بیایید یک مکتب باز کنیم
گفتوگو با پَشتَنه درانی
پشتنه درانی فعال حقوق بشر و موسس سازمان «لیرن افغان» است؛ سازمانی مردمنهاد برای آموزش مصوون و مطمین دختران که از طریق شبکهی توزیعشدهی تبلتهای مجهز به یک پلتفرم آفلاین فعالیت میکند. این سازمان شش مکتب زیرزمینی در افغانستان را اداره میکند.
پشتنه در سال ۲۰۱۸ سازمان «لیرن افغان» را بنیاد کرد. چندی پس از بازگشت طالبان بر سر قدرت، او به دلیل فعالیتهایاش مجبور به ترک کشور شد. او اکنون مشغول تحصیل در مقطع کارشناسی ارشد در دانشگاه هاروارد ایالات متحدهی امریکا است.
زهرا نادر، سردبیر زنتایمز، گفتوگویی را بهتازگی، با پشتنه درانی دربارهی زندگی و فعالیتهای او انجام داده است که در ادامه میخوانید:
زنتایمز: از همان روزی که مصاحبهی شما را در یک شبکهی تلویزیونی امریکایی بعد از بازگشت طالبان به قدرت دیدم، مشتاق شدم با شما صحبت کنم. آن زمان شما در قندهار بودید و گفتید: «هرلحظه ممکن است طالبان بیایند و مرا دستگیر کنند.» شجاعت و قدرت شما مرا تحتتاثیر قرار داد و به من امید بخشید. از آن زمان تاکنون کارهای فوقالعادهی شما را دنبال کردهام و در اعماق وجودم میخواهم از شما بیاموزم که چگونه میتوان یک زن افغان قدرتمند و نترس بود. افتخار میکنم که بالاخره شما را میبینم و فرصتی برای مصاحبه با شما یافتهام. سوال اول من دربارهی داستان پشتنه درانی است.
پَشتَنه درانی: بسیار تشکر. من هم مدتی است که به شما علاقهمند شدهام. در سال ۲۰۲۱ شما کمک کردید که ما با افرادی در شمال افغانستان ارتباط برقرار کنیم. در آن ولایت، افراد زیادی مجبور به ترک خانههای خود شدند و ما در تلاش بودیم که از آنها حمایت کنیم.
خب، چه چیزی مرا ساخته است؟ مقدار زیادی تروما. نمیخواهم انکار کنم که شوخطبعی تنها راه کنارآمدن با بسیاری از مسائل زندگی است. اما فکر میکنم دلیل اینکه من به فردی قدرتمند تبدیل شدم این بود که پدرم مرا به عنوان مهمترین فرد در زندگیاش میدید. من اولویت اول او بودم.
زنتایمز: ما زنان افغان همیشه احساس کردهایم که بهطور پیشفرض، در جایگاه دوم قرار داریم. بنابراین، میخواهم بدانم که واقعاً اولویتداشتن چه معنایی دارد؟
پشتنه: شما باید دلیل این که یک مرد فرزند نخست خود را در اولویت قرار میدهد درک کنید. پدر من ۱۱ ساله بود که مادرش از پدرش جدا شد؛ پدرکلانام ازدواج دوم کرده بود و مادرکلانام گفت: «دیگر بس است، خداحافظ!» و او را ترک کرد و نزد برادرش رفت. او از یک خانوادهی بسیار قدرتمند میآمد؛ خانوادهی مهرابی در ولسوالی معروف قندهار. پدرم را چنین زنی بزرگ کرد که با اینکه از یک خانوادهی نیمهاشرافی بود، برای تامین هزینهی تحصیل فرزنداناش به خانههای مردم میرفت و کارهای سخت انجام میداد. برای همین پدرم با دیدگاهی متفاوت نسبت به دنیا بزرگ شد.
