روایت سکینه رضایی، دانشآموز
همانطور که الماری اتاق را منظم میکرد چشمش به جزوهی آمادگی کانکور خورد و به یادش آمد که سوالات بخش تاریخ نیمه تمام مانده است. بلافاصله با شوق تمام شروع به حل کردن سوالات نمود. بعد از اینکه چند سوال را حل کرد به یادش آمد که دیگر قرار نیست به مکتب برود، چرا که به زودی باید با پسر کاکایش ازدواج کند. آه سردی کشید و دوباره جزوه را در الماری ماند و به پاککاری خانه ادامه داد. بغض گلویش را میفشارد و به سختی نفس میکشد. او برنامههای زیادی برای آیندهی خود داشت. میخواست به دانشگاه برود و رشتهی ژورنالیسم را بخواند. اگر چه پدرش هیچ گاهی تمایلی به درس خواندنش نداشت و به این باور بود که دختر خوب دختری است که بتواند زن خوب خانه شود. اما او با کمک مادرش توانسته بود تا صنف دهم درس بخواند. حالا گویی همه چیز دست در دست هم داده بودند تا رویاهایش را از او بگیرند.
آمدن طالبان بهانه خیلی خوبی برای پدرش شده بود تا برای همیشه او را از رفتن به مکتب و کورسهای آموزشی باز دارد. از سویی دیگر پسر کاکایش رضا، که از دو سال به این طرف هوای ازدواج با او را داشت و بارها دست رد به سینهاش خورده بود، حالا بار دیگر شانس یافته بود تا این موضوع را مطرح کند. رضا پول خوبی به عنوان طویانه و مراسم عروسی به پدرش وعده کرده بود. هیچ بهانهای برای به تعویق انداختن عروسی نبود. چرا که بعد از سقوط دولت وضعیت اقتصادی خانوادهاش مانند خیلی از خانوادههای دیگر خراب شده بود. ازدواج او دو مزیت برای پدرش داشت. با پول طویانه مدتی آسانتر بر مشکلات اقتصادی فایق میآمد و یک نانخور هم از خانهاش کم میشد.
این بخشی از زندگی دوست مهربانم زرینه و دغدغههای اوست. در واقع این قصهی پرغصهی تمام دختران نوجوان افغانستان است. یک سال و سه ماه میشود که برای ما زندگی عرصه مبارزهای سخت و بیرحم شده است. برای مایی که با غم از دست دادن هممکتبیها و دوستانمان در حادثه مرگبار و وحشتناک مکتب سیدالشهدا تازه کنار آمده بودیم و شرایط بحرانی کرونا را هم سپری کرده بودیم. این داغ و آن انزوای اجتماعی ما را بیشتر تشنهی مکتب و برگشت به جامعه کرده بود. هیجانی وصفناپذیر برای برگشت به مکتب داشتیم؛ اما نفهمیدیم که قرار است سرنوشت چنان بچرخد که درس خواندن برای دختران نه تنها ممنوع، بلکه خطر بالقوهی مرگ شود. من و دوستانم در فقیرترین خانوادههای شهر کابل زندگی میکنیم. قصهی مادران ما قصهی ازدواج زیر سن، تبعیض، محرومیت و محدودیت بوده است.
من و دوستانم باهم تعهد بسته بودیم تا آیندهای متفاوت از مادران خود داشته باشیم و از راه آموزش خود سرنوشت خود را رقم بزنیم. اما حالا حاکمان جدید افغانستان چنان عرصه را بر زندگی ما تنگ کرده است که برای اولین بار در زندگی بارها آرزو کردهام کاش مانند برادرم پسر می بودم و اینگونه به حبس در درون خانه محکوم نمیشدم. آخر یک دختر نوجوان تا چه اندازه میتواند قوی باشد؟ اصلا چرا باید قوی باشد؟ تا همین ختم بهار سال گذشته، من سخت درس میخواندم و آرزوهای بزرگ در سر داشتم. مادرم هم خوشحال و امیدوار بود که دخترانش سرنوشت او را نخواهند داشت غافل از اینکه همه چیز در یک لحظه به عقب برگشت. به یکباره ما از همه جا حذف شدیم. از سرکهای شهر که خود بارها علیرغمی که سراپا پوشیدهام، از سربازان طالبان دربارهی ظاهر و لباس تذکر شنیدم تا صفحهی تلویزیونها، وجود و چهرهی ما زنان ممنوع شده است. هفتههای اول حضور طالبان مدتی را خوشبین بودیم که فشارهای جامعهی بینالمللی اجازه نخواهد داد تا طالبان رفتار گذشته خود با زنان را تکرار کنند، اما هر چه زمان بیشتر گذشت، دانستیم که طالبان همان طالبانند و خاموشی جهان هم همان خاموشی. چندین ماه را ترس، یأس و درماندگی بر ما چیره شده بود.
