طالبان را بهعنوان حاکم سرزمین خود نمیپذیریم
اشاره: مدینه دروازی از چهرههای اثرگذار جنبش اعتراضی زنان افغانستان علیه طالبان شمرده میشود. او که خود از قربانیان سنت زنستیز اجتماعی، مردسالاری و ازدواج اجباری است، به دلیل مبارزه با گروه تروریست طالبان، در کنار بسیاری از همرزمانش، تجربۀ برخوردهای خشونتآمیز طالبان در خیابانها و شکنجۀ این گروه در بازداشتگاه مخوف آن را نیز دارد. او پس از رهایی از بازداشتگاه طالبان، دروازی مجبور شد، با دشواری بسیار، به پاکستان فرار کند. او در آنجا نیز از سوی پلیس پاکستان آزار میبیند و تحقیر و توهین میشود. دروازی سرانجام موفق میشود از کشور نروی پناهندگی دریافت کند. او با ارادۀ استوار همچنان به کارزار خود علیه ایدئولوژی و رژیم زنستیز طالبانی ادامه میدهد.
زنتایمز، بهمنظور بررسی کارنامۀ مبارزاتی خانم دروازی، با او گفتگو کرده است که در ادامه میخوانید:
زنتایمز: از مدینهای بگویید که قبل از قدرتگیری طالبان در افغانستان زندگی میکرد.
دروازی: من ۲۸ سالهام. در دورۀ اول طالبان، به این دلیل که پدرم استاد بود و کارهایی انجام داده بودند که خلاف افکار طالبان بود، ناچار شدیم وطن را ترک کنیم. در شانزدهسالگی من دوباره به افغانستان برگشتیم. ما پنج خواهر و برادر بودیم و پدر و مادرم. کار نبود و شرایط زندگی هم خوب نبود. این مشکلات و کلیشههایی که وجود دارد، خانوادهام را وادار کرد که مرا به شوهر بدهند. متاسفانه چیزی را که من تجربه کردم یک زندگی ناخوشایند و تلخ بود. ظلم و ستم و هرآنچه را که نباید تجربه میکردم، تجربه کردم. در نهایت، مادر دو فرزند شدم.
مبارزه را از خانه شروع کردن بسیار دشوار است، اما من همۀ این دشواریها را پذیرفتم. من دغدغۀ از دست دادن فرزندانم و آسیبهای روانی را پذیرفتم، اما نخواستم به زندگی با مردی که مرا شکنجه میکرد، ادامه بدهم. به رغم اینکه به باور اعضای خانواده و نزدیکان ما طلاق مایۀ ننگ دانسته میشد، من به آن دست زدم. هرچند که دشوار بود، اما من توانستم به این زندگی پایان دهم.
پس از آن من روی پای خودم ایستاد شدم. البته آن زمان هم زندگی با تجربههای متفاوت و دشواریهای زیادی سپری شد: از فروختن ساجق در خیابان تا گارسونی و معلمی در یک مکتب تا مدیریت یک بخش اداری در زمان انتخابات و تا کار با یک نشریه. خلاصه اینکه کارهای مختلفی انجام میدادم تا بتوانم نفقۀ اولاد خود را تامین کنم. یعنی شروع کارم از فروختن ساجق بود و آرامآرام توانستم با آدمها ارتباط برقرار کنم و کارهای دیگر را آغاز کنم. در کنار انجام وظیفه، سعی میکردم با نهادهای مختلف، بیشتر در بخش زنان، فعالیت داشته باشم. بهعنوان زنی که در کودکی مجبور به ازدواج شدم و تجربههای ناخوشایندی داشتم، هرچه میتوانستم کردم تا این اتفاق برای دختران دیگر نیفتد.
قبل از تسلط طالبان، ما انجمنی برای حمایت از زنان بیبضاعت و خودسرپرست ایجاد کرده بودیم و سعی میکردیم این زنان را آماده بسازیم تا بتوانند خود شرایط اقتصادیشان را بهبود ببخشند و فعالیتهای مختلفی داشته باشند. در کنار این فعالیتها، من کتاب هم ویرایش میکردم تا درآمدی داشته باشم. نویسندگی را دوست داشتم و کتابم را که تازه منتشر شده هم نوشته بودم، اما متاسفانه به خاطر شرایط بد اقتصادی، نتوانستم آن زمان چاپش کنم. کتابم همانطور ماند تا اینکه چند وقت پیشتر توانستم به چاپش برسانم و قرار است پول حاصل از فروش آن به دو خانم خودسرپرست در کابل کمک شود.
