زن سرپرست خانواده: نه اجازه کار دارم نه گدایی
یک ماه پیش در هوای گرم و سوزان چاشت، مثل هر روز بوجی سر شانه خودم و بچه ده سالهام بود. اندکی قطی جمع کرده بودیم. دست دخترم نیز به دستام بود. هرسه ما در گوشهای از چوک صرافی نشسته بودیم که یک رنجر طالبان رسید و کنار سرک توقف کرد. با دیدن رنجر لرزه به جانام افتاد، چون قبلا شنیده بودم که طالبان زنان گدا را جمع و شکنجه میکنند. طالبان چند زن گدا را گرفته داخل رنجر انداختند. من نزدیک یك صراف ایستاد بودم و دو سه پولیس زن سیاهپوش آمدند تا مرا دستگیر كنند. همراهشان چنگآویز شدم، زیر گلو و گردنام خراش برداشت، لباسها و یخنام پاره شد، و تنها با زیرپوش برهنه ماندم. چوک صرافی شهر نیمروز خیلی بیروبار است. مردان زیادی این صحنه را تماشا میکردند، اما هیچكس مداخله نكرد. حتى كمک نكردند که بیستر نشوم. آن سه زن هرچه تلاش کردند نتوانستند مرا با رنجر ببرند. سه نفری میکشیدند و طالبان مرد به زبان پشتو میگفتنند: «جمع کنید زنان بیحیا و کوچهگرد را. این زنان امارت اسلامی را با گدایی بدنام کردهاند. باید برای دیگران درس عبرت شوند.»
زیاد جیغ زدم و گریه کردم که مرا نبرند. اگر درگیر نمیشدم مرا به زندان میبردند، و دو سه شب كه نمیبودم اولادهایم در خیمه از گرسنگی میمردند. بعد از درگیری چادرم آنجا افتاد، و از پیششان با گریه و لرزه فرار کردم. اولادهایم از پشتام دویدند، و بوجی قطیهای خالی را همانجا انداخته چادرم را آوردند. خیلی ترسیده بودند. وقتی مرا پولیس طالبان بهزور میکشیدند اولادهایم جیغ میزدند و میپرسیدند که مادر ما را کجا میبرید؟ چه گناه کرده؟ اما اکثر آن مردانی که آنجا بودند ریشخندی میکردند و به حال ما میخندیدند.
در گوشهای از یک کوچه خالی پشت دکانی پنهان شدم تا چند دقیقه نفسام راست شود. بعد از آنجا تا خیمه که در ترمینال موترها بود با تن خسته و کوبیده، پای پیاده، خسته، طالبان را نفرینکنان برگشتم. داخل خیمه که شدم فشارم افت کرد و افتادم. دخترهایم وارخطا دورم میگشتند و جز چند قطره آب هیچ چیز دیگر در آن خیمه غریبانه نداشتیم. آن روز هیچ چیز به خوردن نبود. تا شب صبر کردیم و نزدیکهای خفتن از یک همسایه یک قرص نان قرض کردیم و با آن اندکی شکمهای مان قرار گرفت و خوابیدیم.
بعد از آن حادثه دیگر جرات نکردم برای گرفتن خیرات به کوچهها بروم. قبل از آن هر صبح بچه ده ساله و دخترک ۱۲ ساله خود را گرفته میرفتیم تا قوطی پیپسی، بوتل، نان خشک و چپلک کهنه جمع کنیم، و با فروش آنها نان شب خود را پیدا کنیم. درآمد این کار روزانه ۲۰۰ تا ۳۰۰ افغانی میشد، و بعضی روزها که قوطی کمتر جمع میشد ۵۰ افغانی کمایی میکردیم. قوطی را کیلوی ۲۵ افغانی میفروختم. بعضی روزها که قوطی یافت نمیشد، خسته میشدم و یک گوشه مینشستم. مردم که حالت مرا میدیدند کمک میکردند. آن روز آخر هم یک کیلو ضایعات بیشتر جمع نکرده بودم. در چوک صرافی نشستیم بلکه یکی دلسوزی کند و به ما نان بدهد. گاهی اگر کار پیدا شود خانه مردم کار میکنم، و وقتی کار پیدا نهشود مجبورم از کوچه ها ضایعات جمع کنم که شب ما صبح شود.
یک بار دیگر طالبان اطراف بازار مرا دیدند و سرزنش کردند که چرا قوطی جمع میکنی. گفتم زن بدون سرپرست از کجا نان پیدا کند؟ چه کسی برایاش نا میدهد؟ یکی از آنان گفت: «امارت اسلامی کمکتان میکند، معاش ماهانه میدهد.»
روزی از زنی که پیش نانوایی نشسته بود شنیدم که طالبان زنان گدا را از شهر نیمروز به زور برده و سه شب در زیرزمینی جنایی زندانی کرده و اخطار داده بودند که دیگر گدایی نهکنند. طالبان برای زنان اجازه کار نمیدهند، اجازه درس و تحصیل نمیدهند، حتی داخل کوچه و بازار هم اجازه نمیدهند کار کنیم یا مردم ما را کمک کنند. پس زن بیسرپرست چه بخورد؟ فرزنداناش را چطور سیر کند؟ به ما میگویند شما بهخاطر بدنامی امارت اسلامی گدایی میکنید. امارت شکم ما را سیر کند که مجبور به گدایی نباشیم.
دو سال پیش میخواستم با اولادهایم ایران بروم و زندگی بهتری برای خود جور کنم، اما نشد. در راه ماموران ایرانی بالای ما فیر کردند، ترسیدیم و برگشتیم. با کمک مردم داخل شهر نیمروز به خود خیمه جور کردیم. شوهرم ده سال قبل در یک انتحاری داخل شهر کشته شد. آن زمان زندگی ما بهتر بود، و مجبور نبودم خود را به آب و آتش بزنم تا خرج اولادهایم را پیدا کنم.
یک هفته پس از آن حادثه از یک دوستام مقداری پول برای کرایه راه کابل قرض کردم. آمدیم کابل و حالا همان بدبختی را اینجا میکشیم. اینجا نیز نه کاری است و نه کمکی. خانه دختر خالهام هستیم و نمیدانم که چه وقت ما را از خانه بیرون خواهد کرد. نمیدانم بعد از آن به کجا خواهیم رفت.