featured image

زنی زاچه اما نواسه‌دار

همین دیروز که ۱۶‌ام ماه اگست ۲۰۲۴ بود بی‌بی‌ام از دنیا رفت. او ۱۱ فرزند، چهار سنو، ۵۰ نواسه و ۱۱ کواسه‌ به روی دنیا گذاشت و خودش به آن‌سوی دنیا- که نمی‌دانم کجا است- شتافت. اگر زنده بود، می‌گفت؛ «حساب نکو که چشم می‌شویم.» در واقع او ۱۳ شکم بارداری را پشت سر گذاشته بود. ۱۱ فرزند را بزرگ کرده و به ثمر رسانده و دو فرزند را در کودکی به کام جوی آبی‌ داده بود که از پشت دیوارهای حویلی‌اش جاری بود. سه پسرش تا مقطع ماستری درس خوانده‌اند. دو پسرش استاد دانشگاه است. دخترانش همه کمالی آموخته‌اند. یکی خیاط خوب است، یکی کدبانوی خوب، دیگری معلم خوب و آن دیگری هم قابله‌ی خوبی است. من هم که این سطور را می‌نویسم نویسنده‌ای از تبار «انتما» هستم. اسمش «انتما» بود. این اسم عجیب را پدرش که مولوی/دانشمندی بوده در عصر خود، گذاشته بوده است. خودش می‌گفت: «آدمی باید که این اسم را بفهمد و درست ادا کند.» مردم برایش «انتامه» می‌گفتند. به خاطر شغل بابه‌ام در سال‌های اول ازدواج‌شان مردم قشلاق به خصوص زن‌ها برایش «بی‌بی خاتون» می‌گفتند. بعضی جاها که نیاز بود اسم خود را بگوید از دو اسم «صنوبر» و «بی‌بی حلیمه» به جای «انتما» استفاده می‌کرد. شاید هم از سوالات و غلط فهمی‌های دیگران در مورد نامش پیش‌گیری می‌کرد.

بی‌بی‌ام هم‌سن من که اولین نواسه‌اش بودم، دختر داشت. هم‌سن برادرم پسر داشت و تا پنجمین فرزند مادرم او هم هم‌زمان و هم‌قطار با نواسه‌هایش فرزند آورده است. آخرین زایمانش را خودم به وضوح به یاد دارم. وقتی می‌خواستم در موردش بنویسم یاد همین مورد افتادم که او «زنی بود زاچه اما نواسه‌دار». نمی‌دانم این مورد که هم خودش می‌زایید و هم دختران و عروسانش، امتیازی بوده برای او یا هم اهانتی. یادم است که مورد آخری را از مامای بزرگم پنهان کرده بود. آن روز اصلا استراحت نکرده بود. عصر که موقع آمدن ماماهایم بود سرش را محکم بسته و خودش را مصروف کارهای روزمره گرفته بود که متوجه نشوند که او زاچه است. نوزاد را هم در گوشه‌ای پنهان کرده بود. کمرش که از درد دونیم شده بود را استوار نگه داشته بود تا نفهمند که، او هنوز هم می‌تواند بزاید. برای این‌که جلو کارکرد رحِمش را بگیرد از هیچ نوع راه‌حلی دریغ نکرده بود اما رحمش تا ۴۵ سالگی مثل همان اولین بارداری‌اش که در سیزده سالگی‌اش اتفاق افتاده بود، کارا و فعال بود. کارهای شاق زیادی را به دوش کشیده بود. تا مدت‌های طولانی نان‌پز همیشگی خانواده بود. خیاط بود. قاقمه و چپن می‌دوخته و تا همین دم مرگ‌ هم به سوزن و هنر دوختن وفادار مانده بود. ذهن فعالی داشت. همراه با بابه‌ام در کلینیک خانگی‌شان کار می‌کرد و از هر نوع دوا و دارو سردرمی‌آورد. نصف‌های شب مردم به دروازه‌اش می‌کوفتند تا برای نجات زنان زائو ببرندش.

برای دریافت خبرنامه زن تایمز (به زبان انگلیسی)، این‌جا ثبت‌نام کنید

* indicates required

شبی که جان سپرده بود یکی از دخترانش کنارش بود. ازش پرسیدم که موقع مردن چه می‌گفت. گفت: «موقع مرگ هیچ چیز نمی‌گفت. فقط درد کشید و دو سه باری آب خواست.» دخترش می‌گریست که مادرم تنها مُرد. در گروه واتساپ خانواده نوشته بود: «مادر مرد. تنها بود.» این پیام باعث شده بود که همه بگرییم. تنها نبود، یکی از دخترانش کنارش بود اما شاید زنی که شش دختر و پنج پسر داشت توقع داشت که هنگام مرگ لااقل نگاه‌های سه دختر و دو پسرش به او دوخته می‌بود. بی‌بی‌ام عاشق حرف زدن بود. آن قدر حرف و قصه به گفتن داشت که حساب نداشت. حرافِ خسته‌کن نبود اما وقتی به آدمش می‌رسید خیلی حرف می‌زد. با من، با مادرم، با خاله‌‌هایم و عروس‌هایش که می‌رسید عالم عالم قصه و داستان می‌بافت و روزها را شب و شب‌ها را روز می‌کرد. قصه‌هایش خط مستقیم نداشت. قصه‌هایش پیچ و خم داشت. پستی و بلندی داشت. مَثل‌ها داشت و مقال‌ها. از گریه‌کردن بدش می‌آمد. مثل مادربزرگ پدری‌ام او هم اعتقاد داشت که گریه شگون بد به خانواده می‌آورد. حرف‌زدن از حسرت و کمبودی‌ها را دوست نداشت. وقتی از یک نواسه و فرزندش نزدش شکایت می‌بردیم می‌گفت: «چه کنم. پنج انگشت، هر کدام را به دندان بگیرم درد دارد.» در میان آن همه شلوغی رابطه‌ی خود را با همه سو در توازن نگه داشته بود. راز این توازن را خودش بلد بود. در میان رفت و آمدهایش در خانه‌ی دختر و پسرانش می‌دانست که از کِه و از چه، چگونه بگوید که نه سیخ بسوزد و نه کباب اما دل کبابی هم از پکه‌کردن آتش آبی بخورد. زن زیرکی بود. اصلا توقع مرگش به این زودی‌ها نمی‌رفت. گمان می‌کردم یک بیست سال دیگر هم عمر کند اما دست اجل در یک شب تابستان با یک حمله‌ی قلبی روح او را با یک عالم قصه‌های ناگفته از دنیا ربود و کالبد بی‌جانش را میان فرزندان،‌ نواسه‌ها و کواسه‌هایش گذاشت که با اکرام و تکریم گورش کنند.