وقتی پدرم رئیس قبیله انتخاب شد، اولین کارش این بود که عمهام را که خانوادهی شوهرش با او رفتار خشونتآمیزی داشتند و بهشدت کتکاش میزدند، مجبور به طلاق از همسرش کرد؛ این کار در آن زمان بیسابقه بود. او آنقدر عمهام را دوست داشت که نمیتوانست تحمل کند کسی دست روی این خواهر مهربان و دوستداشتنی بلند کند.
با درگذشت پدرکلانام پدرم بسیاری از سنتها را در خانوادهی ما تغییر داد. اولین کاری که انجام داد این بود که عمهام را به مکتب فرستاد و سپس یک مکتب تاسیس کرد. او عملاً یک فرمان صادر کرد که مردم باید دخترانشان را به مکتب بفرستند. عمههایم به خانههای مردم میرفتند و از آنها خواهش میکردند تا دخترانشان را به مکتب بفرستند.
مادرکلانام ۴۰ روز قبل از تولد من فوت کرده بود. مادرم میگوید: «پدرت شکسته شده بود و گریه میکرد. اما لحظهای که تو به دنیا آمدی، نگاهات کرد و گفت: “میدانی، او پسر من خواهد شد!”» همه انتظار داشتند که پدرم صاحب پسر شود، چون رئیس قبیله بود.
زنتایمز: زنان خانوادهی شما چگونه بودند؟
پشتنه: در کتابم دربارهی این حقیقت نوشتهام که من عاشق مادرکلانام هستم، با اینکه هرگز او را ندیدهام. او را بهعنوان نماد یک زن فمینیست شجاع و فوقالعاده در ذهنام نگه داشتهام. آزادیخواهی پدرم از مادرکلانام و خانوادهی او سرچشمه میگیرد. در عین حال، برادران بزرگتر پدرم که در هند تحصیل کرده بودند، روایت مردم را نسبت به مکتب تغییر دادند. درون خانوادهی ما سیاستهای پیچیدهای نیز وجود داشت.
صادقانه بگویم، مواقعی بود که پدرکلانام با پسراناش مخالف بود، چون عقاید سیاسی متفاوتی داشتند. پدرکلانام مردی بهشدت مذهبی، محافظهکار و سنتگرا بود. وقتی پدرکلان در یک کمپ پناهندگان در کویتهی پاکستان زندگی میکرد، خانوادهی پدرم تحصیلکرده بودند و از قبل با سازمان ملل و بانک جهانی همکاری داشتند.
مادرم میگوید که وقتی من متولد شدم، همه از اینکه دختر بودم ناراحت بودند، به جز پدرم. او گفت: «نه، او پسر من است.» تا روزی که پدرم از دنیا رفت، من اولویت شماره یک او بودم. برایش مهم بود که چه کار کنم، کجا بروم، چه بگویم، کجا و چگونه تحصیل کنم، چه کسی معلمام باشد. او مرا به بهترین مکاتب فرستاد. همچنین با من دربارهی سیاست سخن میگفت و مرا با دوستان میانسالاش آشنا میکرد. این تجربیات مرا به فرد قدرتمندی که امروز هستم تبدیل کرد.
احساسی که نسبت به افغانستان دارم نیز از پدرم آمده است. او بعد از سال ۲۰۰۱ به افغانستان میرفت و در هر سفر من دلتنگاش میشدم. پنجشنبهها به خانه بازمیگشت، اما در طول یک هفته، دلتنگی من چنان بود که از شدتاش بیمار میشدم. وقتی برمیگشت، با وجود تب و بیماری، از خواب بیدار میشدم و به سمتلش میدویدم.
همیشه از او میخواستم که مرا به افغانستان ببرد. اما او میگفت: «مکتبی وجود ندارد. هنوز جنگ است. نمیتوانم تو را ببرم.» به او میگفتم که روزی که افغانستان را بسازد من هم در کنارش خواهم ماند. در سال ۲۰۱۶ به افغانستان نقل مکان کردم، اما دلیل اینکه عاشق افغانستان شدم این نبود که آن را بهعنوان وطن خودم میشناختم، من عاشق افغانستان شدم چون کشوری بود که پدرم در آن حضور داشت، و من همیشه دلتنگ او بودم.