زنتایمز: از کتاب «گیسوی دار» برایمان بگویید، اینکه چرا این کتاب را نوشتید؟
دروازی: هدف من از نوشتن این کتاب بازگو کردن خشونتها، ازدواج اجباری در کودکی و اتفاقات تلخی بود که تجربه کرده بودم. این موضوع برای تعدادی از دوستان و اقارب خوشایند نبود، چرا که در یک جامعۀ سنتی و سرپوشیده افشا کردن حقایق آسان نیست و «مایۀ آبروریزی» و «ننگ» است. اما من تصمیم گرفته بودم که حقایق را بنویسیم و از داخل خانه آغاز کردم. وقتی که من جرئت نکنم از درون خانه حرف بزنم، این واقعیتهای تلخ پنهان میمانند، بیشتر اتفاق میافتند و دامنگیر دیگران نیز میشوند. من این کتاب را به این امید نوشتم که دختران آن را مطالعه کنند و به این پی ببرند که هیچکس حق ندارد آیندۀ آنها را دگرگون و سیاه بسازد. من تصمیم گرفتم که این دلنوشته را بنویسم و در اختیار دختران قرار بدهم تا آنها حداقل با خواندن تلخیهایی که من تجربه کردم، به این موضوع پی ببرند که خود میتوانند باعث پیشرفت، آرامش و آزادیشان شوند و نباید اجازه دهند که هیچکس آزادیها و آرامشی را که میتوانند داشته باشند و خوشبختی را که میتوانند تجربه کنند از آنها بگیرند.
هدفم از اینکه کتاب را در کابل مخفیانه رونمایی کردم نیز یک حرکت اعتراضی بود و هدف آن جلب توجه به وضعیت دو تن از همرزمان ما بود که بازداشت شده بودند و نیز جلب توجه به حقوق سلبشدۀ زنان در افغانستان.
کتاب روایت تجربههای زندگی من است و دربردارندۀ برداشتهایم از افغانستان قبل از بازگشت و تجربۀ وردم به کشور و پس از آن. روایت زندگی من به عنوان یک دختر جوان در افغانستان و ازدواج اجباریام در کودکی. از این نوشتهام که چطور ناگهان به خانۀ مردی رفتم که هیچ تفاوتی با یک طالب نداشت. او نسبت به من از هیچ نوع شکنجۀ جسمی و روانی دریغ نمیکرد. از این نوشتهام که چگونه آن روزها را تحمل کردم و چگونه زمانی که صبرم لبریز شد، جدا شدم و در یک جامعۀ سرپوشیده چطور بهعنوان یک مادر تنها دو فرزندم را بزرگ کردم. کتاب را در قسمتی که مبارزهام را برای یک آیندۀ روشن شروع کرده بودم، به اتمام رساندم. قسمت دوم کتاب را زیر دست دارم که در مورد سقوط مجدد افغانستان و اتفاقات بعدی است.
زنتایمز: چه شد که به جنبش اعتراضی زنان پیوستید؟
دروازی: پس از سقوط کابل، من چند روزی سعی میکردم خود را آرام بگیرم و فکر میکردم هیچ کاری از دست ما ساخته نیست و تمام سرزمینمان در دست طالبان است. با خودم میگفتم من امروز در خانه هستم، فردا هم در خانه هستم و پس فردا هم. تصور میکردم قرار است تاریخ تکرار شود و ما دوباره خانهنشین باشیم و فکر در این مورد که آیندۀ فرزندمان چه میشود، برایم خیلی دردناک بود. وقتی متوجه شدم که طالبان همان قوانین سختگیرانۀ خود را دوباره بر مردم تحمیل میکنند، سعی کردم به جریانهای اعتراضی بپیوندم. با دوستانی که ارتباط داشتم، کار را شروع کردیم. من در جمع دوستانی که اعتراضات را شروع کردند، نبودم، اما پیگیری میکردم. بعداً کمکم به حرکات اعتراضی، سازماندهی و برنامهریزی آن دست زدیم تا حداقل کار هرچند کوچکی برای تغییر سرنوشت خود و همجنسان خود انجام دهیم.
