featured image

مهاجرت به ایران؛ ‌تجربۀ رنج، توهین و تحقیرِ نسل‌ها‌

صبا مسیح* 

ویهان* برادرم آمر کشف یکی از حوزه‌های امنیتی کابل بود که پایتخت سقوط کرد. او حدود ده ‌سال در نظام جمهوری‌ خدمت ‌کرده بود. بعد از سقوط کابل من و برادرم مجبور شدیم به دایکندی فرار کنیم. دو هفته ‌آنجا ماندیم، اما آنجا هم امن نبود. تصمیم گرفتیم که من باید به ایران بروم و او در جایی مخفی زندگی کند. این بود که از مسیر غزنی به هرات آمدم و با یک رهنما/‌قاچاقبر که از غزنی هماهنگ شده بود، با هفت نفر دیگر در یک موتر کرولای جگری سوار شدیم و پس از گذشتن از دشت‌های شن‌زار هرات، وارد محلی شدیم که خانه‌هایش گنبدی بود و دیوارها همه پخسه‌زده. موتر پیش دروازۀ آبی بریک گرفت و گفت که رسیده‌ایم. از هر نفر ۳۰۰ افغانی کرایه جمع کنید. دروازه را تک‌تک کرد. انگار کسی منتظر ما بود که در زود باز شد. مرد آبی‌پوش قدبلند که سی‌ساله به نظرم می‌آمد، بیرون شد. به همۀ ما دستور داد که بیک‌های خود را خالی کنیم و هرچه که داریم، دور بریزیم. فقط آب‌ونان پر کنیم. همۀ لباس‌هایم را دور ریختم. تنها چیزهایی که نتوانستم دور بیندازم، تسبیحی بود ‌‌با رنگ‌‌های پرچم افغانستان و دو دفترچۀ خاطرات و یک‌ جلد کتاب. 

دو بوتل آب‌ معدنی کلان و چهاردانه نان داخل بیک گذاشتم. مرد آبی‌پوش بیکم را بررسی کرد. در جیب بالایی بیکم مسواک و خمیر دندان بود. به من گفت که آن‌ها را دور بریزم که سنگینی می‌کند. بعد رو به همه کرد و بلند داد زد: «همه گوش کنند! حتا یک ژیلت هم نمانید که سرعت‌تان را کم می‌کند.» 

مرد آبی‌پوش که حالا می‌فهمیدم نامش نعیم و قاچا‌بر ماست، از هر نفر ۱۵۰۰ افغانی جمع کرد و گفت که قاچاقی تا تهران هر نفر ۹ میلیون تومان است. وقتی ما را به خوابگاه تهران رساند، باید آن را پرداخت کنیم. 

سایه از سر خانه‌های گنبدشکل پریده بود که همان راننده ما را سوار کرد. این‌بار دو تن اضافه شده بودند که با آنها شده بودیم سیزده تن. نیم ‌ساعت یا چهل‌ دقیقه ما را با موتر برد، بعد ما را پیاده کرد. به دو نفر دیگر تحویل داد. دو نفر ما را به دو دو گروه تقسیم و بوجی‌های خاکی به تن ما کردند. گویی بالاپوش ‌بارانی پوشیده‌ایم.  

در گروه‌ ما هفت نفر بودند. گروه هشت‌نفری در فاصلۀ صدمتری از پشت ما می‌آمدند. رهنما پیش شده بود و ما از بازوهای همدیگر گرفته بودیم و چورچور به دنبالش می‌رفتیم. رهنما نشست و ما را دورش جمع کرد. وقتی با دست اشاره می‌کرد، نشان‌مان می‌داد: «چراغ‌هایی که معلوم می‌شود، چراغ‌های مرز ایران است. از آن چراغ‌ها که رد شدیم، دیگر داخل ایرانیم.» 

نزدیک سیم ‌خاردار رسیده بودیم، رهنما گفت که از زیر سیم‌خاردار یک‌یک تیر شویم. آن‌‌سوی سیم ‌خاردار شُدیارشده است؛ نفر اول که می‌رود، نفرهای بعدی پای خود را در جای پای او بگذارد تا رهنما که آخر می‌آید، آسان بتواند جای پای را ماله کند. 

رهنما گفت که همین‌که از سیم ‌خاردار گذشتیم، تا می‌توانیم بدویم. در نیم‌ساعتی پیشروی ما موتورسیکلت‌ها آماده‌اند. آن‌ها لیزر می‌اندازند و فوری سوار آن‌ها شویم. 

