طالب: خواسته‌هایم را برآورده کن، ‌‌کمک غذایی می‌کنم

ذکیه* 

چند روز پیش برای خرید‌‌ مواد خوراکی ‌از منزل خارج شدم. اتاق را بر کودکانم ‌قفل کردم. دو ماه شده بود‌ که شوهرم به خانه نیامده بود و مواد غذایی تمام شده بود. وقتی نزدیک بازار رسیدم، یکی از جنگویان طالب‌ به طرفم نگاه‌های عجیبی می‌کرد. فکر کردم، چون بدون محرم از خانه بیرون شده‌ام، این‌طور‌ نگاهم می‌کند و باید زودتر خودم را از شر او خلاص کنم. ‌چادري را دور خودم محکم‌تر پیچیدم و قدم‌هایم را بلندتر برداشتم. از آن طرف کچالو، روغن و کمی ترکاري تازه خریدم و سپس به طرف خانه ‌حرکت کردم. 

یک لحظه‌ بعد‌ صدای قدم‌های فردی را از پشت سرم شنیدم. ‌هرچه من سریع‌تر گام برمی‌داشتم، او ‌نیز سریع‌تر ‌دنبالم می‌کرد. تا اینکه به یک دوراهي رسیدم. از پشت سر‌ صدایم کرد. تکان خوردم و ناگزیر ایستاد شدم. از ترس زیاد متوجه حرفی که به من زد، نشدم. دوباره صدا زد: «اینجا فامیل‌های غریب را می‌شناسید‌؟ کمک غذایی و پول نقد آمده، نام می‌گیریم‌.» من آه کشیدم و خدا را شکر کردم‌ که چیزی در مورد محرمم نپرسید. گفتم: «بله، غریب‌ها زیاد هستند، ما هم زیاد غریب و بیچاره هستیم، نام ما را هم در لیست بگیر.» فرد طالب گفت: «شمارۀ تلفنت را بده‌ تا هر وقت کمک ‌بود، همرایت تماس بگیریم.» ‌بدون اینکه متوجه نیت شوم او شوم و یا هیچ شکی به ذهنم راه بدهم، شمارۀ تماسم را ‌دادم. گفتم: «تشکر که در فکر مردم غریب هستید، به خدا خیلی نیازمند هستیم. در خانۀ کرایی زندگي می‌کنیم و کودکان خورد‌سال دارم.» طالب لبخند زد و گفت: «تو تشویش نکو، حتماً همرایت کمک صورت می‌گیرد.» خوشحال شدم و به فرزندانم فکر کردم که می‌توانند غذای بیشتر و بهتر بخورند. 

‌به خانه که رسیدم شروع کردم به پختن غذا و در حال آشپزی ‌بودم‌ که مبایلم زنگ خورد. جواب دادم، صدای مردی بود‌ که نشناختم و گفتم‌ ببخشید اشتباه گرفتید. گفت: «اشتباه نکرد‌م‌. ‌از مرکز توزیع کمک تماس گرفتم. من کسی هستم که در بازار باهم آشنا شدیم.» من خوش شدم و پرسیدم: «امروز کمک می‌کنید؟» جواب داد: «نه، زنگ زدم‌ که شماره‌ام را ‌ذخیره کني‌ که باز دوباره تماس می‌گیرم.» گفتم: «تشکر، حتماً ‌ذخیره می‌کنم.» تلفن را ‌قطع کردم و بعد از یک‌و‌نیم ساعت دوباره برایم زنگ زد. جواب دادم. پرسید: «کجا هستی؟» گفتم: «در خانه هستم.» پرسید: «شوهرت کجاست؟» من با ترس‌و‌لرز جواب دادم: «در خانه است.» پرسید: «دور است یا نزدیک؟» ترسم چندین برابر شد و به ‌نیت واقعی مرد شک کردم‌. یک بار دیگر‌، اما کمی جدي‌تر گفتم: «نزدیک‌ است، گوشی را برایش بدهم؟» او با کمال تعجب گفت: «از شوهرت کمی دور برو یک مسئله را برایت می‌گویم.» من که از ترس بدنم می‌لرزید، ‌تماس را قطع کردم. 

در حالی که نفس‌نفس می‌زدم، حس کردم، دیگر دست و پاهایم حرکت ندارند. خیلی ترسیده بودم. با خود گفتم‌ اگر این طالب خانه‌ام را پیدا کند و بیاید و ببیند که شوهرم حضور ندارد، چه بلایی سرم خواهد آورد؟ عزت و آبروی خانواده‌ام چطور خواهد شد؟ به طرف کودکانم می‌دیدم و اشک‌هایم بی‌اختیار سرازیر می‌شد. گاهی خودم را لعنت می‌کردم که چرا بازار رفتم و آن طالب مرا دید. اما مجبور بودم، کودکانم گرسنه بودند. 

با خود فکر می‌کردم که چگونه می‌توانم خود را از شر این مرد خلاص کنم. ذهنم قفل شده بود و به هر طرف می‌رفت که ‌دوباره زنگ‌ آمد. اول گفتم ‌جواب ندهم، اما ‌ترسیدم که ممکن است عصبانی شود. جواب دادم‌: «چه می‌خواهی؟» گفت: «ترا می‌خواهم. اگر خواسته‌های مرا بر‌آورده کني، من هر گونه کمک که بخواهي همرایت می‌کنم.» من گفتم: «تو خودت را مسلمان می‌دانی؟ من یک زن متاهل هستم، چطور می‌توانی چنین خواسته‌ای از من داشته باشي؟ حالی شماره‌ات را به شوهرم می‌دهم‌ تا به حوزه برود و از تو شکایت کند که زنداني‌ات بسازند.» او بلند‌بلند خندید و گفت: «مرا تهدید می‌کني؟ تو جرئت کن برو به حوزه و مرا زندانی بساز.» 

‌با این جواب او تماس را قطع کردم و عاجل سیم‌کارت را بیرون آوردم و شکستم‌‌. تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که باید فوری خانه را ترک کنم. در چند دقیقه فرزندانم را آماده کردم و به خانۀ مادرم رفتم. سه روز آنجا ماندم و به‌شدت می‌ترسیدم‌ که آن طالب پیدایم ‌کند. وقتی شوهرم به خانه آمد، ‌دوباره به خانه‌ام ‌برگشتم. از شوهرم خواستم که چند روز بماند و مثل همیشه ‌زود ‌به وظیفه برنگردد، چون من تنها در خانه ‌می‌ترسم. اما به او از اتفاقی که افتاده است، چیزی نگفتم‌. با نگرانی به این فکر می‌کردم که شوهرم زیاد هم بماند‌ یک هفته کنارم خواهد ماند. ناچار است دوباره ‌سر کار برود و مثل همیشه چند ماه بعد بر‌‌گردد. دو فرزند دو‌ساله و چهار‌ساله دارم. زن جوان هستم. شوهرم نمی‌تواند هر هفته یا هر ماه به ‌خانه بیاید. اگر این کار را انجام دهد، همۀ درامد‌ش خرج راه رفت‌و‌آمد ‌می‌شود. به همین خاطر چند ماه بعد یک بار می‌تواند به خانه بیاید. می‌ترسم که بعد ‌از رفتن او، آن طالب ‌مرا پیدا کند و بلایی بر سرم بیاورد. 

*  ذکیه، نام مستعار زنی در قندهار است.   

به اشتراک بگذارید

Facebook
Twitter
Email
Print

مرتبط

Open chat
پیامی دارید؟
سلام
می‌خواهید پیامی را با ما شریک بسازید؟