ریحانه بیانی*
همین که پلکهایش را از هم باز کرد و سرش را کمی بالا آورد، هر دو چشمش پر از خاک شد و سوختن گرفت. سرش را پایین گرفت و چند بار پلک زد. بعد دوباره آرام چشمهایش را باز کرد. چیزی ندید. فقط تاریکی بود و بویِ خاک دماغش را پر کرده بود. درد شدیدی احساس میکرد. تمام بدنش درد میکرد. صداهای مبهمی به گوشش میرسید. تلاش کرد دستها و پاهایش را تکان دهد، ولی نتوانست. با صورت روی زمین افتاده بود و بدن نحیفش زیر سنگینی آوار له شده بود. از درد فریاد خفهای زد. سرش را کمی بالا گرفت و خواست بلندتر فریاد بزند که دهانش پر از خاک شد. باز سرش را پایین آورد. سرفه کرد و خاک را از دهانش بیرون ریخت. حجم بزرگ و سنگینی از سنگ و خشت و خاک به بدنش فشار میآورد. حس میکرد همۀ استخوانهایش شکسته که اینطور درد میکند. حس کرد تمام بدنش پر از زخم است. سینههای کوچکش به زمین فشرده شده بود. به یاد آورد که سراسیمه و فریادزنان به طرف در اتاق دویده بود و ناگهان سقف فروریخته بود. از آن لحظه چقدر گذشته بود؟ چه مدت بیهوش بود؟ نمیدانست.
گلویش به خارش افتاد. باز سرفه کرد. با خود گفت: «حتی توان ندارُم که صدا خو بالا کُنُم!» بغض گلویش را گرفت و چشمهایش تر شد. صورتش را روی فرش گذاشت و گریه کرد. اشکها چشمهایش را شستند و سوزش کمتر شد.
گوشهایش را تیز کرد. صدای ضعیف و مبهم گفتگوی مردها میآمد و جابهجا شدن خشت و سنگ و چوب… صدای ناله و شیون زن و مرد و کودک گویی از جای دوری میآمد و بهسختی به گوشهایش میرسید. نفس عمیقی کشید و گریه را بس کرد: «شاید مرا نجات بدهند.» دلش کمی گرم شد. فکر کرد که اگر میخواهد زنده بماند، باید فریاد بزند تا صدایش را بشنوند و بدنش را از زیر آوار بیرون بکشند. صدایش را صاف کرد. سرش را بالا نگرفت تا دوباره دهانش پر از خاک نشود. بعد با تمام توانش چند بار فریاد زد. باز گوشهایش را تیز کرد. صداها همچنان ضعیف بود. کسی نزدیک نیامده بود.
***
از خودش پرسید پدر و مادر کجا هستند؟ برادرهایش کجا هستند؟ آنها هم زیر آوار شدهاند؟
قلبش از غم فشرده شد. ناگهان به یاد آورد که امروز قرار بود ماما و زن مامایش همراه سلیم از هرات بیایند و برای او انگشتر نامزدی بیاورند. دلش آشوب شد. باز بغض گلویش را گرفت: «زنده بمانُم که چی؟ بَه چاردهسالگی عروس شَوُم؟» دیشب مادر گفته بود: «تو خُرد نیستی؛ چاردهساله دختر استی. مَه به چاردهسالگی یک طفل هم داشتُم.» همصنفیاش مَروه هفتۀ پیش به خانۀ شوهر رفته بود. دوستش ملیحه هم چند ماه پیش نامزددار شده بود. مروه را آن روزی که خاکبادِ شدیدی بود، همراه شوهرش نزدیک رودخانه دیده بود. چادر سفید گلدارش در دست باد پیچ و تاب میخورد. در حالی که بهسختی چادرش را روی سر نگاه داشته بود، دستی تکان داده بود و به دنبال شوهرش که همسن پدرش بود و پیراهنتنبان سفید پوشیده بود، از پل گذشته بود و به سمت خانۀشان رفته بود.
مادر گفته بود: «سلیم چی عَیب داره؟ هم جوان است هم کاری، قد و قواره خوب …» پدر پرسیده بود: «مگر آرزو ندیشتی بَه هرات زِندگی کنی؟» با گریه جواب داده بود: «مَه آرزو دَشتُم بَه دانشگاه هرات کامیاب شَوُم.» پدر گفته بود: «طالب مکتب را بَه رویت بستَه کردَه، گناه ما بَه چی است؟»
احساس کرد صداها نزدیکتر شدهاند. مردها با بیل خاک و سنگ را کنار میزدند. صدای آه و نالۀ زخمیها به گوش میرسید. اشکهایش روی صورتش میلغزید و روی فرش میچکید. خواست دوباره فریاد بزند، ولی به یاد آورد که شب پیش در بستر خوابش همینطور بیصدا اشک میریخت و آرزوی مرگ میکرد. فکر کرد شاید دعایش مستجاب شده. باز از خودش پرسید: «زندَه بمانُم که چی؟»
وقتی که صنف ششم بود، یک روز استاد سمیرای محبوبش به مکتب نیامد. بعد خبر شدند که سخت بیمار شده. همراه چند نفر از همصنفیهایش به عیادت او رفتند. وقتی کنار بستر استاد سمیرا نشسته بود، دستش را گرفته بود و گفته بود: «بَه خاک شَوُم استاد جان! چری مریض شدی؟» استاد با مهربانی گفته بود: «خدا نکنه! دیگه هیچ وقت ای گپ رَ نگو.» ولی مادرش همیشه این جمله را میگفت. وقتی برادرهایش بیمار میشدند یا هنگام بازی بیاحتیاطی میکردند و دست و پایشان زخمی میشد.
استاد سمیرا را گاهی میدید که همراه دختران کوچک از مکتب باز میگردند. حالا چادر سر میکند…
***
احساس سرما کرد. شاید شب شده بود. صداها رفتهرفته کمتر میشد. شاید در تاریکی ادامه دادنِ کار جستجو سخت شده باشد. دلش از گرسنگی ضعف میرفت. لبهایش خشکِ خشک شده بود و دردهایش شدیدتر. فکر کرد شاید خون زیادی از زخمهایش رفته که اینطور تشنه و بیحال شده است. تاریکی غلیظتر شده بود و ضعف و سرگیجۀ بدی داشت. احساس کرد دارد از هوش میرود. ناگهان به یاد داستان «دخترک کبریتفروش» افتاد؛ دخترکی که در لحظههای آخر زندگیاش با روشنکردن هر کبریت، تصویرهای زیبا و آرامشبخشی روی دیوار میدید. کاش کبریت داشت…
داستان را در کتابی که از استاد سمیرا جایزه گرفته بود، خوانده بود؛ «داستانهای هانس کریستین اندرسون.» روی جلد کتاب پر از نقش و نگارهای رنگارنگ و زیبا بود و در میانۀ تصویر، نقاشی دخترکی که روی بالهای یک پرندۀ بزرگ آبیرنگ نشسته بود، خودنمایی میکرد. استاد در صفحۀ اول کتاب با خط خوش نوشته بود: «برای دختر لایق، سختکوش و مقبولم؛ حُسنا جان. امید بَه ای دارُم که در آینده در دانشگاه هرات کامیاب شوی و بَه میهنت خدمت کنی.» لبخندی روی لبهای خشکیدهاش نشست و باز اشک به چشمهایش آمد. حس کرد کبریتی روشن شده و چهرۀ زیبای استاد سمیرا، با لبخند همیشگیاش، در تاریکی میدرخشد.
* ریحانه بیانی، داستاننویس و منتقد ادبیـفرهنگی است.