روایت فوزیه رضایی؛ نظامی پیشین
این بخشی از روایت فوزیه رضایی* مسئول سوادآموزی یکی از حوزههای پولیس کابل در زمان جمهوریت است که با سقوط کابل نهتنها وظیفهاش را از دست داد؛ بلکه از تحصیل نیز بازماند. فوزیه در زمان سقوط، دانشجوی سمستر ششم رشتهی فارمسی (دواسازی) در یکی از دانشگاههای خصوصی بود، اما بعد از سقوط دیگر نتوانست در کلاسهای درس حاضر شود. او مثل تمام زنان شاغل دیگر هزینهی تحصیل خود را از معاش ماهانهاش میپرداخت.
فوزیه از سه ماه قبل از سقوط معاش نگرفته بود. مافوقهایش امروز و فردا میکردند و میگفتند معاش او پرداخته خواهد شد. از اینرو شهریهی دانشگاه را هم نپرداخته بود. فوزیه علاوه بر مخارج تحصیل خود، هزینهی تحصیل خواهرانش را هم میپرداخت. تا روز سقوط کابل معاش او پرداخته نشده بود تا اینکه طالبان آمدند و معاشش برای همیشه سوخت. حالا هم او و هم خواهرانش از ادامهی تحصیل بازماندهاند. چندباری که به دانشگاه رفته بود، مسئولان دانشگاه گفته بودند تا وقتی شهریهی به تأخیرافتاده را نپرداخته است نمیتواند در صنفهای درس حاضر شود. حالا او در کنج خانه تلاش میکند، راهی برای یافتن و معنا و بقا در زندگیاش بیابد. از اینرو میخواهد نگرانیهایش را با خواندن کتاب پنهان کند.
فوزیه چون هزاران زن دیگر با وجود تمام چالشهای فرهنگی، پنجسال در ساختار پیشین پولیس افغانستان کار کرد. او دورهی آموزشیاش را در ترکیه به پایان رساند و میخواست «جنرال» شود. اما حالا دیگر حتا نمیتواند به کارش فکر کند. از روزی که مجبور شد یونیفورم نظامیاش را با چشمان اشکبار در آتش بسوزاند، دیگر یقین کرد امیدهایش بر باد رفته است.
پس از تسلط طالبان، فوزیه نیز چون زنان دیگری که افسر پولیس بودند، تحت تعقیب و پیگرد آنان است. او از همان روزهای اول سقوط کابل تاکنون نتوانسته است به خانهاش برگردد و مخفیانه زندگی میکند. از ترس طالبان تا حال دو بار مجبور شده که محل زندگیاش را تغییر بدهد. میگوید زیر تمام ترس و وحشت جاری تنها چیزی که او را اندکی آرام میسازد، کتاب خواندن است.
اکنون بیش از یکسال است که او با هویت جعلی در اتاقی کرایهای در شهر کابل زندگی میکند. فوزیه آن صبح سیاه روز یکشنبه را به خاطر میآورد. آن روز هم مثل هر روز صبح آماده شده بود تا سر وظیفهاش برود. اما مادرش زنگ میزند و خبر میدهد که طالبان وارد کابل شدهاند. به نظرش شوخی میآید و باور نمیکند. مادر اصرار میکند که او آن روز را از اتاقش بیرون نرود. اما فوزیه میخندد و میگوید امکان ندارد. مگر میشود چند طالب موتر سایکلتسوار یک اردوی مجهز و آموزشدیده را شکست بدهند و قدرت را به دست بگیرند.
اما سقوط کابل واقعیت داشت. توافقی پنهانی، کابل را یکشبه به طالبان سپرده بود. فوزیه وقتی چند و چون این واگذاری را دریافت، یک ماه تمام را در شوک بود. نمیتوانست این قضیه را باور کند. در آن یکماه هر روز صبح از خواب برمیخاست. لباسهای نظامی خود را بر تن میکرد، راهی وظیفه میشد، اما ناگهان یادش میآمد که طالبان شهر را گرفتهاند. هر روز آشفته لباسهایش را میکشید و در گوشهای از خانهاش پنهان میکرد.
نمیدانست چه باید بکند. میخواست به خانه پیش مادرش برگردد، اما از ترس این که همسایگانش او را به طالبان معرفی کنند، جرئت نمیکرد. همانجا در اتاق کرایهای خود را حبس کرده بود. یکی از خواهرانش ورزشکار بود. شنیده بود که حتا ورزش در قاموس طالبان جرم است. از مادرش شنیده بود که خواهرش از ترس طالبان به پاکستان گریخته است.