زنتایمز: آیا پدرتان با طالبان مبارزه میکرد؟ دیدگاه او دربارهی افغانستان چه بود؟ پس از خروج طالبان چه کرد؟
پشتنه: ما برنامه داشتیم که در سال ۲۰۰۲، در زمان اولین انتخابات دولت موقت، به افغانستان بازگردیم، زمانی که کاکایم نماینده ولسی جرگه انتخاب شد. فکر میکنم دفتر او در آن زمان مورد حمله قرار گرفت و پدرم ناپدید شد. شش ماه در بلاتکلیفی بودیم و نمیدانستیم چه اتفاقی افتاده است. پدرکلان مادریام از بیبیسی شنیده بود که اسپین بولدک بمباران شده و نام پدرم در فهرست کسانی است که دستگیر شدهاند. نمیدانستیم که آیا پدرم کشته شده یا نه. ماهها در بیخبری گذشت. وقتی پدرم برگشت، مشخص بود که آسیب دیده. من به پایاش چسبیده بودم و گریه میکردم، مادرم گریه میکرد، همه گریه میکردند.
فکر میکنم همان لحظه بود که او فهمید افغانستان هنوز جای امنی برای بازگشت خانوادهاش نیست. در افغانستان همهی مردان درگیر جنگ بودند و خانهی ما پر از زن بود.
زنتایمز: از اولین روزی که وارد افغانستان شدید بگویید.
پشتنه: از کویته به چمن رفتیم. وقتی از مرز عبور کردیم، یکی از دوستان پدرم برای ما نان چاشت آماده کرده بود. آنها ما را جدا از مردان پذیرایی کردند. فقط من و خواهرم، سنگینه، دو زن حاضر در آنجا بودیم. سنگینه میخواست به تشناب برود، اما موقع جستجوی تشناب، ناخواسته ۴۰ یا ۵۰ برهای را که در حویلی بسته شده بودند، آزاد کرد. این فقط چند ساعت اول حضورمان در افغانستان بود.
قرار بود من در قندهار برای یک دانشگاه امریکایی امتحان بدهم. آنجا با دخترکاکاهایم آشنا شدم و فهمیدم یکی از آنان، دردانه، نمیتواند به مکتب برود و خواهرزادهاش هر پنجشنبه و جمعه به او درس میدهد. همانجا بود که دربارهی زندگی در اردوگاههای آوارگان داخلی بیشتر فهمیدم.
در جایی که من بزرگ شده بودم، تحصیل دختران یک امر عادی بود؛ کل جامعه از آن حمایت میکرد و خانوادهها به آن اعتقاد داشتند. دلیل علاقهی من به حمایت از دردانه این نبود که بخواهم او را نجات دهم یا چیزی شبیه به آن. من یک دختر بودم و او هم یک دختر، و به او احساس نزدیکی میکردم. او دخترکاکای من بود، و فکر کردم بهترین کاری که میتوانم حمایت از تلاشهای او برای تعلیم است. او به من گفت: «وقتی به کابل رفتی، از دولت بخواه مکتب بسازد.»
یادم هست که او به موقعیت من غبطه میخورد، چون من آموزش دیده بودم، میتوانستم به کابل بروم، در امتحان دانشگاه امریکایی شرکت کنم، و در محیطی باشم که مردم به من احترام میگذارند. من همهی اینها را برای او هم میخواستم.
