featured image

شوهرم من و دخترانم را فروخت

قرار نبود سفر کنیم، اما روزی شوهرم آمد و اطلاع داد تا آماده باشم، و چند روز بعد به سمت پاکستان حرکت خواهیم کرد. هیچ پولی نداشتیم و وسیله ارزشمندی نیز در خانه نبود که بفروشیم. او گفت، آن‌جا رفیقی برایش کار تدارک دیده است. وقتی به پاکستان رسیدیم از کار خبری نبود. رفیقش او را خواسته بود تا همراهی برای مصرف مواد مخدر داشته باشد. شوهرم با رفیقش همراه شد و دایم غرق نشه بود. اصلا برایش مهم نبود که ما چه می‌کشیم. نتوانستم تحمل کنم. اعتراض می‌کردم و هر بار هم به قدری لت‌وکوب می‌شدم که حتما قسمتی از بدنم تا هفته‌ها زخمی می‌بود. یک بار استخوان شانه‌ام بیجا شد. با شانه‌ای آویزان به هرجا در می‌زدم تا لقمه نانی بیابم. اکثر روزها تصمیم می‌گرفتم که همان‌جا از این آدم بیکاره جدا شوم اما از بدنامی میان افغانستانی‌های مقیم پاکستان می‌ترسیدم. شش ماه در پاکستان بودیم اما او هیچ کاری پیدا نکرد. حال و روز ما هر روز بدتر می‌شد. روزی لباس‌های ما را جمع کردم و دل به دریا زده به کابل برگشتم.

در کابل تازه کم‌کم آرام می‌شدم که دوباره شوهرم سررسید و زندگی من و دخترانم را تلخ کرد. هر روز با جنگ آغاز می‌شد و شب‌ها با جنگ و غال‌مغال می‌خوابیدیم. مادرم در یکی از شفاخانه‌های شهر کابل صفاکار است. او مقداری از معاش‌اش را برایم داد تا کمپل و لباس‌های گرم به فرزندانم بگیرم. شوهرم از پول خبر شده بود و از من می‌خواست که آن‌را به او بدهم. من پول را پنهان کرده بودم. بعد از آن‌که پول را ندادم، به من حمله کرد و با کپسول گاز به سرم زد. وقتی به هوش آمدم، دیدم که مثل جسدی بی‌جان روی حویلی و در هوای سرد رها شده‌ام. بعد از آن به خانه مادرم پناه بردم. چند روزی در خانه مادرم بودم که او دوباره پشت ما آمد و با هزار دروغ و التماس مادرم را راضی ساخت تا من و فرزندان‌ام را نزد او بفرستد. مدتی گذشته بود که شوهرم اطلاع داد به ایران می‌رویم. تصامیم زنده‌گی مشترک را طوری به اطلاع من می‌رساند که گویا برده یا زندانی او باشم. هیچ توضیحی به سوال‌هایم نداد. فقط گفت آماده باش که می‌رویم.

برای دریافت خبرنامه زن تایمز (به زبان انگلیسی)، این‌جا ثبت‌نام کنید

* indicates required

شش سال قبل درحالی که این مرد و خانواده‌اش را نمی‌شناختیم، پدرم بدون رضایت من و مادرم مرا به شوهر داد. از همان شروع از زنده‌گی با او خوشحال نبودم اما گذاره می‌کردم. وظیفه و معاش داشت. دو سال پس از ازدواج ما، او معتاد شد. به قدری خودش را در دام نشه و مواد مخدر غرق کرد که کار به فروش من و فرزندان‌اش کشید. همه می‌دانند که عاقبت اعتیاد تباهی است، اما کار شوهر من از تباهی هم گذشته بود. با هر بار اعتراض تا سرحد مرگ لت‌وکوب می‌شدم. به خودش حق داده بود که هرطور دل‌اش می‌خواست زنده‌گی کند، و هرطور دل‌اش می‌خواست با من و فرزندانش رفتار کند. وقتی از کار اخراج‌اش کردند، بدبختی‌های ما بیشتر شد. او به فروش وسایل خانه شروع کرد. هر روز چیزی از خانه کم می‌شد؛ تلویزیون، ماشین خیاطی،‌ ماشین کالاشویی،‌ توشک‌ها و دیگر وسایل خانه را می‌فروخت. کاری از دست‌ام بر نمی‌آمد. وقتی دیگر وسیله‌ای در خانه نماند، قصد فروش من و فرزندانش را کرد.

