بازماندهی سیلاب غور: صدا می زدند، نجاتم بدهید، ولی من فقط چیغ گریه می کردم
ساعت ۵ و ۳۰ دقیقهی عصر بود. تازه از مدرسه به خانه رسیده بودم. ابرهای تیره و تاریک آسمان روستا را فرا گرفته و غرش هوا و رعد و برق شدید در بین دختران و کودکان روستا وحشت انداخته بود.
دو خواهر کوچکم که در بیرون از خانه بودند را گرفته به اتاق رفتیم. پردهی پنجرهها را پایین کردم تا از غرش هوا و رعد و برق نترسند. صدای تلویزیون بلند بود ولی با هر بار رعد و برق از جای خود تکان میخوردیم و خواهران کوچکم گریه میکردند و مرا محکم میگرفتند.
کمی بعدتر، باران شدید باریدن گرفت و آب از نوَدانِ بام مثل دریا میآمد. مادربزرگم که حدود ۶۸ سال سن دارد گفت تا هنوز چنین بارانی را ندیده است. از پنجره بیرون را نگاه کردم، متوجه شدم که آب دریاچهی کنار خانهی ما کمکم زیاد میشد. همسایههایی که در نزدیکی دریاچه بودند تلاش داشتند تا کنار دیوار و دروازهشان را با آوردن سنگ و خاک محکم کنند.
هوا تاریکتر شده بود. تنها میتوانستم نور چراغ دستی را ببینم. پدر، مادر و مادربزرگم را دیدم که وسایل با ارزش خانه را جمع کرده بیرون میکنند. ترسیدم و پرسیدم چی شده است؟ مادربزرگم گفت بعضی وسایل را میگیرد، شاید سیل بیاید. من هم رفتم کتابهایم را گرفتم. در تمام خانه کتابهایم را بیش از هرچیز دوست داشتم و نمیتوانستم رها کنم.
دوباره به اتاق رفتیم و مادرم غذای شب را آماده کرده بود. ساعت ۷ و ۴۰ دقیقهی شب بود که به یکبارگی صدای چیغ همسایهها بلند شد: «سیل همه را برد». همه از سر دسترخوان پریدیم تا خود را به دروازهی حویلی رساندیم. سیل وحشتناک خانهی ما را زیر گرفت و با یک چشم به هم زدن همهی وسایلی که بیرون کرده بودیم و یا در داخل خانه بود را بُرد. همه به طرف تپهها دویدیم.
زنان، کودکان، بیماران و کهنسالان، همه در حال بالارفتن روی تپه بودیم. صدای وحشتناک سیل حیرتزدهام کرده بود. دست و پاهایم حرکتی نداشت، خسته و کمنفس شده بودم و آب دهانم خشکیده بود. در حال بالا رفتن بودیم که خواهرم صدا کرد: «خانهی ما را آب برد». در جا نشستم و دیگر توان رفتن نبود.
آب چنان بالا آمده بود که هیچ خانهای دیده نمیشد. همه در سیل غرق شده بودند و در همین لحظه صداهای عجیب از داخل سیلاب به گوشم میآمد که یکی میگفت «نجاتم بدهید»، دیگری میگفت «کمک، کمک، مردم تناب را بیارید مرا نجات دهید». صدای حیوان و انسان و فرو ریختن خانههای روستا وحشتزده کرده بود. زنان و کودکان همه گریه میکردند.
مردان و پسران جوان به سمت سیلاب میرفتند تا سیلبُردهها را نجات دهند، اما سیل نه تنابی گذاشته بود و نه خانهای. تا فاصلههای دور صدای کمکخواستن آدمها به گوشم میآمد. زیاد ترسیده بودم. گاهی خودم را جای آن آدمهایی که سیل برده قرار میدادم که چه وحشتناک است. ما فقط گریه میکردیم. از اینکه برای نجات دیگران کاری کرده نتوانستم عذاب وجدان داشتم.
شب بالای تپه صبح شد. هیچ کس نخوابید. هوا سرد شده بود. من با لباسهای سرد و ترِ خود هر چه میکردم نمیتوانستم جلو لرزهیبدنم را بگیرم. صبح که آب کم شده بود و هوا هم روشن، روستایی را دیدم که در یک شب به ویرانه مبدل شده و زمانی که به خانه رفتیم دیدم که هیچ چیزی نمانده و همه را سیل برده است. هیچ آثاری از خانهها نمانده بود و همه ناراحت و سرگردان بودیم.
وقتی هوا گرمتر شد و چیزی از وسایل خانه دستگیر ما نشد به خانهی قوم و خویش خود رفتیم. بیشتر از یک هفته میشود که ما در خانهی آنان هستیم. از آنجا که بیرون شویم، دیگر بیسرنوشت، بیسرپناه و بیآب و نانیم. علاوه بر بیپناهی، هر شب کابوسهای وحشتناک میبینم، صداهای عجیب و کمکخواستن سیلبردهها را میشنوم، کابوس میبینم که سیل خودم و خواهرانم را میبرد، خواهرم را غرق میکند و خودم غرق میشوم. خلاصه هر شب مرگ را در خواب میبینم. زمانی که از خواب بیدار میشوم، وضعیتم هیچ خوب نیست. آب و عرق بدنم را فرا میگیرد و مادرم را بالای سرم میبینم. حالا حتا روزها که تنها میشوم آن شب و وحشت سیلاب در نظرم میآید و نا گهان چیغ میزنم و گریه میکنم.
*این روایت زهره ۲۲ ساله است که خانهاش را سیلابهای غور ویران کرد.
موضوعات: غور, سیلاب, ترس, وحشت, کابوس.