ریحانه بیانی*
نقد فمنیستی یا زنمدارانه یکی از روشهای معتبر نقد ادبی معاصر است که هدف آن اعتراض به نحوۀ ارائۀ شخصیتهای زن در ادبیات، بهویژه ادبیات داستانی، است. شخصیت زن در آثار نویسندگان مرد معمولاً متناسب با فرهنگ مردسالارانه از الگوهای کلیشهای پیروی میکند که نمایشدهندۀ برداشتها و انتظارات نویسنده از جنس زن است و او را بهصورت موجودی تابع و در حاشیه نشان میدهد.
زنان در متون ادبیای که نویسندگان مرد به وجود آوردهاند، بیشتر بهصورت «دیگری» یا اشیاء هستند که قهرمان مرد را یاری میرسانند، در سایۀ او حرکت میکنند و یا مانع اهداف او میشوند. چنین ادبیاتی منکر فردیت ذاتی و هویت مستقل زن است و تصاویر زنان بهصورت کلیشهها و قالبهای جاافتاده در آن تکرار میشود. نقطۀ مشترک این فرمهای محدود، وابستگی زن به مرد است. این آثار تجربۀ زنان را از درون آنها نشان نمیدهند، زیرا هویت ذاتی زن در کانون توجه قرار ندارد و بنابراین، خواننده قادر نیست احساسات، افکار و شخصیت واقعی زن را از زاویۀ دید راوی مرد درک کند. (احمدی، ۱۳۷۸)
مطرح شدن نقد فمینیستی بهعنوان نگرشی موجه در دهۀ ۲۰۲۳ در امریکا با انتشار کتاب «اتاقی از آن خود» (A room of her own) از «ویرجینیا وولف» همراه گشت که از برجستهترین پیشگامان نقد فمنیستی است. او اولین کسی بود که مسائل و مشکلات مربوطبه زنان را در تقابل با گفتمانهای غالب و پیشفرضها بررسی کرد.
آثار آصف سلطانزاده روایتگر سالهای پرحادثه و نابهسامان تاریخ معاصر افغانستان است. او داستانهایش را در بستر رویدادهای اجتماعی، سیاسی و فرهنگی کشورش در طول سی سال اخیر روایت میکند و رنجها و مصائب مردمش را با هنرمندی و مهارت به تصویر میکشد. آثار او چه در قالب رمان و چه داستان کوتاه، بهلحاظ ساختاری و تکنیکی و محتوا، بسیار ارزنده و تحسینبرانگیز است. ولی در این نوشتار تلاش شده تا از زاویۀ دیگری به داستانهای کوتاه او نگریسته شود و سیر زندگی زن افغانستانی طی این سه دوره در مجموعهداستانهایش بررسی شود: ۱- دورۀ جنگهای داخلی ۲- دورۀ حکومت طالبان ۳- دورۀ مهاجرت به ایران و در پی آن بازمهاجرت به کشورهای غربی.
در داستان کوتاه «ما همگی گم شدهایم» از مجموعۀ «در گریز گم میشویم» (نشر آگه، ۱۳۷۹) که روایتگر یک روز از روزهای سیاه و تلخ جنگهای داخلی کابل است، با زنی همراه میشویم که برای نجات جان شوهرش مجبور میشود به تنفروشی اقدام کند، ولی در نهایت با خوشاقبالی توسط جوانمردی نجات مییابد. پرداخت شخصیت زن در این داستان او را به تیپ زن معصوم و منفعل تبدیل کرده است که ویژگی شخصیتی بارزی ندارد و در خاطر نمیماند. پایان ماجرا نیز تصادفی است که در گیرودار جنگ و تباهی آن روزهای کابل باورپذیر نیست.
