روایت مریم عارف؛ تجارتپیشه
این روایت لیلا زن جوان تنهایی است که روزگاری نه آنقدر دور هم یک کارآفرین و هم یک دانشجوی سختکوش بود. او بیستوسه ساله بود که به تنهایی از مهاجرت یکی از کشورهای همسایه که در آن بهدنیا آمده بود ولی حقی آنجا نداشت، به وطن برگشته بود. آن روزها به تازگی توانسته بود خود را از یک ازدواج ناخواسته و اجباری برهاند. ازدواج با پسر کاکایش که نه اهل کار و تلاش بود و نه خلق و خوی خوشی داشت. طلاق باعث شده بود که پدر و خانوادهی پدری او را طرد کند. پدرش به او گفته بود: «با طلاق گرفتن از برادرزادهام، حرمت برادر کلانم را شکستی. تو با این کار آبروی ما را بردهای.» همان هم باعث شده بود که به تنهایی به افغانستان برگردد و تمام سختیها را به جان بخرد. بارها در زمستانهای سرد و تابستانهای پرخاک کابل، گرسنگی کشیده بود، او مدتها خون دل خورده بود. بارها قضاوت شده بود. طعنه شنیده بود و آزار دیده بود اما مصمم بود تا زندگی کند و رویاهایش را خودش بسازد. بعد از پنجسال، همان دختری که در مهاجرت به جبر خانواده مجبور شده بود تا مکتب را در صنف دهم ترک کند تا عروس کاکای بزرگش شود، هم در یک دانشگاه خصوصی درس میخواند و هم برای خودش کار و کاسبی کوچکی راه انداخته بود. دکانی در بازار کرایه کرده بود و با کمک یکی از دوستانش لباسهای زنانه میفروخت. با همان دوستش و دو دختر دانشجوی دیگر خانهای را کرایه کرده بودند. شبانه در یک دانشگاه خصوصی درس میخواند. زندگی خوب پیش میرفت و او رویاهای بزرگی در سر داشت. میخواست در چند سال آینده کارش را از یک دکان کوچک به یک تجارت موفق بدل کند.
در میان استادان دانشگاه، استاد جوانی بود که به سختگیری دربارهی سمینارهای درسی و مقالههای مربوط به درسش معروف بود. استادش به خصوص با دختران سختگیرتر هم بود. معتقد بود که قدرت تحلیل دختران در موضوعات علمی کافی نیست. به همین دلیل دخترانی که شهرت او را شنیده بودند، تلاش میکردند، کمتر با او مضمون درسیای بگیرند. اما لیلا شبانه درس میخواند و نسبت به دانشجویان روزانه انتخابهای محدودتری داشت. هربار سر ارائهی سمینار با استاد جنجالهای زیادی داشت. مجبور بود بارها مقالهاش را بازنویسی کند، اما در آخر توانست مقالهای با معیار استاد بنویسد و نمرهی نسبتا خوبی هم بگیرد. بعد از مدتی و در کمال ناباوری بین لیلا و استاد دوستی ایجاد شد.
