featured image

زندگی پرمشقت یک کودک که به بد داده شده است

هر روز که از خانه بیرون می‌شوم و خودم را به پل‌سرخ و نزدیک پوهنتون کابل می‌رسانم قلب‌ام به تپش می‌افتد و گاهی پاهایم سست می‌شود که مبادا رنجری از طالبان کنارم بایستد و دوباره از دست‌ام گرفته پشت رنجر بیندازند. از زندان طالبان و توضیح‌دادن درمورد این‌که چرا کار می‌کنم، خسته شده‌ام. بار اول که دستگیرم کردند با گریه و زاری خود را از دست آنان رهانده بودم و حالا خودم را کنار دیوارها و در پس‌کوچه‌های پل سرخ پنهان می‌کنم تا موتر طالبان بگذرد. روبند سیاه به صورت‌ام بسته به سرک می‌برآیم تا قلم خودکار بفروشم. می‌دانم که ظاهرم آدم‌ها را به شک می‌اندازد. آن‌ها شاید گمان می‌کنند که گدایم. ولی من دوست دارم کار کنم و فعلاً تنها کاری که در توان دارم، قلم‌فروشی است. کاش مجبور نبودم این‌طوری کار کنم و فرصت بهتری می‌داشتم. باید نان به خانه ببرم. باید برای زخم‌های مادرشوهرم مرحم ببرم.

برای دریافت خبرنامه زن تایمز (به زبان انگلیسی)، این‌جا ثبت‌نام کنید

* indicates required

هر روز ساعت شش صبح از ساحه کمپنی تا پل سرخ را پیاده می‌آیم و ساعت شش شام دوباره همین مسیر را پیاده به خانه برمی‌گردم. پول کافی برای کرایه بس و یا تونس ندارم. در طول راه هم سعی می‌کنم که قلم بفروشم. در خانه، من و شوهرم هردو کار می‌کنیم. خانه گفتم شاید به ذهن‌تان منزلی با بام و در و کلکین برسد که در آن خانواده‌ای اگرچه فقیر اما صاحب سرپناه به‌سر می‌برند. ما خیمه‌نشین‌ایم. در فصل سرما زندگی در این سرپناه ما بسیار دشوارتر از آن می‌شود که آدم‌های صاحب بام و دروازه تصورش را دارند. در زمستان مواد سوخت کافی هم نداریم. از درآمد ناچیز من و شوهرم مصارف و خرج ابتدایی خانه تهیه می‌شود. درآمد مرا خشویم می‌گیرد و بعضی وقت‌ها یک مقدار پول به خودم می‌دهد تا چادر و لباس بخرم. او مریض است. داکتری پیدا نمی‌شود که او را رایگان تداوی کند و ما پولی برای تداوی او نداریم. پول روغن، برنج و آرد را به‌سختی پوره می‌کنیم تا گرسنه نمانیم.

دوازده ساله بودم که مرا به شوهر دادند و حالا ۱۴ سال سن دارم. در آغاز هیچ درکی از ازدواج نداشتم و تصور نمی‌کردم چنان زود از خانواده‌ام جدا شوم. خانواده‌ام مجبور شده بودند که مرا به شوهر بدهند. کاکایم با خواهر شوهرم رابطه داشت و آن دو با هم فرار کرده بودند. خسران/خانواده شوهرم در بدل دخترشان که با کاکایم فرار کرده بود، مرا می‌خواستند. من به بد داده شده‌ام. کاکایم با خواهر شوهرم فرار کرده و در جای نامعلومی زندگی می‌کنند، اما من این‌جا بدل تصمیم آن دو را پس می‌دهم. شوهرم نیز قربانی انتخاب خواهرش شده است. هردو کودکی و ناخواسته همسر هم شده‌ایم. من به پنج افغانی یک قلم می‌خرم و به ده افغانی می‌فروشم. مقدار فروش روزانه‌ام ثابت نیست. گاهی یک بسته دوازده‌تایی قلم را کامل می‌فروشم ولی یگان وقت کمتر می‌توانم بفروشم. روزی که چند دانه قلم بیشتر بفروشم، شادتر به خانه می‌روم. در خانه اختیاری ندارم و هرچه که دیگران بگویند همان را انجام می‌دهم. بعد از این‌که طالبان مرا به اتهام کار روی سرک بازداشت کردند بسیار ترسیده بودم و نمی‌خواستم دیگر کار کنم. چند روز در خانه ماندم اما خشو/مادر شوهرم گفت که باید کار کنم، در غیر آن گرسنه خواهیم ماند. مجبور شدم دوباره به همان سرک‌ها برگردم و کارم را از سر بگیرم. حالا خیلی احتیاط می‌کنم اما ترس از دستگیری و زندان همیشه در ذهن‌ام است. نمی‌دانم غم نان و روزگار را بخورم یا دایم به فکر فرار از زندان طالبان باشم.

آن روز نیروهای طالبان مرا از ساحه پوهنتون کابل گرفتار کردند و به جای نامعلومی بردند. چندین کودک کارگر دیگر از جمله شوهرم را هم دستگیر کرده بودند. ما دو روز را نزد طالبان ماندیم. طالبان برای ما غذای بسیار اندکی می‌دادند و سیر نمی‌‌شدیم. برخی کودکان را  لت و کوب می‌کردند. به ما می‌گفتند کار نکنید و در خانه باشید، ما به شما کمک می‌کنیم، ولی هیچ کمکی نکردند. از ما تعهد گرفتند که دیگر کار نکنیم و تهدید کردند که اگر بار دوم شما را در جاده‌ها ببینیم شکنجه و زندانی می‌کنیم. موقع تحقیق، خیلی عذر و گریه کردم. از مجبوریت‌های خود گفتم، از این‌که در خانه مریض دارم و کسی نیست که به او نان و آب بدهد. بعد از دو روز آزادم کردند، اما شوهرم را در زندان نگه داشتند. همسرم نیز قلم فروش بود. گاهی باهم به بازار می‌رفتیم و بعضی اوقات او به طرف ساحه سر کوتل میرفت. یگان وقت او به‌جای قلم، آب می‌فروخت.

آرزو می‌کنم که سرنوشت دختران دیگر مثل من نشود و کسی آنان را به بد داده ندهند. می‌خواهم که خودم نیز مادر شوم. تا هنوز به این فکر نکرده‌ام که چند دختر و پسر داشته باشم. خشویم نیز دوست دارد که من مادر شوم. همیشه دل‌ام برای مادرم تنگ است. او بسیار از من دور است. من اجازه ندارم که به خانه پدرم بروم، ولی مادرم گاهی پنهانی به دیدن‌ام می‌آید. وقتی کودکان را را می‌بینم که لباس سیاه و چادر سفید پوشیده‌اند و به مکتب می‌روند، آرزو می‌کنم که کاش من هم جای آنان بودم. بسیار دل‌ام می‌خواهد که داکتر شوم. گاهی دل‌ام می‌خواهد که معلم شوم. هیچ وقت درس نخوانده‌ام، ولی می‌دانم که درس‌خواندن بسیار خوب است.

این روایت از زندگی کودکی را که به بد داده شده و برای زنده‌ماندن در جاده‌های کابل قلم‌فروشی می‌کند، خبرنگاری با نام مستعار شمسیه نوشته است.

اشتراک در خبرنامۀ زن‌تایمز

* indicates required