featured image

همسر سرباز اردوی ملی و صفاکار خانه طالب

من شیما در سال‌های پایانی دهه سوم زنده‌گی و سرپرست خانواده چهار نفری هستم. دو دختر دارم و یک پسر. کلان‌ترین فرزندم نه ساله و کوچک‌ترین‌شان سه و نیم ساله است. شوهرم سرباز اردوی جمهوریت بود و در جنگ با طالبان کشته شد. زمانی که شوهرم زنده بود، خیلی از نگرانی‌ها و رنج‌های امروز دامن‌گیرم نبود. او اگر زنده می‌بود نمی‌گذاشت این‌قدر سختی ببینم. آخرین فرزند ما پسر است، و پدرش آخرین‌بار در دو ماهگی او از وظیفه به خانه آمده بود. او زیاد خوش‌حال بود که پسردار شده است. شوهرم بیشتر وقت‌ها در وظیفه بود و در دو ماهگی پسر ما به خانه آمده و چند روزی با ما بود. یک هفته پس از آن‌که به وظیفه برگشت خبر شهادت‌اش آمد. وطنداران ما حال زنی را که در محیط افغانستان شوهرش را در جنگ ازدست دهد می‌دانند. در این سال‌ها هزاران زنی چون من گرفتار این رنج استخوان‌سوز شده‌اند. با شنیدن خبر شهادت شوهرم هوش از سرم پریده بود و احساس می‌کردم که میان زمین و آسمان معلق مانده و از همه جا کنده شده‌ام.

یک ماه پس از شهادت شوهر، ایورهایم (برادران شوهر) اعلام کردند که سرپرستی خانواده ما را به‌عهده نمی‌گیرند. آنان گفتند هرطور که خودت می‌خواهی زنده‌گی کن، دل‌ات شوهر می‌کنی و یا نمی‌کنی، ما در زنده‌گی خود جنجال زیاد داریم. من با سه اولاد زنده‌گی تازه‌ای را شروع کردم. باید برای فرزندان‌ام پدر نیز می‌شدم. اول به تعقیب و طی مراحل اسناد ثبت شهادت شوهرم در ادارات دولتی شروع کردم. باید تذکره بیوه‌گی می‌گرفتم. تذکره را بعد از چند روز دویدن گرفتم. پس از آن به وزارت شهدا ‌و معلولین رفتم و کم‌کم پروسه ثبت تکمیل شد و چند ماهی معاش هم گرفتم. در آن زمان به یکی از همسایه‌های ما که شوهرش در دفاتر دولتی کار می‌کرد گفته بودم برایم کار پیدا کند. روزی خانم همسایه زنگ زد و گفت: «شوهرم برایت کار پیدا کرده اگر می‌توانی یک دفعه بیا». در بخش تلاشی برایم کار پیدا کرده بود. از یافتن آن کار زیاد خوش‌حال شده بودم. در همان وقت، و پس از آن‌که برادران شوهرم سرپرستی خانواده ما را نپذیرفتند، مجبور شدم به خانه خواهرم کوچ کنم. وضعیت اقتصادی خواهرم نیز خوب نبود و در خانه کرایی زنده‌گی می‌کرد. شوهر خواهرم گفت:«ما نمی‌توانیم کرایه این خانه را پوره کنیم، بیا یک اتاق را تو بگیر تا کرایه را نصف کنیم.» من هم قبول کردم، چون به زنی بدون سرپرست کسی به آسانی خانه نمی‌دهد.

برای دریافت خبرنامه زن تایمز (به زبان انگلیسی)، این‌جا ثبت‌نام کنید

* indicates required

به خانه خواهرم کوچیدیم و کارم را شروع کردم. دو دخترم مکتب می‌رفتند، و پسرم را با خود به کودکستان محل کار می‌بردم. زنده‌گی خوب پیش می‌رفت. با معاش‌ام کرایه خانه می‌دادم، مواد خوراکی می‌آوردم و برای اولادهایم لباس می‌گرفتم. مدتی گذشت تا اوضاع تغییر کرد و طالبان به قدرت برگشتند. ترس تمام جان‌ام را فرا گرفته بود. می‌فهمیدم که دوران سختی پیش‌رو دارم. هزار فکر و خیال به سرم زده بود. از خود می‌پرسیدم بی‌سرپرست و بدون محرم چه کار کنم و کجا بروم. وقتی طرف اولادهایم می‌دیدم، تکه تکه می‌شدم. دو سه هفته پس از برگشت طالبان، روزی به محل وظیفه‌ام رفتم. اجازه ندادند که داخل دفتر شوم و گفتند حق نداری دیگر این‌جا بیایی. بدون هیچ حمایتی در میدان مانده بودم. نمی‌دانستم خرج و خوراک اولادهایم را چگونه پیدا کنم.