استاد در خوابگاه استادان زندگی میکرد و کسی در مورد خانوادهی او خبر موثقی نداشت. در بعضی شایعات میگفتند که او زن و فرزند دارد و بعضی هم شنیده میشد از همسرش جدا شده است. لیلا آن روزها زندگی اقتصادی و اجتماعی روبراه و مستقلی داشت. حتا میتوانست پدر و خانوادهاش را در بیرون از افغانستان حمایت مالی کند. رابطهاش با آنها ترمیم شده بود. لیلا آرزو داشت که خانواده تشکیل دهد و مادر شود. در آن زمان چند خواستگار خوب و محترم هم داشت اما او از هر نگاه استاد را شخص لایقی میدانست. از دوستی آنها حدود یک سال بیشتر میگذشت. اما استاد هر بار از تندادن به ازدواج و صحبت با پدر او به بهانهای طفره میرفت و آن را به فرصت مناسب دیگری واگذار میکرد. روزها میگذشت و این فرصت مناسب نمیآمد. تا اینکه اوضاع کشور بههم ریخت. ولایات پشت سر هم سقوط میکردند. طالبان بهسرعت نزدیک میشدند. لیلا با شنیدن اخبار نگران میشد و از استاد میخواست تا سرنوشت او را روشن کند. اما استاد هنوز ازاین روز به روز دیگر وعده میداد. تا اینکه کابل سقوط کرد. تمام آرزوهای لیلا بر باد رفته بود. تحصیلاتش نیمه تمام ماند. رویای پیشبردن تجارتی موفق زیر حکومت طالبان از سوی یک زن ناممکن شد. اما هنوز دلبسته و امیدوار استاد بود.
طالبان در هر جای شهر با موهای دراز و سلاحهای بر شانه در گذار بودند. زنان و دختران کمتر در کوچه و خیابان شهر دیده میشد. حتا چهرهی زنان از دیوارهای شهر هم پاک میشد. لیلا مدتی دکانش را بست تا اوضاع آرام شود. پدر و مادرش برایش از او میخواستند تا زود پیش آنها برود. اما لیلا به آنها گفته بود که قصد ازدواج دارد. از رابطهاش یا استادش با آنها گفته بود. اما آنروزها استاد کمتر از او احوال میگرفت. شهر در وحشت فرو رفته بود. اخبار نشان میداد که میدان هوایی کابل مملو از جمعیت در حال فرار هستند. نمیدانست چه کند. نام او با استاد سر زبانها افتاده بود. استاد را دوست داشت و نمیتوانست زندگی خود را بدون او تصور کند. اما حالا دیدار آنها هم کمتر شده بود. او میگفت دیدار آنها خطرناک است. حتا به تماسهای تلفنیاش بیشتر وقتها جواب نمیداد. اما در یکی دو باری که توانسته بود با استاد تلفنی صحبت کند، از او خواسته بود که همراهش ازدواج کند. اما باز هم شنیده بود که وقت مناسبی برای این حرفها نیست. روزی از یکی از استادان دیگر شنید که استاد در برنامهی تخلیه است و قرار است که به یک کشور غربی انتقال داده شود. پریشان و حیران مانده بود. با خود میگفت حتما شایعه است. مگر میشود که چنین خبر مهمی شود و به او نگوید. فوری به استاد زنگ زد. یکبار، دوبار، سه بار و چندین بار. اما کسی تلفنش را جواب نمیداد. فقط آنشب برایش پیامی فرستاد: «لیلا، روزهای خوبی با تو داشتم. لطفا مرا فراموش کن.» پیام همینقدر کوتاه، همینقدر صریح و همینقدر قطعی بود. برایش نوشت چه میگویی؟ مگر میشود؟ پس تکلیف من چه میشود؟ پس قلب و احساسم چه میشود؟” برایش نوشت: «تو زن مستقلی هستی. راهت را پیدا میکنی. من باید متوجه زن و دختر خودم باشم.»
لیلا نمیتوانست باور کند. در تمام یکسالی که با هم دوست بودند، استاد هرگز از داشتن زن و فرزندی با او حرف نزده بود. شایعات زیادی شنیده بود و هر بار که از استاد پرسیده بود، با شوخی و خنده از آن شایعات گذشته بود. نمیتوانست باور کند. مگر میشود، کسی یکسال او را چنان فریب داده باشد که حتا یکبار هم شک نکند، شاید او واقعا زن و فرزندی داشته باشد. استاد فردای آنشب رفت. حالا او هیچ دلیلی برای ماندن و هیچ راهی برای رفتن نداشت. دکانش را به زیر قیمت فروخت و با پول آن فقط توانست دوباره پیش پدر و مادرش به مهاجرت برگردد.