featured image

سفر یک زن برای گرفتن تذکره

مثل دیروز یادم است. آفتاب به شدت می‌تابید و فراه در یکی از گرم‌ترین روزهایش بود. با برادرم که مثل من مکتب و دانشگاه خوانده ولی هنوز بیکار بود از خانه برآمدیم. من برای معلمی در یک مکتب خصوصی درخواست داده بودم و برای طی مراحل استخدام به نسخه اصلی تذکره‌ام نیاز بود. تذکره‌ام هنگامی که نظام جمهوریت فروپاشید و ما از شهر به قریه پناه بردیم، مفقود شده بود. باید برای گرفتن تذکره تازه به مدیریت ولسوالی مربوطه می‌رفتم.

سفر زنان بدون محرم، در تمام افغانستان منع شده است، اما در ولسوالی‌های دورافتاده گذشته از دستور رسمی امارت، عنعنات حاکم و سال‌ها عقب‌ماندگی و محرومیت هر کدام امارتی شده و سفر و تحرک زنان را بسیار محدودتر کرده است. 

برای دریافت خبرنامه زن تایمز (به زبان انگلیسی)، این‌جا ثبت‌نام کنید

* indicates required

کنار جاده‌ای که محله ما را به ولسوالی وصل می‌کرد در انتظار تاکسی ایستاد بودیم. سواریان تاکسی‌ها همه مرد بودند. مردانی که اکثرا ریش‌های بلند داشتند و کلاه و یا لنگی پوشیده بودند. برخی موترها وقتی از کنار ما می‌گذشتند در قسمت عقبی آن‌ها، چادرهای آبی و سیاه رنگ به چشم می‌خورد و کودکانی که خود را به شیشه‌های عقبی موترها چسبانده بودند.

 تاکسی‌ها حتی اگر خالی می‌بودند، زن‌ها و کودکان- مخصوصا کودکان دختر- را در صندوق عقبی سوار می‌کردند. زنان و کودکان نیز می‌دانستند که جای‌شان کجاست و وقتی راننده‌ای دروازه عقبی را باز می‌کرد بدون گپ و سخن بالا شده و آن‌جا کنار هم می‌نشستند.

خیلی منتظر ماندیم تا شاید موتری پیدا شود که بتوانیم با برادرم در چوکی بنشینم ولی هیچ راننده‌ای نپذیرفت که کنار برادرم روی چوکی بنشینم. ناچار شدم بپذیرم که مانند زن‌های دیگر به صندوق عقب تاکسی، جایی که برای بیک و وسایل ساخته شده، سوار شوم. یک تاکسی که در آن هوای نفس‌گیر و گرم، کولر هم نداشت، کنار ما ایستاد.

راننده گفت: «سلام علیکم و رحمت الله… کجا روان هستی جوان؟»

برادرم گفت:‌ «طرف ولسوالی روان استیم حاجی صاحب.»

راننده گفت:‌ «بالا شو. تنها هستی یا این سیاسر هم همرایت است؟»

برادرم جواب داد:‌ «نی، دو نفریم.»

راننده گفت:‌ «صحیح است. باش که صندوق عقب را باز کنم.»

دروازه پشتی تاکسی را باز کرد و نشستم. تا مقصد ما حدود یک ساعت راه بود. آن راه گویا مسیر جهنم بود و هر لحظه گرم‌تر و نفس‌گیرتر می‌شد. مردها گرمِ صحبت درباره‌ی زراعت و زمین‌داری و مالداری بودند و گاهی در جریان صحبت‌ها قاه قاه می‌خندیدند، اما زن‌ها آن قدر ساکت نشسته بودند که صدای نفس‌های شان نیز شنیده نمی‌شد. راه خامه و پر از پست و بلندی بود و گاهی احساس می‌کردم بر کوهان شتر سوارم نه در تاکسی. همه زن‌های سرنشین حالت تهوع داشتیم.

راننده، لنگی سیاه به‌سر داشت و از سر و وضع برادرم حدس زد که باشنده آن ولسوالی نیست. با لهجه‌ای که فهمیده می‌شد زبان اصلی‌اش فارسی نیست پرسید، «تو به کدام قریه میروی برادر؟» و برادرم گفت، «به مرکز ولسوالی میروم». راننده پرسید، «خیریت است؟» و برادرم جواب داد که «خیریت است، می‌روم تذکره بگیرم». گفتگو این‌گونه ادامه یافت:

– تو تا حالی تذکره نداشته‌ای؟

– به خودم نمی‌گیرم به خواهرم می‌گیرم.