اولویت اصلی من این بود که به نوعی امکان دسترسی به یادگیری را برایاش فراهم کنم. در اولین گام، برایش یک تبلت خریدم تا به آموزش ادامه داده بتواند. بهاینترتیب، دایم بین کویته و قندهار در رفتوآمد بودم. بعدتر، یک دورهی کارآموزی برای یک سازمان غیرانتفاعی در شهر کابل را برداشتم. همچنان به دردانه کمک میکردم و تا نیمهشب با هم صحبت میکردیم، درسها را مرور میکردیم و دربارهی استراتژیها گپ میزدیم. آنها هنوز در اسپین بولدک بودند، و آنجا حتی یک مکتب دولتی وجود نداشت. از پدرم خواهش کردم که با برادر دردانه صحبت کند تا او را به قندهار ببرند، چون آنجا مکاتب بهتری داشت. ما کل خانوادهشان را به قندهار منتقل کردیم و ناماش را در یکی از بهترین مکاتب نوشتیم.
یک هفته بعد، برایم گفت: «من دیگر نمیخواهم به این مکتب بروم.» گفتم: «شوخی میکنی؟» به قندهار رفتم و با معلماناش صحبت کردم. آنها توضیح دادند که ۵۰ شاگرد در یک کلاس دارند و نمیتوانند به هر کودک کمک فردی کنند.
عصبانی شدم و به پدرم گفتم: «پدر، تو باید به من پول بدهی. من باید برای دردانه یک مکتب باز کنم.» او ۲۰۰۰ دالر به من داد.
به کابل رفتم و مستقیماً به وزارت اقتصاد مراجعه کردم و یک سازمان تعلیمی غیرانتفاعی را ثبت کردم. یکی از دوستانام پنج تبلت به من داد که پایه و اساس کارمان شد. مکتب را در اسپین بولدک راهاندازی کردم، چون پدرم در آنجا حمایت زیادی داشت. ما با ۴۰۰ خانواده از نظر قبیلهای ارتباط داشتیم، به همین دلیل نیازی به کسب مجوزهای زیادی نبود.
اینگونه بود که این کار آغاز شد. سپس شروع به همکاری با مکاتب دولتی کردیم. مدیر معارفِ آن زمان پسرکاکای قبیلهای من بود و علاقهی زیادی به حمایت از مکاتب دولتی و پرکردن شکافهای آموزشی داشت و به این فکر کردیم که چگونه مکاتب دولتی را برای همهی کودکان منجمله آوارگان داخلی، دسترسپذیر کنیم. همین شد که با تمام ۱۸ مکتب دولتی در دو سال اول همکاری کردیم. بهصورت آنلاین کمک مالی جذب میکردیم و راههای خلاقانه برای تعامل با متعلمان در مناطق جنگزده ساختیم.
معلمان را آموزش دادیم و از یک اپلیکیشن آفلاین استفاده کردیم که همهچیز را برای آموزش به دختران و پسران در خود داشت: چگونه وقتی در مکتب نیستید به منابع آموزشی دسترسی پیدا کنید، چگونه بدون معلم یک مقاله بنویسید، چگونه سوالهای ریاضی را بدون معلم حل کنید.
دردانه مکتب را تمام کرد و اکنون قابلهای در قندهار است.
زنتایمز: چه داستان زیبایی.
پشتنه: زمانی که برنامهی تعامل اجتماعی داشتیم، دردانه هم با من در فعالیتهای حمایتی شرکت میکرد. عکسهای زیادی با او دارم.
زنتایمز: پس شیوهی شما ترکیبی از آموزش آنلاین و حضوری بود.
پشتنه: در دوران جمهوری، ما به مکاتب میرفتیم و با متعلمان کار میکردیم. به آنها سواد دیجیتالی یاد میدادیم تا بتوانند از یک اپلیکیشن استفاده کنند، به اینترنت متصل شوند، از تلفن همراه بهصورت ایمن استفاده کنند و حساب ایمیل بسازند.
برای معلمان نیز درسهای مشابهی ارایه میکردیم ازجمله نحوهی کار بدون اینترنت یا یافتن منابع معتبر فارسی و انگلیسی. فکر میکنم بیش از ۷۰۰ مطلب را به دری ترجمه کردیم.
