featured image

گوشه‌ای از سیمای رمزآلود کابل جان

اول اگست سال جاری به یک کار حضوری قبول شدم. کار برای یک ماه بود ولی گفته بودند که اگر شایستگی نشان دهم قراردادم را تمدید خواهند کرد. شایستگی نشان ندادم و قراردادم تمدید نشد. با این حال یک ماه کار و گشت‌وگذار در شهر مرا با سیمای تازه کابل بیشتر آشنا کرد. صبح وقت به اداره رفتن، کل روز مصروف بودن، خوردن نان چاشت در اداره و دید و وادید با هم‌کاران و مواجه‌شدن آدم‌های گوناگون در مسیر راه را پس از سه سال دوباره تجربه می‌کردم.

برای دریافت خبرنامه زن تایمز (به زبان انگلیسی)، این‌جا ثبت‌نام کنید

* indicates required

از خیرخانه تا کوته سنگی را با تاکسی‌های لینی می‌رفتم. از گولایی دواخانه تا پل‌سرخ سوار بس‌های شهری می‌شدم و در برگشت از پل‌سرخ تا گولایی دواخانه با بس شهری و از گولایی تا خیرخانه با موترهای تونس می‌رفتم. در مواقع مختلف روز کابل آن‌قدر آدم خسته و رنگ‌پریده داشت که تاکسی‌ها پر شوند اما بس‌ها گاهی سواری کم داشتند. بس‌های شهری باید قانون جدیدی را عملی کنند که مطابق آن خانم‌ها در چوکی می‌نشینند و مردها در وسط ایستاد می‌شوند. بعضی بس‌ها تنها زنان یا مردان را سوار می‌کنند. وقتی بسی تنها سواری زن داشته باشد، راننده خوشحال نیست چون تعداد زن‌ها در بازار کم است و بس خالی می‌ماند. تک و توک زنان و دختران در چوکی‌ها می‌نشینند. کسی برای تدریس در یک مکتب خصوصی می‌رود که در یک ماه سه هزار افغانی معاش می‌پردازند. دیگری به پرستاری طفلی می‌رود، و او هم در بدل یک ماه کار سه هزار افغانی دریافت می‌کند. عده‌ای از دختران به انستیتوت‌های صحی برای تحصیل در رشته‌های قابلگی و پرستاری می‌روند. شاید در آن یک ماه سه زن را دیدم که بکس لپتاپ به دست داشتند.

در آن یک ماه متوجه شدم که سیمای آدم‌ها بیش از سیمای شهر تغییر کرده است. کسی را درحال خندیدن ندیدم. همه خیلی جدی یا خیلی بی‌پروا به‌نظر می‌رسیدند. کسی از کس دیگر نمی‌پرسید که از کجا می‌آید و به کجا می‌رود، اما من یک بار از زنی با ظاهر کودکانه که کنارم نشسته بود و کودکی در بغل داشت پرسیدم به کجا می‌رود. او جواب داد و کمی از زندگی‌اش برایم گفت. با وجود ظاهر کودکانه‌اش از او شنیدم که غیر از آن طفل، یک فرزند هفت ساله نیز دارد. راننده‌ها دیگر در موتر موسیقی پخش نمی‌کنند و کم‌گپ هم شده‌اند. سرشان در گریبان خودشان است. مسافران پرگوی هم کم شده اند. بیشتر وقت‌ها مسیر یک ساعته را بدون حرف و سخنی می‌رفتم و بر می‌گشتم. اتفاق خاصی رخ نمی‌داد که به آن توجه کنم. شهر بسیار رازآلود و تودار به‌نظر می‌رسید. نمی‌شد چیزی را حدس زد یا چیز تازه‌ای را در آن کشف کرد. کابل مثل فیلم صامت شده است. فیلم صامتی که در آن یک صحنه را مثل تابلوی بی‌رنگ به تکرا نشان بدهد تا شهری پر جنب و جوش و پر از آدم‌های جان‌دار و هدف‌مند. تغییر رژیم می‌تواند سیمای شهری را کاملاً دگرگون کند.

رییس اداره‌ای که مرا مدت یک ماه استخدام کرده بود بارها پرسید که در زندگی می‌خواسته‌ام چه کاره شوم؟ هدف‌ام از درس خواندن چه بوده است؟ او تاکید داشت که اگر برای‌شان وفادار بمانم می‌توانند مرا برای درازمدت در کار نگه دارند. او از من نمی‌پرسید که آیا دوست دارم با آن اداره کار را ادامه دهم یا خیر، بلکه گوش‌زد می‌کرد که در صورت نشان دادن وفاداری، می‌توانند برایم قرارداد درازمدت بدهند. نمی‌دانستم چگونه می‌توانم وفاداری‌ام را نشان دهم. او توانسته بود دور از چشم دستگاه حاکم اداره‌ای برای خود برپا کند و چند زن و مرد را استخدام نماید، و شاید به همین دلیل نگران بود که کارمندانش مایه دردسر نشوند.

کارته چهار که قبلاً به‌خاطر تعداد رستورانت و کافه‌هایش نام مستعار «جاده غذا» گرفته بود، حالا به جاده رستورانت‌ها و کافه‌های متروک و بی‌مشتری بدل شده است. کافه‌ها و رستورانت‌ها پابرجایند اما جز چند تن موقع نان چاشت یا هم موقع نان شب، مشتری ندارند. صاحبان رستورانت‌ها شاید و به امید فردایی که نمی‌دانند کی از راه می‌رسد به کار ادامه می‌دهند. روزی به کافه «کپ‌کیک» رفتم. در طبقه دوم با من و همراهم فقط سه نفر بودیم. در طبقه اول غیر از دو نفر گارسون و یک نفر مسئول پیشخوان دو سه مرد دیگر چای می‌نوشیدند. واقعاً همه رفته بودند. آن روز به نظرم کابل خیلی خالی شده بود. همه رفته بودند و من هنوز آن‌جا بودم.

یک ماه در پل‌سرخ تردد کردم اما یک بار هم به مارکیت کتاب‌فروشی‌ها سر نزدم. دل‌ام نمی‌شد که پژمردن کتابفروش‌ها، آن دست‌اندرکاران روشن‌گری را ببینم. وقتی آخرین بار از دفتر آن کار یک‌ماهه بیرون شدم، تا دروازه مارکیت کتاب‌فروشی‌ها رفتم ولی دل‌ام نشد داخل بروم. برگشتم و به یک دوست زنگ زدم. دوست‌ام مرا به خانه خود خواست. خانه‌اش در یکی از ساختمان‌های زیبای کارته سه بود. برایم گفت وقتی که زنگ‌ات رسید به سختی از جای خواب برخاستم. او گفت یک هفته قبل کارش را از دست داده و اکنون بی‌کار است. او گفت می‌خواهد برای ادامه تحصیل به ایران برود.

بی‌کاری آن دوست، و اعلام سفر قریب‌الوقوعش به دلتنگی‌هایم افزود. ولی مثل آخرین عسکر یک سنگر، با سرسختی در برابر اشک ایستاده بودم و نمی‌گذاشتم از گوشه‌های چشم‌ام فروریزد. از خانه آن دوست بیرون شدم و خودم را به اپارتمان کوچک و کم‌آفتابم رساندم.

اشتراک در خبرنامۀ زن‌تایمز

* indicates required