رهنما سیم ‌خاردار را بالا گرفت. یک‌یک از زیر آن سینه‌کش رد شدیم. رهنما که آخرین نفر بود، با شالش جای پای ما را ماله کشید و به ما ملحق شد. با گلویش گفت: «هله بدوید!» ما که تمام بیابان را از میان بوته‌ها نیم‌خیز و خم‌خم آمده بودیم، قد راست کرده، دویدیم. اگر بوته‌ و خاری را جلو پایم می‌دیدم، راه کج نمی‌کردم؛ از روی آن‌ها می‌پریدم. شرپ‌شروپ پاها و خردشدن بوته‌ها تنها صداهایی بودند که می‌شنیدم. ناگهان ضربۀ محکمی را پشت گردنم حس کردم و بعد صدای رهنما بود: «..‌.کَش همه را به گیر می‌دهی، زود بدو؛ گروه دیگر را گرفتند بدو!» رهنما دستم را گرفت و هی می‌کشید که زود بدوم. این‌بار با خواهش گفت: «بُرار تند بدو که موتورها می‌روند.» 

دیدم که از فاصلۀ پنجاه‌متری عقب ما ‌گزمه می‌آید. همه به‌دستور راه‌بلد بین بوته‌ها روی سینه‌ دراز کشیدیم. گزمه ما را دور زد. از جلو ما آهسته‌آهسته آمد. صدای خردشدن بوته‌ها را زیر تایرهایش می‌شنیدم. مانند ماهی ‌که از آب بکشند، نفس‌‌نفس می‌زدم. چراغ گشت را از لای چوب «دوروانه» می‌دیدم که دشت را چراغان کرده بود. آمد و آمد تا نزدیک که جمجه‌های ما را زیر بگیرد. بریک گرفت. صدای خشنی گفت: «افغانی‌های کثافت برپا! دست‌ها پشت سر، سرها پایین!» ناچار اطاعت کردیم. صدای کفش‌های سنگینی را شنیدم که از پشت ‌گزمه روی بوته‌ها پرید و دست به‌ ماشه جلو ‌گزمه سمت ما آمد. به اولین آواره‌ای که رسید، به پشتش لگدی زد و او ‌به زانو‌ ‌و سپس با پیشانی روی خاک افتاد؛ بعد دومی را، سومی را تا آخر. نعره کشید: «آشغالا کله‌پشتی‌هاتونو خالی کنین!» هرچه در بیکم بود، ریختمش. ۶ هزار افغانی و ۵۰ ‌هزار تومان در جیب زیر بغلم بود که نکشیدم. گوشی‌ام در جیب بالایی بیک بود، هم درنیاوردمش. دفتر خاطرات و کتاب آیین نگارش را در نور تیز ‌موتر‌شان پشت‌ورو کرد و پرسید: «اینا چیست؟» 

– «دفتر خاطراتم و کتاب رهنمایی برای نوشتن.» 

با صورتم روی خاک افتادم. لگدش بود که مرا فرش زمین کرده بود. 

+ «کثافت آشغال دفتر خاطرات هم داری!» 

سرباز دیگری گفت: «کلاً به ادبیات علاقه داره.» 

دستمال‌ گردنم را پاره کردند و دست‌هایم را از پشت بستند. چشمانم را نیز بستند. روی ریگ‌های پیش ‌پوسته با پشت ما را خواباندند.  

هنگام دوِش آب نوشیده بودم. آن‌وقت روزهای اول میزان بود. شب که سردم شد، شکم‌درد شدم. از درد دوتا شده بودم. التماس کردم اجازه بدهند که تشناب بروم، گفتند: «این‌جا برای شما توالت نداریم.» 

حتا اجازه ندادند که در دشت رفع حاجت کنم. دو ‌ملی‌بس آمد. از هریک ما ۳۰ هزار تومان جمع کردند و در اتوبوس‌ها چون خشت نشاندندمان. چشم‌های ما هم‌چنان بسته بود. پرده‌های اتوبوس کشیده بود. هوای داخل موتر خیلی اذیت‌کننده بود. کسی بالای صادق* نشسته و فغانش را درآورده بود. صادق* چندبار خواست که خود را از زیر نفر بکشد، من هم کوشیدم که خودش را بکشد؛ ولی نتوانست. نیم‌دم‌ ما را در جایی پایین‌ کرد تا انگشت‌نگاری شویم. 