زنتایمز: میتوانید از تجربیات و مخاطرات دوران اعتراضات برایمان بگویید؟
دروازی: من آخرین اعتراض خود را در مقابل پوهنتون کابل [در ماه جنوری ۲۰۲۲] داشتم که در آن من یکی از عساکر طالبان را لتوکوب کرده بودم. آنها مرا تهدید کردند و اعتراض ما هم به خشونت کشیده شد. هم ما را لتوکوب کردند، هم توهین و تحقیر. همچنین بهصورت ما اسپری مرچ پاشیدند.
من همیشه محتاطانه رفتار میکردم و مستقیم به خانه نمیرفتم. سعی میکردم در شهر و بازار بگردم تا اگر تحت تعقیب باشم، ردم را نگیرند که کجا میروم و آدرسم کجاست. اما آخرینبار سه نفر از عساکر طالبان تا قسمت سرای علاءالدین مرا تعقیب کردند. من وارد مارکیت شدم و حدود چهل و پنج تا یکساعت بعد که بیرون شدم آنها نبودند. من به دوستانم خبرداده بودم که سه نفر دنبالم هستند و اگر تلفونهایم خاموش شد، مطمئن باشید که اینها مرا با خود بردهاند.
حدود دوـسه روز پس از آن اعتراض، صبح در خانه مصروف صفحات اجتماعی بودم که سرایدار خبر داد که یک نفر به دروازۀ بلاک آمده است. او گفت که تصویر مرا در دست داشته و پرسیده که این خانم اینجاست یا خیر؟ و سرایدار بلاک هم چون چیزی از موضوع نمیدانسته، گفته است بلی همینجاست. وقتی که سرایدار این موضوع را با من در میان گذاشت، مطمئن شدم شخصی که آمده از افراد طالبان است، چون کس دیگر عکسبهدست دنبال من نمیگردد. نمیدانم طالبان آن روز چگونه آدرس خانۀ مرا پیدا کرده بودند، اما من توانستم با استفاده از چادر برقع فرار کنم.
بعد از آن، فوراً به خانوادهام اطلاع دادم و ناچار شدم که فرزندانم را در خانه رها کنم، چون اگر با آنها بیرون میشدم، مرا شناسایی میکردند. به مادرم تماس گرفتم و گفتم که خوب است پدرم را از خانه خارج کنند، چون پیر و ضعیف است و توانایی مواجه شدن با تهدید و دهشت طالبان را ندارد.
حدود ساعتهای هشت یا نه شب بود که در فیسبوک خبر بازداشت تمنا زریاب پریانی و خواهرانش را دیدم. تا آن زمان فقط عدۀ کمی از دوستانم از اینکه من تحت تعقیب هستم، باخبر بودند. همان صبح که طالبان آمدند من به آنها تماس ویدیویی گرفتم و تاکید کردم که به اعضای جنبش چیزی نگویند. گفتم نمیخواهم به خاطر بازداشت من در جنبش مشکلی یا پراکندگی ایجاد شود. گفتم شما به راهتان ادامه دهید.
اما وقتی که شب خبر بازداشت تمنا پریانی با خواهرانش نشر شد، من واکنشهای بسیار جالبی دیدم. همه با تمسخر در مورد آن صحبت میکردند. مثلاً میگفتند دروغ است، واقعیت ندارد و تمثیل میکنند! بعد از آن بود که من در گروهها پیام گذاشتم و گفتم که دوستان عزیز موضوع را جدی بگیرید. هرکس به مکانی امن پناه ببرید به این دلیل که صبح طالبان پشت دروازۀ من آمده بودند.
پس از بازداشت تمنا، ساعت دوازدۀ شب استخبارات طالبان به خانۀ من رفته بودند. یک نفرشان از دروازۀ آهنی پایین شده بود و دروازۀ دیگر را شکسته و وارد دهلیز شده بودند و در نهایت، دروازۀ آپارتمان ما را با لگد شکسته و وارد شده بودند. مادرم، برادر، خواهران و دو کودکم در خانه بودند. آن شب به حریم خصوصی ما تجاوز شده بود. مادرم و خواهرم را، که از دو فرزندم مراقبت میکردند، لتوکوب کردند. کودکانم را ترسانده بودند و میخواستهاند آنها را هم با خود ببرند. چون خواهرم اجازه نداده بود، آنها خواهرم را لتوکوب کرده بودند. میخواستهاند حتا او را با خود ببرند که همسایههایمان مانع شده بودند.