ما تقریباً هیچ امکاناتی نداشتیم. فکر میکنم دلیل موفقیت ما این بود که مردم برای پدرم احترام قائل بودند و من از این خویشاوندی استفاده میکردم. همین باعث شد که کارها به خوبی پیش برود.
زنتایمز: این تصور وجود دارد که بسیاری از مردم افغانستان تمایلی به فرستادن دخترانشان به مکتب ندارند. آیا در مسیر حمایت از آموزش دختران، از سوی خانوادهها یا بزرگان جامعهها پس زده شدید؟ اگر آری، برایم مثالی بزنید.
پشتنه: میخواهم دو داستان را برای شما تعریف کنم. در اواخر سال ۲۰۱۹، در یکی از نشستهای اجتماعیام، دوستی گفت: «باید به منطقه دامان بروی.» پدرم میدانست که دامان تحت کنترل طالبان است. دوستام نیز این را میدانست، اما من نه. پدرم مخالف بود اعزام من بود. همچنین، نمیدانستم که این دوست از روی حسن نیت این پیشنهاد را داده یا اینکه ممکن است یک تله باشد. هیچوقت هم نخواهم فهمید. به هر رو، به دامان رفتم و با خانوادهاش دیدار کردم. سپس با کاکایاش صحبت کردم و او از من پرسید: «چرا باید دخترانام را به مکتب بفرستم؟ چرا؟»
سوال خوبی بود. کمی مرعوب شدم، چون او مرد مسنّی بود که بهخاطر پدرم به من احترام میگذاشت، اما قطعاً نمیخواست که من برایاش تعیین تکلیف کنم. گفت: «من در یک خانهی گلی زندگی میکنم. سرکهای ما پخته نشده. برق نداریم. ما چهل قریهایم که سه ساعت از شهر فاصله داریم و نیازی به مکتبرفتن دختران یا پسران نمیبینیم.»
از او پرسیدم: «مشکلات شما چیست؟ چه چیزی شما را به چالش میکشد؟»
او توضیح داد که بسیاری از زنان هنگام زایمان با مشکلاتی روبهرو اند. تا زمانی که به شهر برسند، یا کودک در مسیر به دنیا میآید، یا خیلی دیر شده و هم مادر و هم نوزاد جان خود را از دست میدهند.
گفتم: «کاملاً حق با شماست. اما یک سوال دارم: تا کی میخواهید دختر، همسر و خودتان اینگونه رنج بکشید؟ تا کی میخواهید بخت و اقبال را امتحان کنید؟»
به او گفتم: «در یکی از احادیث پیامبر اسلام آمده است که “دنبال آموختن علم برويد گرچاه تا چين باشد، زيرا آموختن علم بر هر مسلمانى واجب است.” پیامبر نگفت که این دستور فقط برای مردان است، بلکه گفت همه باید بیاموزند.»
سپس پیشنهاد دادم که بهترین راه این است که خودشان در جامعهشان یک مکتب راه بیندازند. به او گفتم: «اجازه بدهید ما این مکتب را برای پنج سال اداره کنیم. من داکترانی را از شهر میفرستم که هر هفته، بهصورت رایگان، زنان را معاینه کنند. آنها میتوانند برای شما در دسترس باشند، دارو تهیه کنند، وضعیت زنان را از قبل بررسی کنند و اگر مورد اضطراری پیش آمد، در راه انتقال به شفاخانه در کنارتان باشند. در مقابل، شما دخترانتان را به مکتب خواهید فرستاد. آنها را در صنفهای فشرده قرار میدهیم و تا پایان این پنج سال، برخی از آنها قابله خواهند شد، برخی به شهر خواهند رفت و آموزش خواهند دید و بعد از بازگشت میتوانند قابلههایی باشند که شما به آنها نیاز دارید.»
این پیشنهاد او را عمیقاً تحتتأثیر قرار داد و گفت: «بسیار خب، بیایید یک مکتب باز کنیم.»