در داستان «جانان خرابات» از مجموعۀ «تویی که سرزمینت اینجا نیست» (نشر آگه، ۱۳۸۷) که ماجراهایش در دورۀ حکومت طالبان روی میدهد، یک طالب جوان پشتون، عاشق دختری فارسیزبان از محلۀ خرابات کابل میشود و با او ازدواج میکند. خانوادۀ دختر بهشدت با این ازدواج ناهمگون مخالفت میکنند و حتی مدتی بعد از ازدواج آن دو، تصمیم به کشتن طالب میگیرند. ولی با پادرمیانی زن منصرف میشوند…
با ورود زن به زندگی طالب، فضای داستان تلطیف میشود. او با نرمش و مهربانی در برابر باورهای مذهبی پوسیدۀ شوهرش میایستد. نقاشی میکشد، آواز میخواند و میرقصد. همچنین با رفتارهایی نمادین مانند دوختن روکشی از پارچۀ سفید (نماد صلح) برای اسلحۀ شوهرش و گلدوزی کردن آن، موفق میشود در شخصیت طالب دگرگونی ایجاد کند. گرچه گاهی رفتارهایش شاعرانه و دیالوگهایش شعاری میشود؛ مانند: «اگر تمام سلاحهای دنیا را با روکش گلدوزیشده بپوشانیم دیگر جنگی روی نمیدهد.»
در واقع نقد فمنیستی، ادبیات را دیدگاهی مردانه میداند، لذا با بازبینی آثار ادبی نشان میدهد که چگونه قالبهای جنسیتی در کارکرد این آثار دخیل بودهاند. نقد فمنیستی به بررسی کمبود شخصیتهای زن در آثار نویسندگان مرد میپردازد و استفاده از فرهنگ مردسالار را در آثار نویسندگان زن بررسی میکند. یکی از شیوههای رایج نقد فمنیستی، بررسی چهرۀ زن در آثار نویسندگان مرد است و نشان میدهد که زنان بهعلت سنت مردسالاری مورد ستم قرار گرفتهاند و این سنتها به چه شکلی در تصویر زنان در آثار نویسندگان مرد بازتاب یافته است. (زواریان، ۱۳۷۰)
تعداد داستانهایی که دورهی مهاجرت در ایران را روایت میکنند، اندک است و در همین چند داستان هم زنی حضور ندارد! تا این که در دورهی بازمهاجرت به اروپا دوباره ظاهر میشود. در سه داستان «هیچ زنی در پیادهرو نیست»، «هر کسی توست» و «روسکیلده» از مجموعهی «اینک دانمارک» (نشر نیلوفر، ۱۳۸۳) که درونمایهی مشترک دارند، تیپ زن رویایی و دست نیافتنی را در کنار مرد خیالباف عاشقپیشه داریم. مرد مهاجر افغانستانی در خیالش با زن دانمارکی زیبا و مهربانی ارتباط برقرار میکند و حتی در داستان «روسکیلده» برای مدتی در یک خانه با او زندگی میکند، ولی بعد از گذشت مدتی زن بیدلیل مرد را ترک میکند. مرد به جستجویش میپردازد ولی نشانی از او نمییابد. گویی از ابتدا وجود نداشته…
ترس از روبهرو شدن با واقعیتهای تلخ زندگی مهاجران در اروپا، پیامدهای غربت، تفاوتهای فرهنگی، دینی و زبانی، همچنین کمبود اعتمادبهنفس مرد شرقی در برابر زن غربی، باعث میشود مردهای این داستانها برای برقراری ارتباط با زنهای دلخواهشان ناکام بمانند و به رؤیاپردازی پناه ببرند.
سلطانزاده، بعد از مهاجرت به اروپا، تلاش میکند زن را از دیدگاه تازهای به تصویر بکشد، ولی باز هم تصویری محو و غبارآلود از او ارائه میکند. در هیچکدام از این داستانها زن به شخصیت تبدیل نشده است و حتی نام ندارد. تنها کلیگوییهایی از چگونگی رابطۀ سطحیاش با مرد داستان داریم. بیان ویژگیهای او از حد توصیف ظاهر فراتر نمیرود و تصویر ماندگاری در ذهن خواننده نمیسازد. زن دانمارکی در این آثار، شبیه تندیس زیبایی تنها داستان را زینت میدهد.
سلطانزاده در داستان «زن و آیینه» از مجموعۀ «اینک دانمارک» بیشتر به شخصیت زن پرداخته و تصویر نسبتاً واضحتری از او به خوننده نشان میدهد. در این داستان زن افغانستانی گویی برای اولینبار خودش را در آیینه میبیند. زن بودن خود را به یاد میآورد و زنانگیاش را کشف میکند. در این داستان ما زن جوان را، برشی از زندگی ملالتبار و چهرهاش را در آیینه میبینیم. کنش و واکنشهایش در برابر محیط تازه و بازیهای سرنوشت، او را برای ما ملموستر کرده است. خشمش در برابر تنهایی هم پذیرفتنی است. او زن تنها و افسردهای است که با دخترکش زندگی میکند. داستان از جایی آغاز میشود که دیگر تنهایی و پوچی زندگیاش را تحمل نمیکند. مردی را در آیینه میبیند و میخواهد به او بپیوندد. در پایان دخترکش را ترک میکند و به درون آیینه میرود.
