در جستجوی کار: روایت آزار جنسی یک زن در کابل تحت سلطه طالبان
گوشیام زنگ خورد. دیدم شماره ناشناس است. جواب دادم، و صدای مردی به گوشام رسید. گفتم، بلی بفرمایید. گفت، شما نرگس هستید بلی! شما سیوی خود را برای ما ایمیل کرده بودید. گفتم، بلی خودم هستم. پرسید که آیا میتوانید برای مصاحبه در دفتر ما تشریف بیاورید؟ جواب دادم، درست است. حتما.
از شدت خوشی آدرس نگرفته گوشی را قطع کردم. دوباره تلفونام زنگ خورد. گفت: «ببخشید، آدرس ما چهارراهی حاجی یعقوب است». مشخصات و آدرس دقیق دفتر را داد. تشکر کردم و قرار شد ساعت ۱۲ ظهر همان روز به دفترشان بروم. خیلی خوشحال بودم، و دلام میخواست از خوشی فریاد بزنم.
پیش از آمدن طالبان انستیتوت حسابداری خوانده بودم. برای کاریابی بسیار کوشیده و سیوی/خلاصه سوانحام را به بسیار جاها فرستاده بودم، ولی هیچکس به درخواستام جواب نداده بود. این اولین بار بود که یک قدم به کار نزدیک شده میشدم. زود رفتم به مادرم گفتم که برای مصاحبه کاری خواسته شدهام. مادرم هم خیلی خوشحال شد ولی نگران نظر پدرم بود. بعد مرا دلداری داد و گفت تو برو شب من با پدرت گپ میزنم، حتما راضی میشود.
پدرم کراچی دستی داشت که در آن گاهی میوه و گاهی سبزی میفروخت. بعد از آمدن طالبان راضی نبود که من در بیرون کار یا تحصیل کنم. ولی مادرم همیشه میگفت: «کاش کار پیدا میتوانستی تا حداقل مصارف خود را پوره میکردی».
آماده شدم. لباس سیاه درازی را پوشیدم، کمی آرایش کردم و چادرم را محکم دور چهرهام پیچاندم. دیدم پیشام فقط ۲۰ افغانی است. وقتی حساب کردم تا آنجا کرایه موتر ۸۰ افغانی میشد. به مادرم گفتم، ۶۰ افغانی داری؟ مادرم نداشت و رفت از همسایه قرض گرفت. دستان مادرم را بوسیدم و گفتم نگران نباش، من صاحب وظیفه میشوم و این سختیها میگذرد. مادرم با چشمان پراشک پیشانیام را بوسید و گفت: «درست است دخترم، برو که ناوقت نشود.»
حرکت کردم و دلام پر از هیجان بود. با خود گفتم خدا حافظ بیپولی! بسیار با انرژی و امیدوار از خانه برآمدم. چقدر دیر بود که بیرون را ندیده بودم! کابل دیگر آن شهر چند سال پیش نبود. در بعضی جاها زنها و دختران انگشتشمار دیده میشدند. با خود گفتم کجاست آن زنها و دخترانی که تحصیل میکردند؟ آنانی که تا چند سال قبل کار میکردند و از جیب خود لباس میخریدند، برای خانه سودا میبردند و با ظاهر آراسته و امیدوار در کوچهها قدم میزدند؟ آنهایی که نتیجه زحماتشان را در ظاهرشان میشد دید. کجاست آن گلهای رنگارنگ؟ چقدر شهر بدون آنان بدرنگ و خالی است! گویا نصف جمعیت کابل کوچیده اند.
در این درگیری ذهنی بودم که متوجه شدم کلینر کرایه جمع میکند. پول را دادم و تا کوتهسنگی و آخر پل پیاده رفتم و زود خود را به موترهای چهارراهی حاجییعقوب رساندم. موتر پر شد و حرکت کردیم. با خودم گفتم بعد از این هر روز از این راه سر کار خواهم رفت. آدرس را به موتروان گفتم و نزدیک دفتر پیادهام کرد.
زمانی که داخل دفتر شدم، دیدم جای بسیار زیبایی است. محو تماشای میز و چوکی و کاشیهای کف دفتر بودم که کسی گفت: سلام، بفرمایید!
گفتم: سلام، من نرگسام.
با شنیدن صدایم فرد دیگری از آن سوی دفتر مرا خوشآمدید گفت و به اتاق دیگری دعوت کرد. آنجا اتاق کوچک اما زیبا بود. مرد روبهروی من پشت میز کمپیوتر نشست و از من دعوت کرد که بنشینم. نشستم. او به توضیح شرایط کاری آغاز کرد و گفت: «خانم احمدی شرایط کاری ما زیاد سخت نیست و در جریان کار به تدریج با آن آشنا خواهید شد. آیا با کمپیوتر و زبان انگلیسی چقدر آشنایی دارید؟ اینجا یک شرکت سیاحتی است و با کمپیوتر و زبان انگلیسی سروکار داریم.» گفتم انگلیسی را در سطح متوسط بلدم با کمپیوتر هم زیاد آشنایی ندارم. مرد گفت مشکلی نیست، در جریان کار میآموزید، اما یک شرط ویژه داریم. پرسیدم چه شرطی؟ گفت، میتوانم راحت صحبت کنم؟ پاسخ دادم که بلی مشکلی نیست.
بیمقدمه گفت تو باید با من راحت باشی. گفتم چهرقم راحت؟
گفت: «وقتی اینجا آمدی لباس آزاد ببوشی، و این اتاق مخصوص توست.»