من آنجا نبودم، اما طبق گفتۀ خانوادهام در دهلیز ما اصلاً جای پا نبوده! شما خودتان فکر کنید به خاطر بازداشت یک خانم حدود بیست تا سی نفر وارد یک خانه میشوند! من نه قاتل بودم، نه متجاوز. من هیچ کاری انجام نداده بودم که خلاف قوانین و قواعد سرزمینم بوده باشد. من بهعنوان یک زن حق انسانی خود را خواسته بودم و حق خواستن در هیچ جای دنیا جرم نیست. من حق خود را میخواستم، حق همجنس خود را میخواستم و به همین دلیل به خیابان آمده بودم.
حدود بیست روز در کابل از خانهای به خانۀ دیگر میرفتم، یعنی مکانم را تبدیل میکردم فقط برای اینکه زنده بمانم و راهی را که انتخاب کرده بودم ادامه بدهم. تا اینکه دوستان مکان امنی برای ما پیدا کردند تا راهی برای خروج از کابل پیدا شود. حدود پنج یا شش روز من با تعدادی از همرزمانم در یک واحد در شهرنو بودیم و رابطمان، یعنی کسانی که مشکلات ما را حل میکردند، دو فرزندم را به آنجا آوردند. من در شرایط حساسی قرار داشتم و برایم مهم بود که فرزندانم در کنارم باشند. ما آنجا ماندیم تا اینکه مطلع شدیم که متاسفانه طالبان مرسل عیار را بازداشت کردند. وقتی این خبر به گوش ما رسید، ما با رابط خود صحبت کردیم که خانم عیار مکان ما را دیده و ممکن است آدرس ما به دست طالبان برسد. همان شب به یک مکان دیگر منتقل شدیم و فردایش رابط ما به ما اطلاع داد که متاسفانه دیشب طالبان وارد آن مکان شده بودند.
به ما گفته شده بود که ما را به یک مکان امن انتقال میدهند، جایی که هیچ اتفاقی برای ما نمیافتد. من پذیرفتم که به آن مکان بروم. شب ما را به ساختمانی منتقل کردند که حتا دروازههای آن قفل نداشت؛ یک ساختمان ویرانه که هنوز هم عکسهایش را با خود دارم.
این خانۀ امن، کاملاً خلاف آن چیزی بود که به ما گفته شده بود: یک بلاک ویرانه با یک موکت بسیار کثیف؛ جایی که در آن اطفال ما از شدت سرما میلرزیدند. کمکم دیدم که دیگر همرزمان ما نیز به آنجا آمدند. بعدش من با یکی از دوستان که میخواستند در زمینۀ خروج ما همکاری کنند، صحبت کردم و گفتم جایی که ما آمدهایم خلاف تمام اوصافی است که شما گفتید و اینجا من احساس امنیت ندارم، اما گفتند نخیر در دو طرف شما عساکر آمریکایی هستند. ما هم در شرایطی بودیم که نمیتوانستیم عقلانی تصمیم بگیریم و حرف بزنیم، چون استرس و وحشت ثانیهبهثانیه با ما بود، بهخصوص در زمانی که هر لحظه خبر میآمد که دوستان ما را بازداشت کردند. چیزی که در ذهنم میآمد این بود که چه اتفاقی برای دوست بازداشتشدهام ممکن است بیفتد. خیلی وحشت داشتم و بینهایت میترسیدم. البته من از مرگ آنقدر نمیترسیدم، ولی از تجاوز میترسیدم، خیلی میترسیدم.
زنتایمز: از همین خانۀ امن بازداشت شدید؟
دروازی: بله. در یک شب زمانی که کودکانم بازی میکردند و من از شدت خستگی نمیتوانستم بخوابم، ناگهان یکی از عساکر طالبان با لنگی و لباس سیاه بالای سرم آمد و مبایلم را خواست. من سرم را بلند کردم و مبایلم را دادم و حرفی نزدم. اصلاً نمیتوانستم حرف بزنم و تا چند دقیقه در یک عالم دیگر بودم. اصلاً نمیفهمیدم چه میگذرد. کودکانم که قبلاً شاهد حملۀ طالبان بر خانهام بودند، وقتی متوجه حضور طالبان شدند، شروع به جیغ و داد کردند. من تا آن زمان در شوک بودم و فقط نگاه میکردم تا اینکه دیدم یک طالب به طرف آنها میرود. به خود آمدم و بلند شدم و جیغ زدم و به سر و صورت خودم زدم. یک حرف را تکرار میکردم: «وای من با بدبختی این دو تا را بزرگ کردم و دادمشان به دست طالبان.»
