با تهمت زندانی و با رشوت آزاد شد
حسنا هفده سال داشت که طالبان نظام و حکومت را به دست گرفتند و مکاتب را بستند. او یک سال را به اجبار در خانه نشست و هژده ساله شد. هژده سالهشدن و پایانیافتن سن کودکی، او را به جای اینکه خوشحال و سرشار از هیجان بسازد غمگین و ملول ساخت. شب و روز به گوش پدر و مادرش میخواند که او هجده ساله شده و حتا مکتب را تمام نکرده است. آن قدر نق زد و گریه کرد که پدر و مادرش از ولسوالی به شهر مزارشریف آمدند تا به تکدختر نازدانهشان راه چارهای پیدا کرده و او را شامل کورس و مکتب کنند.
در شهر مزارشریف مدارس مذهبی و چند کورس آموزش خطاطی و رسامی، علنی فعال بود؛ اما در خفا مکتبهای خانگی نیز فعال بود. با اطلاعیافتن از این موضوع، پدر و مادر حسنا وسایل و کتابهای او را به شهر آوردند و به حویلیشان که در مرکز شهر مزارشریف بود و یکی از خالههای حسنا با خانوادهاش بدون پرداخت کرایه در آن زندگی میکردند، یک اتاق را برای حسنا آماده کردند. خودشان پس از پند و اندرزِ فراوان به خاله و خانوادهاش دوباره به ولسوالی، سرِ زمین و دهقانیشان برگشتند. حسنا خود را شامل مکتب خانگی ساخت و از آنجا به کورسهای انگلیسیِ پنهانی نیز راه یافت و چند صباحی را با خوشحالی گذراند.
در آن کوچه که حسنا با خانوادهی عمهاش زندگی میکرد مردان زیادی بودند که پنج وقت نماز خود را در جماعت خوانده و بعدا تسبیح به دست در وسط کوچه ایستاد شده و به دختران و زنان رهگذر چشم دوخته و با نگاههایشان آنان را اذیت میکردند. حسنا دو تایم کورس میرفت و روزانه دو بار رفتوآمدش در خانه کار دست آن مردان چشمچران داده بود. یکی از آن مردان چشمچران که به سن پدر حسنا بود به طرز دیگری به پاهای حسنا چشم میدوخت و بارها به او گوشزد کرده بود که مثل یک دختر یا دوشیزه راه برود نه مثل یک مرد. حسنا به جواب او چیزی نگفته و با سرعت خود را از نگاههای هِیزِ آن مرد مغرض پنهان کرده بود. یک روزی که حسنا از کورس انگلیسی به خانه برمیگشت مرد یک ورق را به سمت او دراز کرده و گفته که شمارهی تماسش است و بگیرد. حسنا شماره را نگرفت اما آهسته گفت که خجالت بکشد، جای پدرش میشود. از آن بعد این مرد مغرض ماههای متوالی برای حسنا دام ساخت اما موفق نشد که او را گرفتار کند.
حسنا پرندهی آزاد و بلندپرواز بود. همچنان به اصرار و خواستههای آن پیرمرد مغرض گوش نمیداد تا این که او دست به دامن طالبان شد و برای به دامانداختن حسنا خواست که از آنان کمک بگیرد. پیرمرد به حوزهی امنیتی طالبان شکایت برده و گفته بود که در حولوحوش او یک دخترِ تک و تنها در یک حویلی با مردان نامحرم زندگی میکند و روزانه دو بار با آرایش و پیرایش از خانه بیرون میشود و اصلا معلوم نیست که کجا می رود و چه کار میکند. او اتهام بسته بود که آن دختر زنان و دختران محله را بدنام کرده و باید طالبان از او پرسوجو کنند و نگذارند که جامعه توسط دختران و زنانی مانند او به گند کشیده شود.
حسنا مصروف نوشتن کارخانگی کورس انگلیسی خود بود که موتری پشت دروازه ایستاد شد و دروازهی حویلی به طرز وحشتناکی به صدا در میآيد. شوهر خالهی حسنا دروازه را باز کرده و با دیدن یک گروه از طالبان و رنجر آنان دست و پای خود را گم کرده و گزارش آن مرد مغرض مبنی بر اینکه در آن حویلی یک دختر تنها و بدنام زندگی میکند را تایید کرده بود. طالبان وارد حویلی شده و همهی اتاقها و سوراخسمبهها را جستوجو کرده و دخترک تنها را در پشت رنجر انداخته به حوزه بردند.
یک هفته بعد از زندانیشدن حسنا خانوادهی او از ولسوالی آمده و دنبال راه چاره گشتند. راه چاره را هم خودشان حدس زده بودند و با پرداخت هزینهی گزافی به مقدار یک ملیون افغانی دختر را از چنگ زندان مخوف طالبان بیرون کشیده و با فروش حویلی و دارایی خود راهی پاکستان شدند. مادر حسنا و حسنا فرصت این را نداشتند که با اقوام و با همسایههای ناجوانشان خداحافظی کنند. طالبان به آنان هشدار داده بود که در صورت دوباره دیدهشدن در محل و یا در شهر مزارشریف همهی خانوادهی آنان را زندانی و به مشکلات بدتری دچار خواهند کرد. حسنا چادر آبی به سر کشیده و اینکه در آن یک هفته در زندان طالبان چه دیده یا ندیده بود را مثل زهری سر کشیده و با والدین خود به پاکستان رفت تا بیشتر به زندگی و پیچوخمهای آن مواجه شود.
همسایهها آن مرد مغرض را ملامت کردند اما او با سرِ بلند به همه میگفت: «شما خبر ندارید که کوچه و محلتان را از چه کثافتی پاک کردم». کوچه و محل از وجود دختری با روح بزرگ و با آرزوهای زیبا پاک شده بود اما کثافتی چون آن مرد بدبخت و مغرض با سر بلند جولان میداد و به ریشهی ظلم و سیستم مردسالاری آب فراوان جاری میساخت تا باشد که از اقتدار آن کاسته نشود و هیچ دختری هم با سر بلند و با جرات تنها زندگی نکند و دنبال آرزوهایش روزانه دو بار از خانه بیرون نشود.
حسنا از طالب و آن مردان مغرض گِله نداشت. او از خودش دق بود که چرا اینقدر قلباش پاک بود و چطور در میان آنهمه هیولا او خواسته و توانسته بود که به مکتب مخفی یا کورس مخفی برود و بیاموزد و بیندیشد و بزرگ شود.
موضوعات: طالبان, زندان, تهمت, رشوت.