مهاجرت با ویلچر، برای گریز از مجازات طالبان
در بیست سالهگی در حرکات دستها و پاهایم احساس ضعف میکردم. وقتی به داکتر مراجعه کردم بیماریام را دیستروفی عضلانی تشخیص داد که یک بیماری پیشرونده است. سالها با وجود این بیماری کار کردهام. ازدواج ناموفق داشتم و سرپرست دختر سیزده ساله و تنها فرزندم میباشم. زندگیام پر از چالشها و لحظات سخت بوده است، اما همیشه تلاش کردهام که در برابر موانع مقاومت کنم. بیماری دیستروفی عضلانی مرا دچار معلولیت کرده بود ولی با این وجود مسئولیتهایی را به دوش میکشیدم. رئیس انجمن زنان دارای معلولیت، رئیس شبکه دادخواهی اشخاص دارای معلولیت و معلم تعلیمات خاص در کمیته سویدن بودم. این مسئولیتها برایم افتخار بزرگ بود و میتوانستم صدای زنان معلول افغانستان را بلند کنم.
پس از تسلط طالبان بر افغانستان، همه چیز تغییر کرد. طالبان مدتی بعد از تاسیس وزارت امر به معروف و نهی از منکر به جای وزارت زنان، به انجمن زنان دارای معلولیت حمله کردند و تمام اموال و تجهیزات ما را ضبط کردند. مرا که رییس انجمن بودم، به تشویق زنان به جدایی از همسرانشان و گرفتن پول از خارجیها متهم کردند. تحت فشار این اتهامات مجبور به خانهنشینی شدم. در دهم سنبله ۱۴۰۱ طالبان محکمهای برای رسیدگی به آن اتهامات برگزار نمودند، اما خانوادهام مرا پنهان کردند. پدرم هفتاد و پنج سالهام که کارمند متقاعد وزارت زراعت است با مادر هفتاد سالهام با شجاعت در برابر طالبان ایستادند و به آنها گفتند که من کشور را ترک کردهام. طالبان آنان را به مدت ده روز تا ۲۳ سنبله در زندان نگه داشتند تا اطلاعاتی از مکان اختفای من بگیرند، اما من مکانام را تغییر داده و به خانه خواهرم در ولایت تخار پناه برده بودم. در منزل خواهرم دیر مانده نتوانستم چون از مراقبتهای صحیام دور مانده بودم و از جانب دیگر برای خانواده خواهرم تهدید محسوب میشدم. با همکارانام در کمیته سویدن تماس گرفتم و آنان کمک به من شتافتند.
خانمی به نام انوک که در یکی از دفاتر سازمان ملل کار میکرد و مدتی پیش از حکومت طالبان و نیز بعد از آن با او همکاری داشتم، کمک کرد تا به کشور بلجیم درخواست پناهندگی بدهم. برای این کار اما باید به کشور دیگری سفر میکردم. پس از شش ماه با دختر سیزده سالهام با ویزه و به طور قانونی وارد پاکستان شدیم. در آنجا به خانواده خواهرم پیوستیم و چهار ماه در انتظار ویزه بلجیم ماندیم. سرانجام ویزه ما صادر شد و دوستام دو تکت پرواز برای من و دخترم گرفت و هتلی در بروکسل برای ما رزرو کرد. وقتی به میدان هوایی پاکستان رفتم، اجازه پرواز را به من ندادند. مسئول پرواز به من گفت که چون معلولام و کودکی همراه دارم، باید یک فرد بزرگسال و سالم همراه من باشد. جواب دادم که من از پس هر دوی ما برمیآیم و میتوانم این سفر را مدیریت کنم. اما قوانین غیر قابل تغییر بود و من و دخترم مجبور شدیم به خانه بازگردیم.
من ناامید نشدم. دوباره تلاش کردیم و از دوستانام برای حل این مشکل مشوره خواستم. دوستان با توجه به تجارب مشابه دیگران راه حل را یافتند و گفتند که با پرداخت ۶۰۰ دالر امریکایی میتوانی از این مانع عبور کنی. بعد از یک ماه وقتی دوباره به میدان هوایی آمدیم، بدون هیچ همراه بزرگسال و سالم وارد هواپیما شدیم. عاقبت در ماه اسد ۱۴۰۲ به بروکسل رسیدیم. یک شب در هتل ماندیم و برای جابهجایی از تخت به ویلچر از خدمه هوتل کمک خواستم. آنان در یک روز و شبی که نزدشان بودم به من کمک کردند. روز بعد با یک تاکسی به دفتر سازمان ملل در بروکسل رفتم تا از من حمایت کند. آنان درخواستم را پذیرفتند و از آنجا به کمپ مهاجرین منتقل شدم. چند شب در کمپ بودم تا اینکه مسئولین کمپ متوجه شدند که بود و باش من در کمپ هم برای خودم و هم برای آنان مشکلساز است، و من را به کمپ دیگری منتقل کردند که محل نگهداری سالمندان بود. آنجا نیز جای مناسبی برای من نبود. مسئولین کمپ در جستجوی راه حل بودند. به جز یک هموطنم که فارسی بلد بود، زبان دیگران را نمیدانستم. آن هموطن سالها قبل به این کشور آمده و اکنون کارمند کمپ بود. به کمک او با مسئولان کمپ تماس میگرفتم و از جریان تصامیم آنان نسبت به وضعیت خودم مطلع میشدم.
