم و کار کنیم. ولی جنگ اسراییل و ایران ما را با بنبست دیگری مواجه ساخته است.
اکنون نه در افغانستان طالبانی امیدی برای برگشتن و نه در ایران فرصتی برای ماندن باقی مانده است. بار دیگر، مثل چند سال پیش، بیکام را به امید زنده ماندن بستهام و در گوشهای دورافتادهی تهران، به خانهی یکی از دوستان پناه آوردهام. از روز نخست حمله به ایران تا امروز سرگردان ماندهام و حیرانام که به کجا بروم. شوکه شدهام و نمیتوانم تصمیم بگیرم.
حاکمان کشورهای دیگر به شهروندانشان گفتهاند که ایران را ترک کنند. شهروندان افغانستان در بیسرنوشتی گیر ماندهاند. بهویژه هزاران دختری که از سایه امارت طالبانی به امید تحصیل و کار اینجا آمدهاند، در وضعیت بسیار دشواری گرفتارند.
با خودم میگویم آخرین پناه امن من کجاست؟ این همه بیسرنوشتی را تا کی میتوانم تاب بیاورم؟ من که از شر سیاستهای طالبان به ایران پناه آوردهام، اکنون از اینجا به کجا پناه ببرم؟ اگر به افغانستان برگردم، چگونه در قفسی که فرامین طالبان برای ما ساخته است، بدون حداقل آزادیهای کار و تحصیل و گشتوگذار زندگی کنم؟