 پس از یک ماه، در خانه هر چه بود خلاص شد. دست و پای اولادهایم از گرسنه‌گی می‌لرزیدند. طاقت دیدن آن وضعیت را نداشتم. چادری به سر کشیده از خانه بیرون شدم و به گدایی روی آوردم. پیش نانوایی می‌نشستم به امید آن‌که کسی چند قرص نان خیرات بدهد. چند هفته همین‌طوری گذشت و طالبان به جمع‌آوری گداها شروع کردند. یک روز پیش نانوایی نشسته بودم که‌ موتر طالبان آمد و به زبان پشتو گفتند: « بالایش کن. گدا است.» از ترس کل جان‌ام می‌لرزید. دست و پای‌ام سست شده بود و گریه می‌کردم. خود را پیش پاهای‌شان انداخته زاری کردم که سه یتیم دارم، اگر مرا ببرید یتیم‌هایم تنها می‌مانند. مرا نبرید، دیگر به این‌جا نمی‌آیم. دست‌هایم به پای‌های‌شان بود تا بالاخره یکی از آنان گفت: «رهایش کنید. دیگر نمی‌آید.» رهایم کردند و دویده دویده طرف خانه حرکت کردم. نه جوی می‌دیدم، نه چقوری و نه سنگ تا آن‌که به خانه رسیدم. در خانه اولادهایم را بغل کرده و گریه کردم. پنج هفته گدایی کرده بودم. هنگام عصر به گدایی بیرون می‌شدم و تا شام پیش دروازه نانوایی می‌نشستم. بعضی‌ها نان خشک و کسانی پول نقد می‌دادند.

بعد از آن اتفاق، روزها از ترس بیرون نرفتم. یکی از روزها زنگ آمد. جواب دادم و دیدم که یکی از همسایه‌های سابق‌ام است. او و خانواده‌اش به خارج رسیده بودند و می‌خواستند مرا کمک کنند. یک سال، هر ماه ۵ هزار افغانی کمک می‌کردند. بعد از یک سال موبایل‌ام گم شد و ارتباط‌ام با آنان قطع گردید. بعد از مدتی سیم‌کارت خود را دوباره گرفتم اما دیگر از جانب آن همسایه هیچ زنگی نیامد. دوباره بدبختی‌ام شروع شده بود. جرات گدایی را نداشتم. برای زنان کار پیدا نمی‌شد. یکی از قومی‌های ما در خانه مردم کار می‌کرد. به خانه او رفته خواهش کردم که کاری برایم پیدا کند. او چندی بعد برایم گفت که کار پیدا کرده است و افزود که می‌فهمی فعلاً حکومت به‌دست طالبان است. این جایی که معرفی‌ات می‌کنم خانه یک طالب است. مرد آن خانواد، کارمند امارت است. گفتم من می‌ترسم، و به خانه طالب برای کار نمی‌روم. اگر روزی بفهمد من خانم سربازی بوده‌ام که با آنان جنگیده است، آن وقت حال‌ام بیشتر از این زار خواهد شد. دوست ما دل‌داری داد و گفت که نباید بترسی. مردهای آن خانواده در طول روز در خانه نیستند و اگر خانه باشند در مهمان‌خانه می‌نشینند.

چاره‌ای نبود و با او به خانه آن طالب رفتم. پیش خانه دو سه طالب با تفنگ ایستاده بودند. داخل رفتیم یک دختر جوان دروازه را گشود و سلام و علیک کرد. آن دختر خانه را نشان‌ام داد و گفت که هفته دو یا سه روز باید بیایی و لباس‌شویی، ظرف‌شویی و پاک‌کاری کنی. کار را شروع کردم. وقتی اولین‌بار در خانه زنی بسیار جوان با چشم‌های درشت، و دست و پای خینه کرده را دیدم فکر کردم او دختر است، ولی در جریان صحبت فهمیدم که زن سوم صاحب‌خانه می‌باشد.

همیشه این ترس در دل‌ام بوده است که مبادا کسی در آن خانواده بداند من خانم سرباز اردوی ملی بوده‌ام. حالا با زنان خانواده بیشتر آشنا شده‌ام. زن دوم آن طالب، خانم مهربان و اهل قصه است. او فارسی را به‌قدر کافی بلند نیست و من پشتو صحبت نمی‌توانم. با این وجود با هم‌دیگر قصه می‌کنیم. روزی آن خانم گفت: «ما دو امباق بودیم، و یک و نیم سال می‌شود که سه امباق شده‌ایم. در رسم ما طلاق نیست. هرقدر سختی بیاید باید تحمل کنیم. من سه فرزند دارم. امباق کلان‌ام پنج و امباق آخری یک فرزند دارد. هرقدر هم که جمعیت ما زیاد شود خانه جداگانه نمی‌گیریم. همه یک‌جا زنده‌گی می‌کنیم.»

اکنون یک و نیم سال است که در این خانه کار می‌کنم. غیر از معاش برایم مواد غذایی نیز کمک می‌کنند. تا هنوز با خود آن طالب روبرو نشده‌ام، ولی با خیلی از اتفاقات درون خانه‌اش آشنا شده‌ام. گاهی متوجه می‌شوم که زن‌ها بین خود جنگ و جنجال می‌کنند. من به جنجال آن‌ها کاری ندارم و به کالاشویی، ظرف‌شویی و پاک‌کاری خانه‌شان مصروف‌ام.

اشتراک در خبرنامۀ زن‌تایمز

* indicates required