یک ماه از آمدن طالبان گذشته بود که خبر رسید، خانهها را تلاشی میکنند. تازه آن وقت بود که باور کرد افغانستان به دست طالبان سقوط کرده است. ترس بر همهچیز غلبه کرده بود. دیگر امیدهایش مرده بودند. پیش از آمدن طالبان به سرعت از اسنادش عکس تهیه میکند. تمام اسناد و لباسهای نظامیاش را در حالی که اشک پهنای صورتش را پوشانده است، آتش میزند. با صدای بلند گریه میکند و به سوختن لباس نظامیاش، مینگرد. آنروز وقتی زن همسایه که صدای هق هق گریه او را میشنود به نزدش میآید و جویای احوالش میشود. میگوید: همراه با این لباس رؤیاهایم را سوزاندم. هر دو میگریند.
وقتی خبر میرسد که طالبان به تلاشی خانههای کوچهی آنها رسیده است، میخواهد بیرون شود و خود را جایی گم کند تا با آنها روبهرو نشود. اما زن همسایه مانع میشود. میگوید که او تنهاست و اگر بپرسند در این اتاق چه کسی زندگی میکند و او نباشد، شاید وضع بدتر شود. زن همسایه برایش میگوید که بماند. اگر طالبان قصد کشتن داشته باشند، هر دو میمیرند و اگر شانس ماندن داشته باشند، هر دو باهم زنده میمانند. فوزیه میپذیرد.
طالبان آنروز با چکمههای پر از گل وارد اتاقش شدند. او به عنوان یک زن نظامی و آموزشدیده در کنج اتاق ایستاده بود و فقط نظاره میکرد که طالبان چگونه به حریم زندگیاش تجاوز میکنند و از او هیچ کاری برای دفاع ساخته نیست. او که آموزش دیده بود تا از مرزهای میهناش در روز مبادا دفاع کند حالا از عهدهی دفاع از حریم خصوصی خودش برنمیآید. گوشهای ایستاده بود و بیصدا میدید چطور متجاوزان اتاق را به هم میریزند. تشکها را به سویی میاندازند و بین برگهای کتابها را میگردند. فوزیه تا وقتی که طالبان خوب همهجا را میگردند و میروند، دم برنمیآورد. از ترس اینکه مبادا شناسایی شود و هم جان خودش و هم جان همسایهی مهربانش به خطر بیفتد. او سکوت میکند و لب صبر به دندان میگزد تا طالبان آنجا را ترک میکنند.
چندی بعد که طالبان اعلان کردند که تعدادی از زنان را دوباره به کار جذب میکنند، نسرین* یکی از همکاران فوزیه، از او میخواهد که به وزارت داخله بروند. او میگوید شاید طالبان تغییر کردهاند و فهمیدهاند به نیروی زنان نیاز دارند. شاید آنها بتوانند کار و درآمدی داشته باشند. فوزیه ابتدا قبول نمیکند. او میداند که به طالبان اعتماد و اعتباری نیست. طالبانی که زنان را از آموزش و گشتوگذار و تفریح محروم کردهاند؛ طالبانی که حمامهای زنانه را بستهاند و آن را برای زنان حرام اعلام کردهاند، چگونه میشود با آنان کار کرد. اما وقتی درماندگی نسرین را میبیند و قصهی رقتبار زندگی همکارش را میشنود، راضی میشود. نسرین میگوید که دیگر حتا توان خریدن یک لقمه نان را برای فرزندانش ندارد. وقتی به زندگی خودش نیز میبیند در مییابد بدون درآمد معلوم نیست تا کی دوام بیاورد، قبول میکند.
هر دو با هزار بیم و تغییر لباس و پوشیدن چادر برقع، به وزارت داخله میروند. نسرین درخواستی را که نوشته است به اولین نگهبان طالب میدهد. نگهبان سواد خواندن ندارد و از نسرین میخواهد که آن را بخواند. در این هنگام گروهی از طالبان در اطراف آندو حلقه میزنند. پاسخ طالبان به نسرین و فوزیه صریح و وحشیانه است: «به خانه خود برگردید. اگر بزرگان دست ما را بسته نمیکردند، به جای وظیفه در اینجا چند تا گلوله به فرقتان میزدیم.»
فوزیه و نسرین از همانجا بیهیچ کلام و گفتوگویی خود را از محاصرهی حلقهی طالبان بیرون میکنند و بدون اینکه به پشت سرشان بنگرند، به خانه برمیگردند. همان روز فوزیه مخفیگاهش را تبدیل میکند. با این نگرانی که نشود طالبان آنها را تعقیب کرده باشند. حالا فوزیه ناامید، مستاصل و افسرده در تنگترین و تاریکترین کوچههای شهرش، خود و آرزوهایش را مخفی کرده است.
.نکته: تمامی اسامی در این روایت مستعارند.