«انتما» خواهر و برادر نداشت. خاله، عمه، کاکا و ماما نداشت. فقط چند نفر کاکازاده و مامازاده داشت که با آنان هم رفت و آمد صمیمانه‌ای نداشت. کاکازاده‌هایش کسانی بودند که حق میراث پدری‌اش را تصاحب کرده بودند. صدها جریب زمین از پدرش مانده بود اما اقوام پدری‌اش از او که تک‌دختر و تک‌فرزند بود و شوهر هم داشت دریغ کرده بودند. همین چند وقت پیش مادرم قصه می‌کرد که بی‌بی‌ات میگه: «وقتی که برادرهایم مردند، پدرم هم مریض و افتاده بود. نکاح مرا بسته کردند و چند روزی در خانه خود پاییده بودیم که پدرم مرد. همان روز مرگ پدرم بچه‌های کاکایم وارد حویلی ما شده یکی یکی وسایل ما را می‌کشیدند و می‌بردند. حتا طاقچه‌ی کتاب‌های پدرم را هم خالی کردند.» بی‌بی‌ام و مادرش بعد از تاراج شدن زندگی‌شان به دست کاکازاده‌ها همراه با پدرکلانم آن محل را برای ابد ترک می‌کنند. گاهی یاد آن زمین‌ها را می‌کرد و کسانی را پیدا می‌کرد که در محکمه شهادت بدهند که آن زمین‌ها مال «انتما» است. بعد از هر شکایت و محکمه یک مقدار پول برایش می‌پرداختند و فیصله‌ی محکمه طوری رقم می‌خورد که چیزی از آن زمین‌ها به او نرسد. خاطره‌ی خوشی از خویشاوندانش نداشت و از آن رو ما کمتر به یاد داریم که او با کسی از کسان خودش نشسته و چای خورده باشد. کسان او ما بودیم. برای خودش به قدر کافی فرزند و نواسه داشت که خیالش از هر جهت جمع باشد. او مصداق بارز حق‌تلفی زنان از سوی مردان خانواده بود. یک قریه مرد از پس نگهداری دو زن برنیامده بودند. زمین‌ها و کتاب‌های پدرش را گرفته و او را به سر اسبی نشانده مثلا به خانه‌ی شوهر فرستاده بودند. عجب دلی داشت. هیچ‌گاهی حسرتی را، غصه‌ای را، شکستی را برای ما -نواسه‌هایش- بازگو نکرده بود.

حالا که مرده و دیگر در میان ما نیست عالمی از قصه و هزاران مورد برای تامل باقی گذاشته است. او ۶۸ سال عمر کرد. او مثال روشنی از ۶۸ سال عمر یک زن در افغانستان است. در ۶۸ سال یک زن با ۱۱ فرزند و پنجاه نواسه نمی‌تواند حتا یک بلست حق زمین خود را به دست بیاورد. زنی با آن تعداد فرزندان، به قول دخترش در شفاخانه تنها می‌میرد. زنی با داشتن ۶ دختر و ده‌ها دختر، قصه‌هایش به قدر کافی شنیده نمی‌شود. او عاشق زنگ‌زدن بود. به مادرم، خاله‌هایم و سنوهایش زیاد زنگ می‌زد. سیمکارتش همیشه زنگ رایگان داشت. وقتی به مادرم زنگ می‌زد مادرم ساعت‌ها پشت تلفون می‌ماند تا حرف‌های مادرش تمام شود. گاهی حوصله‌ی پدرم سر می‌رسید و به مادرم نهیب می‌زد که چه خبر است که این همه حرف می‌زنید. دوست‌داران فراوانی داشت. پسر کوچکش که مسافر بود و هنگام مرگ کنارش نبود در انستاگرام خود نوشته بود: «مادر ببین که شب شد و دیوانه خانه نیست.» با خواندن آن سطر شعر خیلی گریستم. انسان در هر سنی  چقدر می‌تواند بزرگ باشد و وجودش برای آدم‌های دیگر نیاز اولیه و مبرم. او برای همه‌ی ما یک نیاز بود. قوت قلب بود. ۶۸ سال را بی‌خود پشت سر نگذاشته بود. مادری کرده بود و به ناحق زاچه‌ی صاحب نواسه نبود. کمرش را خم کرده بود اما در مقابل دل‌های زیادی را به دلش بسته بود. چه مبارک زنی بوده انتما. سواد نداشت اما درک خوبی از زندگی داشت. 

اشتراک در خبرنامۀ زن‌تایمز

* indicates required