راننده با تعجب پرسید، «زن دیگه تذکره را چه میکنه؟» و برادرم که از این گفته ناراحت شده بود جواب داد: «زن هم انسان است ماما» (در ولایت ما بزرگ‌ترها را به احترام ماما می‌گویند). راننده گفت: «ها، ای گپ خو هست، اما حالی چه جبر است که با ایقدر مشکلات باید تذکره بگیری؟»

برادرم می‌فهمید که گاه باید ادامه نداد و سکوت کرد. او سکوت را بر صحبت ترجیح داد، و پس از لحظه‌ای یک نفر از میان آن جمع گفت: «از زن‌ها اگر عکس نخواهند مشکل نداره که تذکره بگیرند. گاهی که مریض می‌شوند و در داخل تداوی شان ممکن نباشد باید تذکره داشته باشند تا پاسپورت بگیرند. یکی از قومای ما زن‌اش مریضی لاعلاج داشت، پاسپورت نداشت که به خارج از کشور انتقالش بدهند. فوت کرد.» یکی از آن جمع به‌شوخی گفت: «آدم چرا به زنش پاسپورت بگیرد؟ با همان پولی که خرج پاسپورت و تداوی می‌کند، زن دوم بگیرد». همه مردان خندیدند، بجز برادرم.

من و برادرم هر دو می‌سوختیم، هم از گرمی هوا و هم از شعله‌ صحبت‌ها، ولی سکوت را ترجیح می‌دادیم تا به مقصد رسیدیم.

پرچم سفیدی بر سر اتاق گِلی مدیریت تذکره آن ولسوالی برافراشته شده بود. وسط سه زن و ده‌ها مردی که آن‌جا بخاطر تذکره ایستاده بودند پارچه‌ای ضخیم آویزان بود تا مانع دید دو طرف شود. در میان آن سه زن یکی مانند ما از شهر آمده بود. دومی دختری بود چهارده یا پانزده ساله، از همان حوالی. او با شنیدن صدای هر مردی، هراسان به اطرافش می‌دید. شاید نگاه هراسانش بخاطر آن بود تا اگر نامحرمی به او نگاه کرد فوراً چادری آبی رنگش را برسر بکشد.

پس از لحظه‌ها انتظار، مردی از درون اتاق، صدا زد که مظلومه! آن دختر عاجل از جایش بلند شد و کودکش را به آغوش گرفت و چادری‌اش را بر سرش کشید و دم پنجره‌ ایستاد و گفت: «مظلومه من هستم». مردی از درون آن اتاق پرسید: «با کی آمدی؟»

مظلومه گفت: «با پدر اولادهایم».

مرد پرسید: «کجا است؟ نامش چیست؟»

مظلومه جواب داد:‌ «در صف مردها ایستاد است، نامش حاجی ملا خان محمد است». چند سوال و جواب دیگر بین مظلومه و آن کارمند احصائیه ردوبدل شد و مظلومه برگشته کنارم نشست. از او پرسیدم که چند تا اولاد داری؟ او جواب داد که  سه تا. با تعجب گفتم سه تا؟ جواب داد:‌ «ها، یکی از شوهر اول و دو تا از شوهر دومم.» تعجبم دو چندان گشت و دوباره پرسیدم: «چرا؟ شوهر اولت چه شد؟ طلاق‌ات داد یا مُرد؟»

مظلومه جواب داد: «مه وقتی سیزده سال داشتم حامله شدم. بعد از آن شوهرم شهید شد و بعد مرا به خسرزاده کلان‌ام به امباق دادند».

پرسیدم: «تو چند سال داری؟ شوهرت چند سال داره؟» نگاهش را به زمین دوخت و با لبخند تلخی که ترکیدگی لب‌هایش را آزار می‌داد، گفت: «فکر کنم پانزده ساله هستم اما از شوهرم خبر ندارم، شاید سن‌اش چهل به بالا باشد چون ریشش ماش و برنج شده.»

بعد از آن سکوت کردیم و چند لحظه بعد کار مظلومه تمام شد و رفت. تمام روز ذهنم مشغول مظلومه بود و رنج‌های راه و سخنان نیش‌دار راننده و سواریان مرد تاکسی در برابر آن‌چه بر مظلومه می‌گذشت بسیار کوچک جلوه کرد. در برگشت به خانه احساس نمی‌کردم که بر کوهان شتر سوارم، و صندوق عقب تاکسی به تناسب قفسی که مظلومه در آن به‌بند کشیده شده بود، تحمل‌پذیرتر به نظر می‌رسید.

سما نام مستعار نویسنده زن در افغانستان است.

برای دریافت خبرنامه زن تایمز (به زبان انگلیسی)، این‌جا ثبت‌نام کنید

* indicates required

اشتراک در خبرنامۀ زن‌تایمز

* indicates required