روایت سیاهموی افضلی؛ دانشجو
روح سرگردان من در اين هفده ماه روى آرامش را نديده است. اين شهر (كابلم) مانند برزخى شده است که نه از آن میتوان فرار کرد و نه میتوان در آن زيست.
من سیاهموی هستم. دختری كه در میان جنگ، خشونت، انفجار، انتحار و درد به دنيا آمدم. مادرم قصه ميكند: «راكتبارى مجاهدین بود. ما خواب نداشتيم. تو طفلی سه روزه بودى. پنبه در گوشهايت میماندم تا از صداى بلند راكت پردههاى گوشت آسيب نبيند.»
هفتسال زمان گرفت تا مجاهد رفت و بعدش طالب بهمانند ديو سياه پرچم برافراشت. بیست و چند سال بعد، دوباره همان وحشت و همان ترس و همان دیو سیاه به جان ما تاخته است.
روز ۱۵ اگست ۲۰۲۱ داخل تکسی بودیم. من و مادرم بهطرف خانهی کاکایم میرفتیم. ترافیک خیلی سنگین بود. راننده، کلافه با مسیر سر و کله میزد که برایم زنگ آمد. یکی از دوستانم بود. پریشان گفت: «میدانی طالب به سر کوتل رسیده. کجاستی تو؟» صدایم لرزید، گفتم: «بیرون.»
گفت: «عجب آدمی هستی! در این روز کی بیرون رفته!»
مادرم با ترس و لرز به راننده میگفت: «لطفاً ما را دوباره خانه ببر. هرقدر پول میخواهی برایت میدهم.
در مسیر بازگشت یکسره با خودش زیر زبان میگفت: «چرا امروز چپن دراز نپوشیدی؟ اگر کدام اتفاقی برایت بیفتد، من چه کار کنم؟ پاچههای پطلونات را پایین کن دختر!» از چهرهاش ترس و اضطراب را میتوانستم به خوبی ببینم. گناه مادرم نبود. من تمام دار و ندارش بودم. پدرم یک ماه قبل از آمدن طالبان از میان ما رفته و فوت کرده بود. مادرم جز من کسی را نداشت. من تکفرزند او بودم و او تمام امیدش را به من بسته بود.
دو ساعت را در بر گرفت تا به خانه رسیدیم. مادرم بلافاصله تمام پردهها را بست. میگفت: «از خانه بیرون نروی. نمیخواهم کسی بداند که ما دو نفر تنها هستیم.»
ترس آنروز و اضطراب مادرم را هرگز فراموش نخواهم کرد.
طالبان آنروز مثل مور و ملخ به شهر ریختند و کابل مرا گرفتند. امروز هفده ماه از آن هجوم سیاه-که به یکبارگی همهچیزمان را گرفت-، گذشته است.
از آنروز به اینسو از دختران سرزمینم حق تحصیل، سفر، ازدواج، حق پوشش و … گرفته شده است. یکی از آن جمله خود من هستم. منی که تحصیلاتم را در رشتهی زبان و ادبیات تمام کرده بودم. میخواستم در رسانه کار کنم، میخواستم ماستریام را در رشتهی ژورنالیزم بگیرم. اما بهجای آن، در حبس خانگی ماندم.
رفتوآمد و گشتوگذارم قطعاً منع شده است. نمیدانم این شرایط چقدر دیگر ادامه خواهد داشت. اما از اینکه با پوشش اجباری سرتا بهپای سیاه و ماسک بر صورت مجبورم بهخاطر خرید ضروریات خانه بیرون شوم و با اینحال با نگاههای تند و عجیب مردم شهر روبهرو میشوم؛ سخت رنج میبرم. این وضع برایم سخت زجرآور و رنجبار است. هفتهی قبل از انستیتوت زبانی كه سال قبل در آنجا درس ميخواندم، تماس گرفتند که بهخاطر گرفتن بعضی مدارک ساعت نه صبح آنجا باشم. ساعت هشت صبح خانه را با همان پوشش اجباری و هميشگی سياه ترک کردم. در مسیر راه با پرزههای پسرانی كه شايد صنف ده يا نه بودند، روبهرو شدم. تمام مسیر در سکوت سرم را پايان گرفته به راهم ادامه دادم. به ايستگاه موترهای شهری رسيدم. در موتر كرولا، چوکی پيش رو خالی بود. نشستم. راننده گفت: «همشیره كرایهی دو نفر را حساب ميكنی؟»
پرسیدم: «چرا بيادر؟ اگر يك خانم ديگر پيدا شد میتواند كنار من بنشيند.»
