بیماران افغانستانی در شفاخانه‌های پاکستان چه می‌کشند؟

امین* 

درست یادم هست، تابستان سال ۱۳۹۹ بود که دخترم اسما* به مریضی سخت دچار شد. وقتی می‌خوابید، صدای خر و پفش همه را از خواب بیدار می‌کرد. اندک‌اندک مشکل تنفسی پیدا کرد. در «روستاق» داکتر مختصص نبود، ناچار شدم او را به شفاخانۀ ولایتی تخار ببرم. داکتران شفاخانۀ ولایتی تخار نسخه‌ای دادند و گفتند: «[گلوی] دخترت مکروبی شده، ولی جور می‌شود.» اما اسما خوب نشد. این‌بار به شفاخانۀ قندوز بردم. داکتران شفاخانۀ قندوز او را معاینه کردند و گفتند: «گلویش گوشت اضافی دارد و باید عملیات شود.» در جریان عملیات، خون‌ریزی اسما متوقف نمی‌شد. با زحمت زیاد، خون‌ریزی‌اش را متوقف کردند. سرانجام داکتران شفاخانۀ قندوز نیز گفتند: «اینجا چاره‌اش نمی‌شود. او را به کابل ببرید.» گاو شیری خود را فروختم و با پول آن اسما را به کابل بردم. داکتران شفاخانه میوند، بعد از معاینۀ اسما، گفتند که یک تومور خون‌دهنده در دماغ مریض است و باید دوباره عملیات شود. از ما خواستند اسما را به «شفاخانۀ جمهوریت»، ببریم. یکی از داکتران هم مشوره داد که او را به پاکستان ببریم. ناچار شدیم یک تکه زمین زراعتی خود را به گرو بگذاریم و او را به پاکستان انتقال دهیم. 

بعد از یک هفته راهی جلال‌آباد شدیم. ساعت ۲:۲۰ دقیقۀ بعد از چاشت، به شفاخانه‌ای رسیدیم که داکتران کابل آدرس آن را برای ما نوشته بودند. شفاخانۀ حوزوی جلال‌آباد اصلاً مرکز اختصاصی رسیدگی به بیماران کلیه است. با این حال، در سال‌های اخیر تیمی از داکتران پاکستانی و افغانستانی از آن استفاده می‌کنند. این تیم، درخواست بیمارانی را که پاسپورت ندارند، اما برای درمان می‌خواهند به پاکستان بروند بررسی می‌کنند و دربارۀ عبورِ [بدون پاسپورت] آنها از مرز تصمیم می‌گیرند. داکتران، وقتی نسخۀ اسما را دیدند، گفتند: «حال مریض‌تان زیاد بد نیست. در افغانستان هم چاره‌اش می‌شود.» 

هرچه التماس کردم قبول نکردند. آن شب ‌همانجا ماندیم. نزدیک ساعت ۷ صبح، خون از دماغ اسما سرازیر شد. دستمال خونین را گرفته نزد داکتران بردم و گفتم: «دخترم مریض است. ببینید، این خون دماغ اوست. او به تداوی نیاز دارد.» داکتری که دیروز پاسخ رد داده بود، روی اسنادی که در دست داشتم، مهر ‌زد و ما با همان مهر، راهی گذرگاه تورخم شدیم. بیماران و همراهان‌شان در صف طویلی در گذرگاه تورخم منتظر اجازۀ ورود از مرز ایستاده‌ بودند. ما هم مثل همه مدارک خود را به نوبت گذاشتیم. مسئولان مرزی به ما گفتند: «بروید سه روز بعد مراجعه کنید.» من و اسما و عبدالباقی* به کابل برگشتیم. 

بعد از سه روز دوباره راهی گذرگاه تورخم شدیم. این‌بار مأموران مرزی تنها به من و اسما ‌اجازۀ عبور دادند و به عبدالباقی، برادرم ‌اجازه ندادند و گفتند بیمار می‌تواند تنها یک پایواز داشته باشد. ما نمی‌توانیم به سه نفر بی‌پاسپورت اجازۀ عبور بدهیم.  