طالب از طفلهایم دور شد و من آنها را بغل گرفتم و تنها چیزی که در آن ثانیه میشنیدم، جیغ و فریاد دوستانم بود. من گلویم خشک شده بود و فقط میدیدم که طالبان تفنگبهدست آنجا میگردند.
همان وقت شب ما را سوار رنجرها کردند و به وزارت داخله انتقال دادند. هرکس مدتی را در آنجا گذراند: یکی هشت روز، یکی دوازده روز، یکی پانزده روز و من آخرین نفر از این گروه بودم که آزاد شدم.
یک روز صبح زود یکی از همین خانمهای زندانبان مرا از خواب بیدار کرد و گفت که حکم سنگسار شما داده شده! من واقعاً حیران ماندم بعد اشکهایم روان شد. اولین چیزی که به ذهنم آمد طفلهایم بودند و گفتم اگر ما را سنگسار کنند، طفلها را چه کار میکنند؟ او گفت طفلها را به خانوادههایتان یا پرورشگاه میدهند. وقتی که به دوستانم نگاه میکردم، نمیتوانستم برایشان بگویم که دختران آماده باشید که حکم سنگسار ما را دادهاند. نمیتوانستم حرف بزنم. فکر کنید یک بغض در گلویتان باشد که نه بتوانید قورتش کنید و نه بتوانید بیرون بریزید! خیلی وحشتزده شده بودم و نمیتوانستم چیزی بگویم. خوشبختانه این اتفاق نیفتاد، اما آن هجده روزی را که در بازداشتگاه بودم هرگز فراموش نمیکنم. هنوز که هنوز است تلخیهایش همراه من است و یک مرگ تدریجی را هر روز تجربه میکنم با اینکه مدت زیادی از آن زمان میگذرد، اما من هر روز میمیرم و زنده میشوم. هر روز که میبینم پسرم پرخاشگریهایش بیشتر میشود و وحشت و استرس دارد، میمیرم و زنده میشوم.
آن چیزی را که تجربه کردم، هرگز از یاد نمیبرم. من با چشمان خود دیدم که دوستم با چادرش میخواست خودش را خفه کند. من خودم قیچی را از دست دوستم گرفتم که میخواست رگ گردن خود را ببرد. من اینها را با چشم خود دیدم، آیا من میتوانم این تلخیها را فراموش کنم؟ اینکه شکنجۀ جسمی شوی، درد و زخمش شاید خوب شود، اما اینکه از لحاظ روانی تحت فشار قرار بگیری وحشتناک است.
زنتایمز: پس از آزاد شدن از زندان طالبان چه کردید؟
دروازی: پس از آزادی حقیقتاً نمیخواستم افغانستان را ترک کنم. خودم و فرزندانم پاسپورت نداشتیم و پیگیر گرفتن پاسپورت هم نبودیم، چون که من طعم تلخ مهاجرت را چشیده بودم و میدانستم که هیچ چیز بدتر از این نیست که سرزمین خودت را ترک کنی و در عالم غربت به سر ببری. به همین دلیل، چند ماه ماندم و دوباره به فعالیتهای قبلیام، از جمله توزیع مواد غذایی برای زنان خودسرپرست، ادامه دادم.