چون گوسفندان بی‌صاحب ما را در راهروی تنگ ‌و تاریک و بوی‌ناک انداخت. همه ایستاده بودند چون جایی برای نشستن نبود. از راهرو به‌‌سختی گذشتم و به دروازه‌ای رسیدم. از دروازه تیر شدم که جای نشستن پیدا کنم. به تشنابی رسیدم که تا پشت کفش‌ از مدفوع پُر بود. سمت راستم یک سالون کلان پر از افغانستانی‌ها بود. 

پس‌ از چاشت نوبت انگشت‌نگاری ما دو ملی‌بس رسید. خداخدا می‌گفتم که زود تمام شود و ما را از اینجا بکشند. شاید ساعت از ۸ شب گذشته بود که داخل اردوگاه (کمپ مهاجران سفیدسنگ) شدیم. دو سرباز ما را با فحش و سیلی به‌صف کردند؛ طوری که سربازان پایگاه نظامی به‌صف حرکت می‌کنند، ما را به‌پیش می‌راندند. مرد بزرگ‌جسه دم در سالون اردوگاه بود. او هشدار می‌داد که گوشی و چرس و نسوار و بوتل آب معدنی داخل نبریم. گوشی‌ام داخل بیکم بود که تا به هرات نمی‌رسیدم، در اختیارم قرار نمی‌دادند. جوانی اندکی چرس داخل شلواربند قایم کرده بود و در تلاشی گیر آمد. دو سرباز‌ جوان او را ‌جلو چشم ‌ما زیر مشت‌ولگد گرفتند که درسی برای ‌همه شود. 

داخل سالون که شدیم، از هر گروه یکی‌ـ‌دو تن را برای تمیزکردن تشناب و خالی‌کردن سطل‌های زباله توظیف کردند. در حدود ۱۸ گروه بودیم. هر گروه ۴۳ تا ۴۵ نفر داشت. من گروه سوم بودم. 

قبل‌ از اینکه بخوابیم، سرگروه از هر نفر ۱۵۳ هزار تومان جمع کرد. کسانی که تومان نداشتند، با کسانی که از ایران رد مرز شده بودند، پول عوض کردند. کسانی که پول نداشتند، اعضای گروه بین خود انداز کردند و کرایۀ اتوبوس جمع شد. ساعت در حدود ۱۰:۳۰ بود که طرف هرات حرکت کردیم. 

رانندۀ اتوبوس در میان راه، سه‌ افغانستانی را از زیر پلی سوار کرد و به‌جایش سه ‌تن دیگر را در تول‌بکس برد. سرگروه با صادق* می‌گفت که این‌هایی که تازه سوار شدند، خود‌شان با رضایت افغانستان می‌روند و آن‌هایی را که در تول‌بکس برد، دوباره ایران می‌آورد. این‌ها به راننده هر نفر ۱۰ میلیون تومان پول می‌دهند. آن‌هایی که از بین راه سوار شدند، نام‌های سه ‌نفر تول‌بکس را حفظ کردند که در مرز وقتی از روی فهرست ما را می‌شمارند، به‌جای آنها حاضری بدهند. 

ما را در شهرداری پیاده‌ کردند. مردی که یونیفرم داشت، گفت: «برای که زیاد معطل نشید، هر نفر ۱۰۰ هزار تومان جمع کنید. شما ایران آمدید. از امکانات‌مان استفاده کردید. محیط‌مان را آلوده کردید. باید خسارت پرداخت کنید. اگر بخواهید پنهان‌کاری کنید، وارسی کنم و دربیاورم، همشو ورمی‌دارم، ها!» همه ساکت بودند. 

‌وقتی در آخرین ‌پوستۀ تلاشی رسیدیم، پیاده شدیم. همه‌ را ‌صف کردند و نام تک‌تک ما را خواندند. همه حاضر گفتیم. فقط سه نفر نام کسانی را گفت که خود‌شان را در تول‌بکس پنهان کرده بودند. گوشی‌ و بیکم را دادند. قد‌م‌قدم که می‌آمدم، پشت سرم را می‌دیدم که بالأخره سه‌ نفر کی بیرون آورده می‌شوند؛ ولی بس ایستاد‌ بود و راننده گم بود. وقتی در موتر نشسته بودم که به «دروازۀ ملک» هرات بیایم، صادق* به نقل از سرگروه گفت که کسی خبرچینی کرده و راننده گیر افتاده است.  

یادآوری: 

ـ به‌منظور حفظ امنیت افراد، در این روایت از نام‌های مستعار استفاده شده است. 

ـ صبا مسیح، نام مستعار ‌دانشجویِ سال دوم رشتۀ خبرنگاری است که ناگزیر تن به مهاجرت داده بوده است.