تنهایی زن با ترفندهایی مانند فضاسازی خانه، بهخوبی منتقل شده است: «زن در کمد را بست و آیینهای که در روی بود با حرکت در چرخید و پیش از آن که بسته شود، تمام خانهی خالی را نشانش داد»، ولی بیان احساسات و اندیشههای زن ناکافی است. تنها در ابتدای داستان میخوانیم: «زن نمیدانست چه کند، به فکرش نمیرسید تا به کی این طوری بماند»، بعد به تنهایی و ملال و از دست رفتن تدریجی شادابیاش اشاره میشود. جایی برای بیان حس تازهاش مینویسد: «احساس میکرد یک چیز جدید درش بود» که توضیحی بسیار کلی و گزارشگونه است. ترک کردن کودک برای ما توجیه نمیشود و با منطق داستانی باورپذیر نیست. از گذشتۀ زن فقط همین را میدانیم که میخواهد جای قاب عکسی را روی دیوار پاک کند. (نمادی از زدودن خاطرات گذشته) ولی نویسنده هیچگونه اطلاعاتی دربارۀ آن خاطرات ارائه نمیدهد. در این اثر سوژهای که قابلیت بدل شدن به یک داستان موفق با محوریت زن را دارد، بهخوبی پرداخته نمیشود و باز هم از زن داستان دور میمانیم.
در داستان «نفیر خوابآور» از مجموعۀ «اینک دانمارک» میبینیم که چگونه معصومیت زن افغانستانی که به او تحمیل شده بوده، با مهاجرت به غرب از بین میرود. راوی، محدودیت و فشار و اجبار جامعۀ سنتی و مذهبی را عامل حفظ معصومیت زن میداند که با پاگذاشتن به سرزمین آزاد، چیزی از آن باقی نمیماند. در این داستان ابتدا با مردی افغانستانی آشنا میشویم که مدتی است به دانمارک پناهنده شده، ولی همسرش هنوز در پاکستان است. دوستی دانمارکی سرگذشت مرد افغانستانی دیگری را برای او نقل میکند که با همسر و دو فرزندش در دانمارک زندگی میکنند و اینکه همسر آن مرد بعد از آشنا شدن با یک مرد دانمارکی به او خیانت کرده است. راوی به چگونگی روی دادن این تراژدی میاندیشد و بیشتر بر این باور استوار میشود که محدودیت، زن را از لغزش دور نگه میداشته و با به دست آوردن آزادی، زن نهایت سوءاستفاده را میبرد و به موجودی بیبندوبار بدل میشود. نویسنده در این داستان نتوانسته بیطرفیاش را حفظ کند و شخصیت زن را کاملاً سیاه نشان میدهد.
در بررسی فمنیستی مجموعهداستانهای سلطانزاده که بیشتر روایتگر دوران مهاجرتاند، شخصیت واقعی زن مهاجر افغانستانی را نمیتوان یافت؛ زنی که پس از تحمل رنجهای زن بودن در سرزمینی چون افغانستان و از دست دادن شوهر یا فرزندانش در جنگها، به غربت ایران میکوچد و از عزیزانش دور میافتد، مادری که برای فرزندانش هم مادر است و هم پدر، زنی که شوهرش ردّ مرز میشود، زنی که فرزندش راهی غربتی دورتر میشود، زنی که رفتنهایی بیبازگشت را تاب میآورد و در حسرت و انتظار میسوزد، هر روز خبرهای هولناکی از مرگ مهاجران در مرزهای اروپا میشنود و تنش میلرزد… تصویر زن افغانستانی در داستانهای سلطانزاده مانند تصویر زن در داستان «زن و آیینه» کمرنگ و مبهم است.
* ریحانه بیانی، داستاننویس و منتقد ادبیـفرهنگی است.