مشکلات ما از اینجا شروع شد. ‌من و اسمای 15ساله تنها به طرف پشاور حرکت کردیم. آدرس شفاخانۀ «شوکت خانم واحد پشاور» را از داکتران گرفته بودم. به‌سختی بسیار توانستم آن را پیدا کنم.‌ حالا حیران مانده بودم که کجا بروم. از چه کسی بپرسم که چه کار کنم. در این هنگام مرد بلندقامتی با پیراهن سفید که گویا پریشانی‌ام را از چهره‌ام خوانده بود، به من نزدیک شد و بعد از سلام و پرسشِ حال گفت: «شما وطن‌دار هستید. اگر نیاز به ترجمان داشته باشید، می‌توانم کمک‌تان کنم. شاید در جستجوی اتاق باشید.» بسیار خوشحال شدم و سپاسگزاری کردم. مرد خود را معرفی کرد: «نام من حاجی عبدالرحمان* است. من می‌توانم شما را همکاری کنم، اما مصرف دارد.» پرسیدم: «چند؟» گفت: «روزانه ۳ هزار روپیۀ پاکستانی از ترجمه و روز ۲ هزار از اتاق.» گفتم: «نمی‌توانم، بسیار زیاد است.» مرد گفت: «۲۰۰ روپیه مراعات‌تان، به این ‌خاطر‌ که وطن‌دار هستید. شب ۱۸۰۰ کرایۀ اتاق بدهید.» چاره‌ای نداشتم جز اینکه قبول کنم. چون در فاز یکِ حیات‌آباد، هیچ هوتلی وجود ندارد. برخی از باشندگان محل خانه‌های مسکونی خود را به‌عنوان مهمان‌خانه استفاده می‌کنند و به بیماران افغانستانی به چند برابر کرایه می‌دهند. بالأخره یک اتاق ۳ در ۴ ‌را که یک تشناب داشت، در فاز یک حیات‌آباد پشاور به کرایه گرفتم.  

روز بعد، همراه حاجی عبدالرحمان به «حیات‌آباد مدیکل کمپلکس» رفتیم. این مرکز درمانی، ظاهراً یک نهاد دولتی است، اما از هر معاینه به اندازۀ نیمی از قیمت بازار پول می‌گیرد. مثلاً از آزمایش «ام‌‌آر‌‌آی» در بیرون از شفاخانه ۱۳ هزار می‌گیرند، در حالی ‌که در این شفاخانه با ۶ هزار روپیه می‌توان آزمایش ‌ام‌آر‌آی‌ انجام داد. با این حال ازدحام بیماران در این شفاخانه همیشه زیاد است؛ شفاخانۀ همیشه‌شلوغ که برای بیمارانش تا شش‌ ماه نیز نوبت می‌دهد. تاریخ مراجعۀ بعدی ما را نیز شش‌ ماه بعد نوشتند. داکتران گفتند که بعد از اکس‌ری و ‌ام‌‌آر‌‌آی‌ مشخص خواهد شد که اسما عملیات خواهد شد یا نه. 

‌چون وقت زیادی نداشتیم، حاجی عبدالرحمان راهنمایی‌مان کرد که دخترم را به شفاخانۀ «نارت ویست» ببرم. ‌نارت ویست‌ یک شفاخانۀ خصوصی است. اسما را آنجا بردم. بعد از معاینه مشخص شد که اسما تومور دماغی دارد و باید عملیات شود. پیش خود مصارف را شمردم:  ۱۸۸ هزار روپیۀ پاکستانی هزینۀ ‌عملیات و ۱۲۰ هزار هزینۀ معاینات و دوا. در مجموع ۳۰۰ هزار روپیه به این شفاخانه باید پرداخت‌ کنم. هزینۀ هر دقیقه اتاق عملیات شفاخانۀ ‌نارت ویست‌ نیز ۳۰۰ روپیه می‌شود. 

‌حاجی عبدالرحمان گفت که شما باید پس از عملیات هم دو هفتۀ دیگر منتظر بمانید تا اختلالی پیش نیاید. چاره‌ای نبود، مجبور شدم قبول کنم که دو دهفتۀ دیگر نیز در اتاق کرایی حیات‌آباد بمانم. یک روز از عملیات اسما نگذشته بود که در ناحیۀ خیشوم یا قسمت بالایی بینی اسما درد شدیدی پیدا شد. وقتی موضوع را با حاجی عبدالرحمان ‌در میان گذاشتم، با ‌تمسخرآمیز گفت: «دختر تازه عملیات شده، بی‌ازو درد دارد. دلت بود آوازخوانی کند!»  

درد اسما هرروز بیشتر می‌شد. رنگش پریده بود و صدایش تغییر کرده بود. گریه‌اش آرامی نداشت. پنج روز بعد دوباره اسما را به شفاخانه بردم. داکتران یک جسم اجنبی را در مسیر تنفسی اسما کشف کردند. در عملیات بعدی، آن‌ها حدود ۲۰ سانتی گازپتی را از دماغ اسما بیرون ‌آوردند که در جریان عملیات اولی بر اثر بی‌توجهی و بی‌احتیاطی داکتران در دماغ او جا مانده بود. 

یادآوری: 

ـ امین نام مستعار نویسندۀ مهاجری است که این روایت را از زبان جنت مادر اسما نوشته است. 

ـ به‌منظور حفظ امنیت افراد، در این متن از نام‌های مستعار استفاده شده است. 

به اشتراک بگذارید

Facebook
Twitter
Email
Print

مرتبط

Open chat
پیامی دارید؟
سلام
می‌خواهید پیامی را با ما شریک بسازید؟