میگوید: «نخير همشیره. طالبان نشاندن دو تا سياسر را در سيت پيشروي منع كردهاند.»
با اکراه و دل ناخوش میگويم: «درست است. پس كرايهی دو نفر را حساب میكنم.»
در مسیر راه، به سرک و بازار نگاه میكنم و به خيل دختران مكاتب، معلمان زن، زنان كارمند و … فكر ميكنم. زنانی كه هفده ماه قبل جزء اين شهر بودند؛ اما همین شهر امروز تحمل ديدن يك زن را ندارد. مگر آمدن طالب میتواند این همه تغییر در شهر و شهروندانش آورده باشد؟ مگر میشود آنان تنها دلیل این باشند که حتا دیدن یک زن به مردان این شهر سنگینی کند؟
با این افکار به انستیتوت میرسم. كارم تمام ميشود. فضای انستیتوت پر از دختران سياهپوش است. در ديوار پوسترهای نصب شده كه رويش نوشتهاند «حجاب اسلامی را رعايت كنيد». در پوستر تصویر دو حجم پوشیده در پارچه کنار هم نقش بسته است. يكی زنی را زير چادری و ديگر زنی را با حجاب سیاه نشان میدهد كه تنها چشمهايشان ديده میشود. من ذهنم درگیر این میشود که زن چطور میتواند زیر چادری درس بخواند و چگونه بیاموزد؟
به یاد روزهایی افتادم كه اينجا درس میخواندم. روزهایی که دختران دانشجو با لباسهای زیبا و رنگارنگ با شور و شوق برای یادگیری میآمدند.
در حویلی با یکی از دوستانم روبهرو شدم. کوتاه ايستاديم و از روال عادی و روزمرگیهای زندگیمان حرف زديم. گفتم: «به نظرت فضای شهر خيلی عجيب نشده؟ رفتار مردان نسبت به چند ماه قبل خيلي تغيیر كرده.» بلافاصله جواب داد : «هنوز كجاست؟ نمیریم که ببینیم دیگر چه خواهد شد؟»
بعد از همسايهشان نقل قول میكند كه هر روز سر خانمش داد و فرياد ميكند و میگوید: «طالبان صحيح دست به كار نمیشوند. باید لتوکوبتان کنند. باید پاى يكی دوتایتانه بشکنند كه دیگرهایتان جرئت نكنند که از خانه برآیند. زنهای بیحيا!»
هردو يكجا گفتیم: «چه گله از طالب؟!»
به خانه برگشتم؛ با قلبی پر از اندوه و ماتم. قبلها وقتى بيرون میرفتم حال و هوايم بهتر میشد. اما حالا بغض گلويم را میفشارد و افسردهتر میشوم.
در این مدت از دل تجربهها و چشمدیدهایم دریافتهام که کابل شهر مردان شده است. اغلب مردان خوشحالاند که زنان کمتری در شهر دیده میشوند.
اما هربار از خود میپرسم، چرا چنين است؟ آيا همينگونه باقي خواهد ماند؟ چهوقت ما به حقمان خواهيم رسيد؟ و هزار چرا و سوال ديگر که اینروزها ذهنم را مشغول میكنند. پرسشهایی كه هیچ جواب سادهای برایشان ندارم.