با تعجب پرسیدم: «منظورتان چیست؟ من برای کار آمدهام.»
گفت: «من هم بهخاطر کار بهشما زنگ زدم.»
خواهان توضیح بیشتر شدم و گفت: «حرفام واضح است. این اتاق مخصوص شماست و من بعضی وقتها کنار شما میآیم تا خوش باشیم.»
احساس کردم که بیحس شدهام و عقلام کار نمیکند. گفتم: «یعنی چه که خوش باشیم؟»
گفت: «خودت گفتی که واضح حرف بزنم. میخواهم دوست دخترم باشی، اما قول میدهم زیادهروی نکنم.»
من حیران مانده بودم که چه بگویم و او درمورد جزئیات رابطه ما با پررویی توضیح میداد. میخواستم آنجا را ترک کنم، و او از جایش برخاسته از دستانام که میلرزید گرفت و گفت لطفا نرو! دستان کوچکام در مقابل دست بزرگ و قدرتمند او لحظهای بیحرکت ماند. بعد دستانام را محکم پس کشیدم و به سمت دروازه فرار کردم. یک دستام تازه به دستگیر دروازه رسیده بود، که دوباره دست دیگرم را کشید و مرا محکم به بغل گرفت. تمام بدنام سست شده بود. سرش را نزدیک گوشام آورد و گفت، لطفا نرو. سرم را به نشانه «نه» تکان دادم.
گفت: «درست است، ولی اگر از اتفاق امروز به کسی چیزی بگویی آنوقت با روی دیگر من روبرو میشوی!»
رهایم کرد و من به سرعت به بیرون دویدم. داخل آن سالون زیبایی که در آغاز ورود محو تماشایش شده بودم، کسی نبود. چادر روی شانههایم افتاده بود. زود چادرم را درست کردم. میلرزیدم و اشکهایم بیوقفه میریخت.
از خانه با امید بسیار آمده بودم و احساس میکردم که دیگر صاحب کار و معاش خواهم شد. ولی حالا هنگام برگشت تنها آرزویم برگشت به خانه بود، و با خود میگفتم دیگر هرگز دنبال کار نخواهم بود و با بیپولی کنار خواهم آمد. در راه فکر میکردم کسی دنبالام میکند و بهسرعت خود را به مسیر موترها رساندم. نیم ساعت منتظر ماندم، لحظات چنان بهکندی میگذشت که گویا هر دقیقه یکساعت شده بود. آخر موتری خالی آمد و گفت: کوته سنگی. از موتر خالی ترسیدم و به موتروان اعتماد نتوانستم. گویا اعتمادم به همه مردان را از دست داده بودم. سرم را به نشانه «نه» تکان دادم و موتر رفت. چند دقیقه بعد باز یک موتر خالی آمد. حالام خراب بود و با ترس ولرز بالا شدم. موتروان از آیینه عقبنما متوجه حالام شده بود. پرسید، همشیره خوبی؟ با عصبانیت و صدای بلند داد زدم: داکتری؟ موتروان تکان خورد و گفت: ببخشید. موتر سرعت گرفت و من سرم را به شیشه موتر تکیه داده به بیرون خیره شده بودم. به یاد گپ پدرم افتادم که میگفت: «دیگر اجازه کار و تحصیل نداری!»
در درونام غوغایی برپا بود. صدایی در درونام میگفت پدرت همجنسان خودش را میشناسد. به این فکر میکردم که طالبان نیز از درون مردان افغانستان برآمدهاند و بخش بزرگی از مردم اکنون با طالبان کار میکنند. تا کوته سنگی متوجه محیط نبودم و در ذهنام با این افکار درگیر بودم. از آنجا به موتر مسیر برچی بالا شدم و در تمام راه ذهنام درگیر آن اتفاق تلخ بود. دوست داشتم جایی تنها باشم. میخواستم گریه کنم به حالخودم، سختیهایی که کشیده بودم، و آروزهایی که اکنون بیش از هر زمان دور از دسترس میرسید. از خود میپرسیدم چرا دختر بودن اینقدر سخت است؟ چرا همه انتخابها بهروی دختران این سرزمین بسته شده است؟ و بسیار چراهای دیگر.
در جایی از مسیر برچی صدای خانمی بهگوشام رسید که میپرسید: خوبی دخترم؟ آن سوال حالام را بدتر کرد و میخواستم فریاد بزنم که نه خوب نیستم! ولی آهسته گفتم، کمی مریضام. دیگر حوصله گپزدن نداشتم.
وقتی به کوچه خانه رسیدم، دیدم مادرم پیش دروازه منتظرم است. از خود پرسیدم که به مادرم چه بگویم؟ اگر بپرسد که ترا چه شده، چه جواب بدهم؟ مادر وقتی مرا در کوچه دید، با هیجان و بسیار سریع بهسمتام آمد. وقتی نزدیک شد، بیاختیار او را به آغوش گرفتم و گریه کردم. مادرم شوکه شده بود. با صدای بلند که شبیه فریاد بود پرسید: «چه شده، چرا گریه میکنی؟» حتی پیش مادرم نهتوانستم دلام را خالی کنم. میترسیدم احساس بیآبرویی و ننگ دستدرازی یک مرد به عزت دخترش او را فرونپاشد. گفتم: «هیچ. مادر مرا به کار نگرفتند.» نفس عمیق کشید و گفت: «بهخاطر همین گریه میکنی؟ خیر باشد، حتما کار پیدا میشود.»
* نام نویسنده این روایت مستعار است.