اما چون تحت نظارت استخبارات طالبان بودم، مجبور شدم وطن را ترک کنم. گروهی با من ارتباط گرفتند که میتوانند مرا کمک کنند. با پاسپورتی که خودشان برایم گرفتند، مرا به پاکستان منتقل کردند. مدتی را در پاکستان سپری کردم و وقتی که دیدم هیچ انتقالی صورت نمیگیرد، به یک خانم ایرانی، که در ناروی زندگی میکرد و از همان ابتدای اعتراضات با هم صحبت میکردیم، وضعیتم را بازگو کردم. این خانم با سفیر ناروی صحبت کرد و من از طریق سفارت پیام دریافت کردم که میخواهند مرا انتقال دهند. من پذیرفتم و به هتلی که سفارت ناروی برایم در نظر گرفته بود، منتقل شدم. حدوداً پنج روز بعد ویزا دادند و من با دو فرزندم شب به میدان هوایی رفتیم و قرار بود که پاکستان را ترک کنیم. ما تمام گیتها را در میدان هوای پشت سر گذاشته بودیم تا اینکه در گیت آخری، که من باید طرف طیاره میرفتم، پولیس پاکستان ایستادم کرد و گفت پاسپورتت فیک (جعلی) است. گفتم یعنی چه؟ من چهارـپنج ماه میشود که در پاکستان هستم و با همین پاسپورت ویزای پاکستان گرفتم و با همین پاسپورت ویزای ناروی گرفتم، چطور ممکن است جعلی باشد؟
خلاصه شب تا صبح مرا با دو طفلم در میدان هوایی نگه داشتند و سپس به افآیای (FIA) یا استخبارات داخلی تسلیم کردند. پولیس رفتار خوبی داشت تا زمانی که یکی از عساکرشان آمد و به اردو گفت: «افغانهای حرامخور.» من برای یک دقیقه شوکه شدم و بعد با او درگیر شدم و گفتم که چرا افغانهای حرامخور میگوید. من حقش را خوردهام؟ پولش را دزدیدهام؟ گفت که با پاسپورت فیک اینجا میآییم. گفتم اگر من گناه کردهام، به من توهین کند و همه را شامل نسازید. گفتم حق ندارد که تمام مردم سرزمینم را حرامخور بگوید. او بسیار رفتار بیادبانه و خشن با من داشت. طفلهایم ترسیده بودند. پسرم گریه میکرد و میپرسید مادر ما را پس به طالب میدهند؟
تقریباً دو شب آنجا زندانی ماندم و پس از آن به واسطۀ دوستان، من و طفلهایم از آنجا خلاص شدیم. از من تضمین گرفتند و رهایم کردند، اما در شش ماه من هر روز کارم شده بود رفتن به محکمه! دردسرهای پیدرپی و تلخیها و بدبختیهای زیادی را تحمل کردم. بهحدی خسته شده بودم که با خود میگفتم خوب بود که طالب با یک مرمی ما را میزد و ما همانجا خلاص میشدیم، ولی اینقدر بدبختی نمیکشیدیم. پس از شش ماه به کمک دولت ناروی، که همیشه مدیونشان هستم، برایم اجازۀ خروج دادند.
زمانی که ما به خیابان قدم گذاشتیم، هدف ما فقط باز گرفتن حقی بود که از ما سلب شده بود. ما میخواستیم صدایمان را به گوش جهانی، که خود مسبب سلب این حقوق شده بود، برسانیم. ما میخواستیم نشان دهیم که این نسل نسلی نیست که بخواهد در مقابل بیعدالتی آرام بنشیند. ما بسیار خوشبین بودیم که میتوانیم دستاوردهای خوبی در این راستا داشته باشیم، ولی آرامآرام یک مسئله مرا نگران کرد و آن فعالیت برخی از افرادی بود که در دورۀ جمهوریت هم از وضعیت به نفع خود بهره برده بودند و اکنون نیز تلاش داشتند که خود را به اعتراضات ما پیوند بزنند. پس از آن مبارزۀ ما دو بُعد پیدا کرد: مبارزه با طالبان و مبارزه با اشخاصی که افکار طالبانی داشتند و در پی منافع شخصی خود بودند.
آرامآرام دیدم که اعتراضات به بخشهای دیگر کشور نیز کشانیده شد، اما این هراس که مبادا دختران مورد تجاوز، تعرض و شکنجۀ طالبان قرار بگیرند، تا جایی از گسترش اعتراضات جلوگیری کرد. اما دوستان و همرزمان ما که توانستیم به مکانهای امن منتقل شویم، هنوز فعالیتهایی داریم و از طریق شبکههای مجازی صدایمان را بلند نگه داشتهایم تا بتوانیم به دیگران بفهمانیم که ما با افکار و عقاید طالبان کاملاً مخالفیم و تا زمانی که تغییرات بنیادی ایجاد نشود، به هیچ عنوان نمیخواهیم این گروه را بپذیریم و نمیخواهیم طالبان حاکم سرزمین ما باشد.