به بهانه ایران ما را از کابل گرفت و بعد از ۲۰ ساعت سفر به نیمروز رسیدیم. در نیمروز ما را به یک مسافرخانه برد. چند لحظه بعد از رسیدن ما متوجه شدم که بیرون مسافرخانه با چند مرد با صدای بلند گفتگو دارد. متوجه شدم که در مورد من و دخترانم صحبت می‌کنند. شوهرم می‌گفت: «حاجی صاحب بیا خودت ببین، زن و دخترهایش اینجا هستند. هرسه را آورده‌ام.» او می‌خواست ما را به مردی بیگانه بفروشد. در حقیقت ما را فروخته بود و قیمت ما را نیز به جیب خود مانده بود. لرزه به اندامم افتاده بود. چادری‌ام را دور سرم کشیدم و یک گوشه نشستم. مردها وارد اتاق شدند. دقیق به طرفم نگاه کردند و وقتی دیدند که من و دخترانم آنجاییم، بیرون رفتند. در دهلیز در حال صحبت بودند که دخترانم را از خواب بیدار کردم تا از تنها پنجره‌ آن اتاق فرار کنیم. دخترانم را یک یک از پنجره پایین انداختم و بعد خودم با هزار سختی از آن پنجره کوچک گذشتم و به کوچه افتادم. گریه می‌کردم. دست دخترهایم را گرفتم و به امتداد کوچه راه افتادیم. در آخر کوچه یک دکان بود و پیر مردی در آن دکان‌داری می‌کرد. به آن مرد التماس کردم تا مبایل‌اش را بدهد. پشتوزبان بود. فارسی را متوجه نمی‌شد. گریه می‌کردم. شاید به‌خاطر گریه‌هایم مبایل‌اش را داد. به مادرم زنگ زده و وضعیت خود را گزارش دادم. گفتم که هرچه زودتر دست به کار شود.

بعد از یک ساعت سرگردانی در کوچه‌ها خودم را به گروه  کوچکی از جنگ‌جویان طالب رساندم و گزارش دادم که شوهرم ما را از کابل آورده و قرار است من و دخترانم را بفروشد. طالبان متوجه حرف من نمی‌شدند. هیچ کدام فارسی بلد نبودند. مادرم به حوزه طالبان رفته و گزارش داده بود. طالبان  کابل به طالبان در مرز ایران، ایستگاه قندهار و جاهای دیگر در غرب کشور اطلاع داده بودند. سرکرده آن گروه طالبان آمد و اسم‌ام را پرسید. اسم‌ام را گفتم و بعد نظر به مشخصاتی که مادرم برای‌شان داده بود ما را تسلیم شدند. گریه می‌کردم. یکی از طالبان برایم گفت که زن با صدای بلند حرف نمی‌زند. من از آن‌ها کمک می‌خواستم اما او از من می‌خواست که متین و آرام باشم. مرا با دخترانم به زندان انداختند و شوهرم را با آن دو مرد دیگر نیز دستگیر و زندانی کردند. شوهرم در بدل ما دو لک افغانی گرفته بود. این پول از جیب‌اش پیدا شده بود.

بعد از دو روز حبس مادرم به دادم رسید و ما را از زندان طالبان بیرون کشیده به خانه آورد. حالا در خانه مادرم زنده‌گی می‌کنم و می‌شنوم که طالبان شوهرم را رها کرده‌اند و او به ایران رفته است. می‌ترسم روزی برگردد و مرا بکشد. بارها به مادرم گفته‌ام که طلاق می‌گیرم، اما مادرم می‌گوید در این شرایط طالبانی کجا شکایت ببریم. راستی کدام مرجع صدای زنان را می‌شنود و کدام محکمه به نفع زنی فیصله می‌کند که من بروم و از آن‌ها عدالت بخواهم؟ شاید شوهرم روزی برگردد و مرا بکشد. بعد از مرگ من شاید مدتی زندانی شود و دوباره آزاد گردد، همان‌طوری که بعد از فروش من و دخترانم مدتی در زندان بود و آزاد شد.

این روایت نازیلا* ۲۹ ساله از ولایت پروان افغانستان است.

اشتراک در خبرنامۀ زن‌تایمز

* indicates required