قوانین سختگیرانهی طالبان، اختطاف دختران و قتلهای سریالی زنان چنان محیط وحشتناکی را ساخته بود که خانوادهها باور دارند ازدواج اجباری و زود هنگام دخترانشان را چارهای برای محافظت از دختران و آبروی خانواده است. اما دخترانی که از آتش برخاستهایم نمیتوانیم این سرنوشت محتوم را بپذیریم. من و سه دوست دیگرم با هم تجدید پیمان کردیم که به سرنوشت نبازیم و در برابر ستم سر خم نکنیم. نگذاریم که چون زرینه ازدواج اجباری آخرین راهحل برای ما باشد. ما باید به همدیگر کمک کنیم تا نومیدی و افسردگی بر ما چیره نشود. قرار گذاشتیم که هر چند روز یک بار یکدیگر را ببینیم. در همین دیدارها دریافتیم هنوز تنها راهی که برای نجات ازین وضعیت داریم، آموختن است. گروه چهار نفرهی ما تصمیم گرفتیم تا روی یادگیری درسها به زبان انگلیسی تمرکز کنیم. برنامهای ساختهایم و هر هفته یکدیگر را در خانههای هم دیدار میکنیم. طبق برنامه مضامین مکتب را به زبان انگلیسی از طریق اینترنت میآموزیم. بورسیههای تحصیلی برای دختران را جستجو میکنیم. هدف تعیین کردهایم تا انگلیسی و مضامین اصلی مکتب را در معیار جهانی بیاموزیم تا بتوانیم در این بورسیهها با دیگر دانشآموزان جهان رقابت کنیم و شانسی برای تحصیل در بیرون از افغانستان بیابیم. البته این کار به این آسانی نیست.
اولین و مهمترین مشکلی که ما با آن روبرو هستیم هزینه اینترنت است. در شرایطی که بیکاری در افغانستان بیداد میکند و مردان خانواده فرصت کار ندارند برای ما دختران کمسن و بیتجربه که تمام راهها بسته است. من خودم خوششانستر هستم که مادرم خیاطی میکند و میتوانم او را کنم و پول انترنت خود را تا جایی فراهم کنم. از اینترنت که بگذریم، یافتن وبسایتهایی که بتوانند زمینهی آموزش رایگان را فراهم بسازند، مشکل دیگری است. اما با تمام اینها ما چهار نفر حداکثر تلاشمان را میکنیم که از حداقل امکانات موجود بهترین استفاده را بکنیم. مسالهی دیگری که گاهی ما را نگران میکند این است که بیشتر کشورهای دوست بورسیههای تحصیلی خود برای افغانستان را متوقف کردهاند. هند، امریکا و انگلستان قبلا بیشترین بورسیهها را برای افغانستان داشتند، اما همهی این کشورها متقاضیان افغانستانی را از لیست بورسیههای خود حذف کردهاند. به همین دلیل تا حالا به هر جا که تماس گرفتهایم پاسخ منفی بوده است.
گاهی فکر میکنیم با این همه محدودیت آیا موفقیتی کسب خواهیم کرد؟ این افکار گاهی مارا تا مرز جنون و نومیدی میکشاند اما تسلیم شدن هم چاره نیست. اگر تسلیم شویم باید به مردن تدریجی در ازدواج اجباری یا سرنوشت تاریک تن بدهیم. همین دیدارها، همین تلاشها، همین با هم بودنها و آموختنهاست که ما را از مرز نومیدی اندکی دور میسازد. هفدهسالگی سن کمی است برای مایوس شدن، برای تسلیم شدن. ما ادامه خواهیم تا نوری را در تاریکی بیابیم.