انوشه
انگیزهی این روایت، شجاعت زنی است که این روزها بهنام الهه شناخته میشود. الگوی من در روایت، اوست که مانند ناماش الهام زنان زیادی برای روایتگری شد. من با الهام از او میخواهم از آنچه در ماههای گذشته بر من گذشته، کوتاه بنویسم. اعتراف میکنم که نمیدانم از کجا شروع کنم؟ نمیدانم این همه نادیده گرفتهشدن و انکار را چگونه به قلم بیاورم؟ اما با تمام سختیهای این کار، تصمیم گرفتهام بنویسم. میخواهم مثل او، همهی شجاعتم را در حنجرهام بریزم و بنویسم. میخواهم مثل الهه از مرگ نهراسم و با صدای بلند مرگی را در این ماهها زندگی کردهام را روایت کنم.
بعد از دیدن چهرهی به غمنشسته و صدای بغضآلود الهه، به یقین میدانم دیگر نباید بشرمام. میدانم باید از تجربهام هرچند مسکوت و مگو سخن بزنم. میخواهم سکوت را بشکنم و از تجربهی مرگ روزمرهام بگویم. از تجربهای که هنوز گوشی آمادهی شنیدن و چشمی آمادهی دیدناش نیست. این را نیز میدانم که وقتی این روایت منتشر شود، بیشتر ازینکه کارگشا باشد، شاید کارشکن شود. این را پیشبینی میکنم که همه با چشمهای خشمگین و از حدقه برآمده خواهند گفت: من، سزاوار آنچه هستم که بر سرم آمده است. اما … دیگر قضاوت دیگران برایم اهمیتی ندارد. مگر چیزی هم مانده است که مرا از گفتن باز دارد؟ مگر چیزی است که مانع شود تا این همیشه بودن در ورطهی خشونت و وحشت را روایت نکنم؟ آری. میخواهم به پیروی از الهه از داستان زندگیام بگویم. داستانی که نشان میدهد این سرزمین، گورستان الهه و آروزهای الهههای بسیار است.
برای روایت کردن از اکنون، باید کمی به عقب برگردم. چهارده یا پانزده سالم بود که نخستین نگاههای دختر همسایه به خودم را عاشقانه یافتم. او با چشمهای روشن و بزرگ، زیباترین موجودی بود که در تمام عمر دیده بودم. یک سالی از من بزرگتر بود یا کمی بیشتر. با هوشی سرشار و قلبی مهربان. ما هر روز در مسیر مکتب، هممسیر هم بودیم. او هر روز چادر برفیاش را که مثل یک برگ کاغذ میدرخشید، اتو میکرد و بوتهای براق سیاهاش را جلا میداد. هر صبح ساعت هفت، پشت در آپارتمان میرسید و محجوبانه سراغ مرا میگرفت. من از بوی یاسی که در دهلیز میپیچید میدانستم که اوست. هر روز، از خانه با هم دو هزار و پنجصد قدم میگذاشتیم تا به مکتب میرسیدیم. آخر ما همسایه و همراه و همگام هم بودیم. همجنس هم و همبال هم! در مسیر، نه او و نه من به پرزههای زشت و زنندهی مردان سر راه وقعی نمیگذاشتیم. به چشمهای دریده و وقیح آنانی که با دیدن ما آلتشان را نشانمان میدادند یا دست میان پاهایشان میبردند، نمیدیدم. اما از ترس و یا خشم، هر بار در مواجه با این صحنهها میلرزیدیم. انگار بیدفاع و عریان شده باشیم. ما تا مغز استخوان از مردان در خیابان میترسیدیم. با قد کشیدن ما، مزاحمهای خیابانی هم انگار چوچه میدادند. دیگر هر روز چند نفری سر راهمان میایستادند و… هر روز راهمان را کمی دورتر میکردیم تا شاید مزاحمان ما را نبینند. اما بیفایده بود. انگار آنان ترس ما را بو میکشیدند و دوباره سر راهمان سبز میشدند.
روزها و هفتهها و ماهها میآمدند و میرفتند. در چشم بهم زدنی، دوران لیسه گذشت و ما در آزمون ورودی اشتراک کرده و وارد دانشگاه شدیم. هر دو در رشتههای دلخواهمان پذیرفته شده بودیم! او قرار بود یک دانشمند شود و من یک نویسنده. در این سه سال، انگار ما سی سال بزرگتر شدیم. عشق من به او یا عشق او به من هم به تعداد روزهای باهمی و سرخوشیمان بزرگ و بالغ شده بود. عشق ما چون گل پیچان قد کشیده بود و شاخه و برگ و شگوفه داده بود. او، در نوزده سالگی، تمام جهان من بود. تمام ایمان من. آن روزها، هر دو زنانی بالغ و جوان و به قول دیگران خوشآتیه بودیم. او بلند بالا و لوند و زیبا و چابک بود، درست مثل یک آهو. با چشمانی آبی، صدایی آسمانی و خندهای فرشتهگون. و من … هنوز نمیدانم برای او که بودم. پس از روزها انتظار، زحمات شبانهروزی ما به ثمر نشست. دانشگاه، این خانهی هزار و خواب و رویا شروع شد و من و او در همان روزهای آغاز درس، فهمیدیم که جفت هم و عاشق همایم. نمیدانم حس قدم زدن با او زیر آن کاجهای بلند با سایههای امن بود یا نجوای رازآمیز باد.. اما هر چه بود روزی در صحن دانشگاه، اتفاق افتاد. ما هنگام پریدن از جوی کنار چمن، همزمان دست هم را گرفتیم و دیگر رها نکردیم.