پس از مدتی مرا به خانهای که برایم در نظر گرفته شده بود، منتقل کردند. آنجا محل مناسب برای بودوباش من نبود و چهار بار خانهام را عوض کردند تا به محل مناسبی دست پیدا کنم. در خانه جدید پرستارها میگفتند که ویلچرم کوچک است و در فکر یک ویلچر راحتتر برایم بودند. من منتظر ویلچر جدید بودم و روز بعد ویلچر جدید و راحتی برایم آوردند که شبیه سیت موتر بود. حالا دو پرستار دایموقت دارم با دو کارگر که منزلام را پاککاری میکنند و هفته دو بار به من سر میزنند. مصارف پرستارها با کرایه خانه و دیگر موارد را برای فعلا سازمان ملل که من به آنها پناهنده شدهام میپردازد و بعد از این که شهروندی کشور بلجیم را به طور قانونی به دست بیاورم دولت بلجیم خواهد پرداخت.
فکر میکردم در کشور خودم به پیری میرسم و شاهد پیشرفت نسل جوان وطنام خواهم بود، اما این آرزوی قلبیام از هم پاشید و مجبور شدم کشور را ترک کنم. وقتی فهمیدم که سفرم به تنهایی است از این که مادر و پدر پیرم را در خطر قرار دادهام و حالا هم خودم صحنه را ترک میکردم، عذاب وجدان داشتم. گاهی خود را محق به انجام فعالیت برای زنان معلول میدانستم و گاهی از این که کارهایم باعث به خطر افتادن خانوادهام شده خود را سرزنش و ملامت میکردم.
در گیرودار روزهایی که باید مکانام را تغییر میدادم بارها آرزو میکردم ای کاش قدمی گذاشته میتوانستم و هر بار برادرم و یا خواهرزادهام مجبور نمیشدند مرا این سو و آن سو ببرند و جان ناتوانام را نجات دهند. محبت و وفاداری آنان مرا تحت تاثیر قرار میداد و به وجودشان میبالیدم و مایه افتخارم میدانستم. با آن هم میخواستم این بیماری دستوپاگیر را نمیداشتم و خودم با پاهای خود حرکت کنم و مایه زحمت دیگران نباشم.
هنگام ترک کشوری که در آن رنج کار و تلاش علیرغم معلولیت را بر خود هموار کرده بودم و میتوانستم به حال عدهای از هموطنانام مفید تمام شوم، احساس شکست میکردم. باید زندهگی را دوباره و از صفر آغار میکردم ولی برای همه کارهای که قرار بود انجام دهم، اول باید زنده میماندم. میدانم اشخاصی که معلولیت ندارند نیز رنجهایی را در مهاجرت تجربه کردهاند اما این را همه میدانیم که انسان دارای معلولیت هر زحمت و رنجی را دو برابر احساس و تحمل میکند. با وجود رسیدن به کشور دیگر و احساس امنیت فیزیکی یاد و خاطرات وطنام هنوز به من نیرو میدهد. دلام در این طرف دنیا به یاد وطنام میتپد و هدف خدمت به زنان کشورم هنوز آرمان زندگیام است.
این سفر طولانی و پر از سختی، به من امید و ناامیدی زیادی داد. وقتی خانوادهام، پدر و مادرم را پشت سر گذاشتم نگران آنها بودم، چرا که به خاطر من با طالبان مواجه بودند. برای دخترم خوشحالام که دیگر مثل قبل نگران وضعیت مادر معلولاش نیست. تصمیم گرفتهام تمام خاطراتام را بنویسم و نشان دهم که یک زن معلول در افغانستان چه مسیری را طی میکند.
مریم محجوبه نام مستعار خبرنگار آزاد در افغانستان است.
این روایت نیلوفر، سی و نه ساله، فارغ التحصیل از رشته ژورنالیزم در یکی از دانشگاههای افغانستان است.