در بدل یک گاو، دخترم را میخواهند
نام من حسنیه* است. حدود ده ماه پیشتر، کمر همسرم در یک رویداد ترافیکی در ولسوالی دولینۀ ولایت غور آسیب دید. نبود داکتران متخصص و بیتوجهیِ خودش سبب شد که مهرههای کمرش به مرور زمان دچار مشکلات بیشتری شود و درنهایت او را فلج کند. برای درمان او تمام دار و ندار خود را فروختیم و همزمان از خویشاوندان و همسایگان نیز کمک خواستیم، اما کسی دست ما را نگرفت تا اینکه یکی از آنها گاو خود را، مشروط به اینکه دختر سیزدهسالۀ خود را به عقد برادرش درآوریم، به ما سپرد. شوهرم از سر ناگزیری این شرط را پذیرفت. او گاو را به مبلغ ۵۰ هزار افغانی فروخت و بهمنظور درمان درد کمر خود به کابل رفت. اما دیری نگذشت که خبر درگذشت او را دریافت کردم.
پس از درگذشت شوهرم، مشکلات من چند برابر شد. نگران این بودم که چگونه شکم دو دختر و سه پسر قدونیمقدم را سیر کنم. طلبکاران از یک طرف بر من فشار آورده بودند و گرسنگی از طرف دیگر. با امید نجات به شهر فیروزکوه آمدیم. با گذشت شش ماه از آمدنمان به این شهر، خلاف امیدواری اولیهام، هیچکسی به داد ما نرسیده است و سختترین شبانهروزها را سپری کردهایم و شبهای زیادی را گرسنه به صبح رساندهایم.
به خاطر فقر شدید، ناگزیر پسر بزرگ دوازدهسالهام را سپردم که در یک روستا گاوچرانی کند و دو پسر دیگر هفت و نُهسالهام روزانه مصروف جمعآوری پلاستیک، کارتن، آهنپاره و برگ درختان بودهاند تا سهمی در مبارزه با گرسنگی و کمک به خانواده داشته باشند.
خودم با دختر سیزدهسالهام روزانه در خانههای مردم کار میکنیم؛ فرش و لباس میشوییم، گندم درو میکنیم و حتا خشتزنی میکنیم. با اینهمه اما روزانه فقط مبلغ ۲۰۰ تا ۳۰۰ افغانی درآمد داریم که نمیتواند پاسخگوی مخارجمان باشد.
من و دخترم تا یک ماه پیشتر برای درو کردن گندم و جو به قریهجات اطراف میرفتیم که ۲۰ تا ۲۵ کیلومتر از شهر فاصله دارد. درو کردن با داس را بلد نبودیم. دستانمان زخم شده بود و شبها را با درد و سوز و همچنین نگرانی در مورد کار فردا به صبح میرساندیم. کودکانم به مناطق اطراف برای زبالهگردی میروند که با خانۀ ما حدود ۱۵ تا ۲۰ کیلومتر فاصله دارند. بعضی از روزها کموبیش دستاورد دارند و برخی از روزها هم دستخالی برمیگردند.
براثر فشار کار و انجام کارهای آسیبرسان، من و فرزندانم به بیماریهای گوناگونی دچار شدهایم. مدت دو ماه است که دخترم دچار دیسک کمر شده است و داکتران گفتهاند نباید دیگر کار کند، اما ما مجبوریم کار کنیم تا یک لقمه نان پیدا کنیم. در این مدت بارها به دروازۀ والی طالبان رفتهام، فریاد زدهام، دستان پارهپارهام را نشان دادهام، اما هیچ توجهی به خواستها و نیازهای ما نشده و سربازان طالبان مرا با خشونت و تحقیر از همهجا راندهاند.
روزهای دشواری را میگذرانیم. من و دختر بزرگم کفشهای پلاستکی پارهپاره میپوشیم که هنگام کار در خانههای مردم به ما داده شده است. پنج ماه پیش ناچار شدم یک دوشک را به مبلغ ۲۰۰ افغانی بفروشم تا برای کودکانم کفش تهیه کنم.
دشواتر از همه اینکه دو هفته میشود صاحب گاوی که برای تامین هزینۀ درمان شوهرم فروخته بودیم، به خانه میآید که براساس قول و قرار قبلی، دخترم را به عقد برادرش در بیاورم، در حالی که برادر او میانسال و دارای یک زن و سه فرزند است. با اینکه با درخواست او مخالفت کردهام، اما دخترم همچنان در معرض خطر ازدواج اجباری و فروش قرار دارد، چون هرچه تقلا میکنم نمیتوانم ۵۰ هزار افغانی قیمت گاو او را تهیه و پرداخت کنم. اگر این ازدواج صورت بگیرد، زندگی دخترم تباه خواهد شد. تمام ترس من این است که دخترکم را، که هنوز کودکی بیش نیست و از خانهداری و زندگی زناشویی چیزی نمیداند، از دست بدهم. دخترم نیز به این ازدواج رضایت ندارد و هربار که در این مورد حرف زده میشود، گریه و فغانش بلند میشود. دخترم تنها همدست من برای نجات از گرسنگی است و ما با هم تلاش میکنیم تا بر مشکلات غلبه کنیم.
حالا بسیار تحت فشارم و نمیدانم آیندۀ من و فرزندانم، بهخصوص دخترم، چه خواهد شد و چه کاری میتوانم برای نجات او انجام دهم. آرزویم این است که دخترم از خطر ازدواج اجباری نجات یابد، فرزندانم از زبالهگردی و کارهای شاقه رها شوند و به جای تقلا برای تامین یک لقمه نان، بتوانند درس بخوانند و آیندۀ روشن داشته باشند.