داستان دوم: زمانی که با دردانه به ولسوالی دند رفتیم، زنان از خانههایشان بیرون آمدند و برای ما چای آوردند. بیشترشان تصمیمگیرندگان خانواده و جامعهشان بودند. از آنها پرسیدم: «چرا دخترانتان را به مکتب نمیفرستید؟ مشکل چیست؟»
آنها گفتند که حاضرند، اما در محلهشان هیچ مکتبی وجود ندارد. مدتی با هم صحبت کردیم و در پایان، به همدیگر النگو و لباس هدیه دادند.
وقتی آمادهی رفتن شدیم، مردی که میزبان ما بود به سمتمان آمد و پرسید که ما کی هستیم. نام پدرم را به او گفتم. او با تعجب گفت: «وای خدای من، پدرت را میشناسم، ما دوست هستیم.»
سپس دربارهی مکتب پرسید و ناگهان پیشنهاد کرد که زمین خود را برای ساخت یک مکتب متوسطه اهدا کند.
به او نگاه کردم و در ذهنام گفتم: «این مرد چقدر شجاع است.» او فرد وَطَنی واقعی بود؛ لباس سنتی بر تن داشت و بسیار پابند به فرهنگ قبیلهای بود.
بعداً از یک نمایندهی پارلمان درخواست کمک کردم تا این مکتب را بسازیم، اما او امتناع کرد. واقعاً شگفتزده شدم که یک مرد روستایی تنها دارایی خود را برای ساخت یک مکتب اهدا میکند، اما کسی که تحصیلکرده است و منابع در اختیار دارد، حاضر به کمک نیست.
این داستان را تعریف میکنم تا تصورات غلط را به چالش بکشم؛ اینکه گفته میشود مردان قندهاری نمیخواهند دخترانشان آموزش ببینند. هر بار به آن مردانی فکر میکنم که هرگز به مکتب نرفته بودند، اما حاضر بودند دخترانشان را به مکتب بفرستند و برای این کار سختی بکشند، به خودم یادآوری میکنم که تغییر از همینجا شروع میشود.
زنتایمز: رهبری، دیدهشدن و دفاع از کاری که انجام میدهید، بسیار دشوار است. چگونه این کار را انجام میدهید؟
پشتنه: این واقعیت جامعهی ماست. نمیتوان از آن فرار کرد. اجازه دهید چند مثال بزنم؛ دوستان پدرم که همیشه با آنها ملاقات داشتم، به من کمک کردند که خودم و دیگران را از مرزها عبور دهم و همچنین لپتاپها و کتابها را به افغانستان قاچاق کنم. از واژهی قاچاق استفاده میکنم چون این اتفاقات پس از ۲۰۲۱ رخ داده است و پدرم دیگر وجود ندارد و دوستان او نباید احساس تعهدی نسبت به من داشته باشند، اما این کار را از روی عشقی که پدرم و من دارند و احترامی که برایمان قایلاند، انجام میدهند. این افراد هیچگاه به مکتب نرفتهاند. برخی از آنها کارهای سخت یدی انجام میدهند و برخی دیگر ثروتمندند، اما حاضرند کیلومترها برای من راه بروند.
از سوی دیگر، کاکای تنی خودم را در نظر بگیرید. در سال ۲۰۱۹، وقتی قرار بود با رئیس معارف دیدار کنم، او از پدرم پرسید: «چطور جرأت میکند با مردان ملاقات کند؟» این فرد از کانادا آمده بود، خانوادهاش در کانادا زندگی میکردند، اما همچنان چنین طرز فکری داشت. بنابراین، نمیخواهم بگویم که همهچیز همواره عالی و بدون مشکل بوده است. پدرم مجبور شد خیلی برای من بجنگد، جنگهایی که من حتی از آنها خبر نداشتم.
مادرم هم برای من جنگید. زمانی که کوچک بودم و پدرم در خانه نبود، کاکایم سر من فریاد زد: «تو در مکتب با پسرها درس میخوانی. آبروی ما را میبری. چطور جرأت میکنی این کار را بکنی؟» اینها کاکاهای خونی من بودند.
