featured image

نوزادی که در تاریکی شب به دنیا آمد و رها شد

اسم من رحیمه است، ۲۳ سال دارم و یک سال است که در یک شفاخانه‌های دولتی در شمال‌شرق افغانستان قابله‌ام. شبی من و دو همکار دیگرم در بر بخش ولادی سرگرم مراقبت از بیماران بودیم که ناگهان سه زن به‌عجله وارد شدند. دو زن میان‌سال، دختر نوجوانی را که از درد می‌نالید همراهی می‌کردند.

زنان دست‌پاچه و نگران به دنبال قابله می‌گشتند. من جلو رفتم و یکی از زنان میان‌سال با اشاره به دختر همراه‌اش گفت که وقت ولادت او رسیده است. بلافاصله دختر را به سوی بستر هدایت کردم. اما به‌محض آن‌که خواستم معاینه‌اش کنم، جیغ کشید و اجازه نداد. برای‌اش توضیح دادم که اگر همکاری نکند، نمی‌توانیم نوزادش را به دنیا بیاوریم.

برای دریافت خبرنامه زن تایمز (به زبان انگلیسی)، این‌جا ثبت‌نام کنید

* indicates required

دختر چپن سیاه به‌تن داشت و با تمام توان مانع کنارزدن لباس‌هایش می‌شد. پتلون تنگ و چند لایه دیگر لباس از جمله برجیس و لباس زیرش همه خون‌آلود بودند. با کمک آن دو زن، پاهای دختر را گرفتیم و لباس‌هایش را به‌سختی کنار زدیم. ناگهان متوجه شدم که سر نوزاد از رحم بیرون آمده است. دختر از شدت درد می‌نالید و اشک می‌ریخت. هر بار که صدایش بلند می‌شد، آن دو زن با خشونت از او می‌خواستند که خاموش باشد. به‌نظر می‌رسید که آن دختر ۱۶ یا ۱۷ سال داشت.

در میان تقلا و کشمکش، نوزاد متولد شد، اما نفس نمی‌کشید. چهره‌اش سرخ و کبود بود. بلافاصله همکار باتجربه‌ام را صدا زدم. او آمد و گفت باید نوزاد را فوراً داخل دستگاه اکسیجن بگذاریم. هنوز بیشتر از یک ساعت از ورودشان نگذشته بود که دیدم آن دو زن با عجله و به قصد رفتن لباس‌های دختر جوانی را که تازه وضع حمل کرده بود، به‌تن‌اش می‌کنند. پرسیدم: «طفل چی می‌شه؟» یکی از آن‌ها با صدای آهسته گفت: «این طفل را بگیر، بفروش.» از فرط حیرت چیزی نتوانستم بگویم و آنان چند لحظه بعد شفاخانه را ترک گفته بودند.

نوزاد کمی بعد داخل دستگاه اکسیجن به هوش آمد، اما اثرات خفگی روی چهره‌اش مشهود بود. صبح به بخش امنیت شفاخانه مراجعه کردم. یکی از محافظان امنیتی به من هشدار داد که بی‌سر و صدا طفل را بیرون کنم تا مشکلی برای آینده کاری‌ام و حیثیت شفاخانه پیش نیاید. او گفت که شب گذشته دو مرد با آن زن‌ها آمده بودند و یکی‌شان گفته بود: «بخشش‌اش کدیم، به هر کسی که می‌خواهد بدهید.»

محافظ میان‌سال به من گفت: «دخترم، اگر می‌توانی طفل را به خانه‌تان ببر و به یک خانواده مسلمان و بی‌اولاد بده، ثواب دارد. به نظر می‌رسد سر دختر تجاوز شده. هیچ پدری طفل‌اش را این‌گونه در شفاخانه رها نمی‌کند.»

صبح آن روز، زمانی که استاد ما و رئیس بخش زنانه از ماجرا خبر شد، گفت: «در حکومت طالبان فاش‌شدن این‌گونه قضایا باعث دردسر برای شفاخانه و قابله‌ها می‌شود.» در شفاخانه هیچ‌کس مسئولیت آن نوزاد را نمی‌پذیرفت. همه مرا مقصر می‌دانستند که چرا او را ولادت داده بودم. از بخش عاجل خبر رسید که باید طفل را از دستگاه بیرون کنیم تا نوزاد دیگری را در آن بگذارند.

در این میان، با نامزدم که در فرانسه است تماس گرفتم. او پیشنهاد داد که نوزاد را به شفاخانه خصوصی منتقل کنیم. با مادرم مشورت کردم و با کمک او نوزاد را به یک مرکز صحی خصوصی بردیم. هزینه آن شفاخانه بالا بود و من انگشترم را فروختم تا هزینه چهار شب بستری نوزاد در دستگاه اکسیجن (هر شب ۱۵۰۰ افغانی) را بپردازم. تنفس نوزاد نورمال شد، اما نشانه‌های خفگی هنوز روی چهره‌اش پیدا بود.

خانواده‌ام نگران بودند. برادرم خشمگین بود که چرا مسئولیت طفل بدون پدر را پذیرفته‌ام. برادرم می‌گفت نباید او را به خانه بیاوری چون همسایه‌ها گپ می‌سازند. یکی از خاله‌هایم که فرزندی ندارد، خواست نوزاد را بگیرد، اما شوهرش مخالفت کرد و گفت شاید روزی پدر طفل پیدا شود و او را پس بگیرد.

در نهایت، خسرم خانواده‌ای را در کابل معرفی کرد که در جستجوی فرزندخوانده بودند. خانم معلمی به دلیل بیماری رحم‌اش را برداشته بود و فرزند نداشت. آن خانم و همسرش حاضر شدند طفل را با پرداخت ده هزار افغانی به فرزندی بگیرند و از او به‌خوبی مراقبت کنند. آن‌ها به‌شدت خوشحال بودند و با امضای تعهدنامه‌ای قول دادند که آن طفل را مانند فرزند خود بزرگ کنند.

متخصص اطفال گفت آثار خفگی با گذشت زمان رفع خواهد شد. وقتی نوزاد را به آن خانواده سپردم، آرامش عمیق حس کردم. حاضر نبودم حتی پول انگشتر را از آن‌ها بگیرم، اما آن‌ها مبلغ را به مادرم پرداختند.

خانواده‌ام نگران بودند که اگر طالبان از ماجرا مطلع شوند، شاید برایم دردسر خلق کنند. در این کشور، حتی کمک به یک نوزاد رهاشده هم جرم حساب می‌شود. اما من وظیفه انسانی‌ام را انجام دادم.

امروز با آن خانواده در تماس‌ام. آن نوزاد اکنون بزرگ‌تر و کودک زیبایی شده است. آن‌ها از او به‌خوبی مراقبت می‌کنند. اما چهره ترسیده و نگران مادرش، آن دختر نوجوانی که با تن خون‌آلود و نالان به شفاخانه آمده بود و مثل یک مجرم ترسیده و نگران آن‌جا را ترک کرد، هرگز فراموش‌ام نمی‌شود. بر سر او چه رفته بود؟ آیا او قربانی تجاوز بود؟ آیا وقتی شفاخانه را ترک گفت در خانه از او مراقبت شد یا به‌خاطر آن زایمان مجازات‌اش کردند؟

برای دریافت خبرنامه زن تایمز (به زبان انگلیسی)، این‌جا ثبت‌نام کنید

* indicates required

اشتراک در خبرنامۀ زن‌تایمز

* indicates required