طالبان در خانه، طالبان در خیابان 

روایت مدینه حبیبی؛ فعال اجتماعی 

ولایت‌ها یکی پشت دیگری سقوط می‌کرد. ۲۴ اسد بود. برای گرفتن معاش به بانک رفتم. بانک‌ها همه بسته بودند. وقتی به اطرافم نگاه کردم، دیدم دکان‌دارها همه سراسیمه دکان‌های خود را می‌بندند. مردم با سرعت در جاده‌ها راه می‌روند. سرک از ازدحام موترها بیروبار شده است.  

از فکری که از سرم گذشت، خیلی ترسیدم. از ترس همه‌ی بدنم را لرزه گرفته بود. بلی طالبان وارد کابل شده بودند. 

تمام شهر پر از وحشت شده بود. همه تلاش داشتند فرار کنند و به خانه‌هایشان برگردند.  

من هم باید به خانه برمی‌گشتم. ایستگاه پر از آدم‌های سرگردان و در جستجوی تاکسی بود. هر بار که موتری می‌آمد، مردان سوار می‌شدند و من تنها زن ایستگاه جا می‌ماندم. بالاخره توانستم در تول‌بکس یک موتر سراچه بالا شوم.  

نزدیک خانه که رسیدم، دختر ۸ساله‌ام را دیدم که با چشمان نگران پیش دروازه منتظرم نشسته است. وقتی مرا دید، به سویم دوید. مرا در آغوش گرفت و گریه‌کنان گفت: «مادر، خوب شد آمدی. می‌گویند طالبان آمده‌اند. ترسیده بودم که ترا نکشند.» طالبان کدام وحشت زمین هستند که طفل معصوم من از شنیدن خبر آمدن آنها چنین دل خالی کرده بود. دخترم را که از دیدن من احساس آرامش می‌کرد، در آغوش کشیدم و به خانه بردم.  

آنان آمدند به زودی طالبان محدودیت‌ها و قوانین سخت‌گیرانه و بی‌انصافانه بر دختران و زنان وضع کردند. زنان از حقوق ابتدایی خود چون مکتب و کار و تردد محروم شدند. حضورشان در جامعه انکار می‌شد. ما زنان نمی‌توانستیم، خاموش بنشینیم. به خاطر آینده‌ی دخترم هم که شده نباید از حقوق انسانی خود بگذرم. همراه با زنان دیگر مبارزه و دادخواهی را آغاز کردیم. به سرک‌های کابل رفتیم و حقوق خود را مطالبه کردیم.  

با اشتراک در چند تظاهرات کم‌کم تهدیدهای مستقیم و غیرمستقیم هم شروع شد. به خصوص در اقوام شوهرم کسانی بودند که افکار زن‌ستیزانه‌ی طالبانی داشتند و در بین طالبان هم نفوذی دارند. شب‌ها را آرام نمی‌خوابیدم. یک سال گذشته بود. اما هربار که دخترم را می‌دیدم و به آینده‌اش می‌اندیشیدم، مصمم‌تر می‌شدم که باید از حق‌طلبی دست برندارم. 

در سیزدهم آگوست امسال و آستانه‌ی سقوط کابل، اعتراضی علیه طالبان داشتیم. طالبان در همان روز من و چند دختر دیگر را دستگیر کردند. چند ساعتی ما را بازخواست کردند و بعد رها شدیم. 

شب به خانه برگشتم. گمان کردم که خانواده‌ام نگران من هستند و باید زودتر از نگرانی دربیایند. اما در خانه فقط خشم آنها بود که منتظرم بود. وقتی همه‌ی خانواده دور دسترخوان جمع شده بودیم، خسر و خشویم از این که در تظاهرات شرکت می‌کنم، سرزنشم کردند. آنها مرا تهدید کردند: «اگر بار به سرک بروی و  طالبان ترا دستگیر کنند، هرگز حق نداری پایت را به این خانه بگذاری. ما نمی‌خواهیم، یک زن بدنام خانم پسر ما و عروس خانه‌ی ما باشد.»   

بدنامی؟! مگر حق‌طلبی بدنامی است؟ مگر من چه اشتباهی انجام داده‌ام؟ مگر به غیر از این اندیشیده‌ام که آینده‌ی روشنی برای دخترم و برای دختران سرزمینم بخواهیم؟ آن‌شب و در میان بار آن همه‌ تحقیر به یادم آمد که طالبان هم برای سرکوب زنان معترض از همین ترکیب استفاده می کنند. زنان بدنام! 

همسرم در مقابل حرف‌های پدر و مادرش فقط سکوت می‌کند. حتا او هم حامی من نیست. گاهی فکر می‌کنم، ما زنان چقدر تنها هستیم. حتا در درون خانه‌ به خاطر حق‌طلبی سرزنش و تهدید می‌شویم.  

خسر و خشویم در حرفی که زدند محکم و مصمم بودند. اگر باز برای مطالبه‌ی عدالت و آزادی زنان وطنم صدا بلند کنم، حتما شوهرم به خواست خانواده‌اش مرا طلاق خواهد داد. در حاکمیت سیاه طالبانی، روشن است که مادر حقی بر فرزندش ندارد. به پسرم که هنوز یک طفل شیرخواره‌ است، نگاه می‌کنم. مگر می‌توانم روزی را تصور بکنم که از او دور بشوم و اجازه نداشته باشم تا او‌ را در آغوش بکشم؟ به چشمان معصوم دخترکم نگاه می‌کنم. اگر من صدا بلند نکنم، و از حق خود بگذرم، آینده‌ی زندگی او در این کشور چه خواهد شد؟ او چه حقی در این جامعه خواهد داشت؟ آیا امید داشتن یک زندگی شاد و سالم برای او خواهد بود؟ نه نمی‌توانم، خاموش باشم. ما زنان افغانستان سال‌هاست در چندین میدان مبارزه می‌کنیم.  

به اشتراک بگذارید

Facebook
Twitter
Email
Print

مرتبط

Open chat
پیامی دارید؟
سلام
می‌خواهید پیامی را با ما شریک بسازید؟