زنتایمز: شما این توانایی را دارید تا افرادی را بسیج کنید که حاضرند همهچیز خود را به خطر بیندازند تا امکان آموزش دختران در افغانستان ازجمله راهاندازی مکاتب مخفی، را فراهم سازند. آیا فکر میکنید راهی وجود دارد که این کار در سراسر افغانستان انجام شود و جامعه طوری تغییر کند که هر خانه به یک مکتب تبدیل شود؟
پشتنه: سوال بسیار خوبی است. من افغانستانی را تصور میکنم که در آن دخترم نگران آموزش نخواهد بود. چیزی که مردم اغلب فراموشاش میکنند این است که تعلیم بخشی از فرهنگ ماست. من در خانوادهای بزرگ شدم که در آن مادرکلانام برایم قصه میگفت، پدرم دربارهی زرغونه و نازو برایم کتاب میخواند، و پدرکلان مادریام همیشه به بیبیسی گوش میداد و بچههای اطرافاش را آموزش میداد. من در فضایی که یادگیری، سیاست، تاریخ، جغرافیه و شعر اهمیت داشت رشد کردم. برای من، آموزش فقط در مکتب نبود، بلکه بخشی از زندگیام بود. میخواهم این وضعیت در سراسر افغانستان برقرار و این نیاز در هر خانهای احساس شود. در حال حاضر، احساس میکنم که ما از فرهنگ یادگیری خود ترسیدهایم؛ ترس از یادگیری دربارهی رحمان بابا، حافظ، قرآن شریف و تفسیر آن، یا تاریخ افغانستان.
با این حال، اگر همهی ما، تمام معلمان و فعالان آموزشی، با هم متحد شویم، میتوانیم در کوتاهمدت این کار را انجام دهیم. هدف من این است که در هر ولایت ۱۰۰ دختر را از طریق مکانیسمهایی که ایجاد کردهایم، آموزش دهیم.
ما به جوامع محلی کمک میکنیم تا مکاتب خود را راهاندازی کنند و دختران بتوانند از صنف هفتم تا دوازدهم تحصیل کنند. ما لپتاپ، اینترنت، هزینههای نگهداری، منابع و آموزش را فراهم میکنیم، به شرط آنکه آنها معلمان زن و دانشآموزان دختر را به ما معرفی کنند و فضای امن برای آموزش ایجاد کنند.
در جستوجوی شرکایی هستیم که بتوانیم با آنها همکاری کنیم و این کار را در سراسر افغانستان گسترش دهیم. امیدوارم که در ده سال آینده، در هر ولسوالی یا ولایت، ۱۰۰ رهبر داشته باشیم که جوامع خود را از پایه بازسازی کنند.
ما جامعهای از مکاتب و معلمان سیار خواهیم ساخت. ممکن است آنقدر نوآور باشیم که یمن، سوریه و عراق هم بتوانند از ما بیاموزند. دور از احتمال نیست. ما پیشگام بسیاری از کارها بودهایم. شاید در این کار هم موفق شویم. من به افغانستان ایمان دارم. ما تاریخ قدرتمندی داریم. از نسل زنانی میآییم که کارهای بزرگی انجام دادهاند. فکر میکنم از این مسیر نیز عبور خواهیم کرد.
زنتایمز: این بسیار الهامبخش است. آخرین سوال را میخواهم بپرسم. چگونه افراد میتوانند بهصورت مصوون با شما تماس بگیرند یا دربارهی کارهایتان بیشتر بیاموزند؟
پشتنه: من یک آدرس ایمیل در اختیار شما قرار میدهم. همچنین، افراد میتوانند از طریق فیسبوک، توییتر، اینستاگرام یا وبسایتمان با ما تماس بگیرند.
زنتایمز: بسیار تشکر پشتنه جان.