آنروز دستم را که گرفت، برای ثانیهای، حس کردم زمین زیر پایم خالی شده است. قلبم آنقدر تند میزد که فکر میکردم اگر ننشینم و نفس عمیقی نکشم، دلم از قفسهی سینهام بیرون میپرد. شرمیده بودم که مبادا او از حال زارم بفهمد. آنروز و در خنکای خزان کنار او آنقدر گرم و سیال بود همه چیز که وزنم را حس نمیکردم. برای لحظهای زیرچشمی، به چشمهایش نگاه کردم. چشماناش زلال و اشکالود بودند. نگاهاش مثل رودخانهای خروشان شده بود. آنروز، ما در سکوت مطلق دست در دست هم جزیی از اجزای تابلوی با شکوه هستی شده بودیم و به نجوای گنگ کاجهای پیر دانشگاه گوش میدادیم. بیخبر از گذر زمان و بیاعتنا به پیرامون و به مکان!
چهار سال به سرعت برق و باد گذشت. ما برای لحظهای هم به یاد نمیآوردیم که وارد سرزمین ممنوعه شدهایم. به یاد نمیآوردیم که در سرزمین بلوا و بلا و در احاطهی جنگ و جنون، عشقی چنین برتابیدنی نیست. با اینحال، برای ما هر روز، اسب مراد رام بود و جهان به کام. نمیخواستیم و یا نمیتوانستیم به چیزی بیرون از حباب مخفیانه و عاشقانهمان فکر کنیم. در سالهای تحصیل به کمک آشنایی با زبانهای دیگر و خواندن مقالههای عملی و تحقیقهای معتبر دریافتیم که حس ما به هم، حسی طبیعی و انسانی است. ما در این سالها پی بردیم که زنان و مردان در وضعیت بدون جبر و خطر به همجنسان خویش عشق میورزند. چنانکه ما در جغرافیای خطر به هم عشق میورزیدیم. من در ادبیات و هنر و او در زیستشناسی به دنبال یافتن پاسخ به پرسشهای بیپایانمان دربارهی عشق بودیم.
در همان روزها کم کم نجواها و نقشههای خانوادههایمان دربارهی آیندهای که انتخاب ما نبود، جدیتر میشد. خانوادهی من که میدانست من به هیچ وجه زیر بار ازدواج نمیروم مصمم بود مرا برای ادامهی تحصیل به بیرون بغرستند و خانوادهی او میخواستند او را به شوهر بدهند. آن روز رسید. روزی که ما از تصور رسیدناش فرار میکردیم. اوضاع امنیتی و سیاسی هرروز وخیمتر میشد. ایالت متحده و طالبان در دوحه توافق کردند. طالبان هر روز در گوشه و کنار کشور مناطق بیشتری را به تصرف خود در میآوردند. ما در بحبحهی ترس و یأس از دانشگاه فارغ شدیم. من در یکی از نهادهای بینالملی مشغول کار شدم و او در یک لابراتوار. ما تقریباً هر روز بیگاه، در پایان روزمرگیها در کافهای دنج در مرکز شهر هم به هم میرسیدیم و هم را سیر میدیدم. ما هر روز شهر را از مرتفعترین نقطهی آن شانه به شانه به تماشا مینشستیم و برای رسیدن روزهای روشناش نقشه میکشیدیم. از رویای وصال من و او و ساختن سرزمینی میگفتیم که عشق به جای عناد در گوشهگوشهاش فراگیر شود.
روزی او بیتاب و کلافه آمد به کافه. گفت: خانوادهاش پیشنهاد کردهاند او با مردی ثروتمند که از مدتها، خواستگار اوست ازدواج کند. میگفت پدرش نگران وضع سیاسی مملکت است و صلاح نمیداند او در افغانستان بماند. در موبایلاش عکس مردی را نشان داد با موهای رنگ شده و دندانهای ساختگی. او میگفت: پدرش میگوید مرد در خارج تاجر نامدار و موفقی است. ما زنان همجنسگرا در افغانستان محکوم به رنج مضاعفایم. ناگزیر به سکوت و تحملایم. ذهنیت حاکم، هیچ حقی برای پذیرفتن عشق ما را برسمیت نمیشناسد. فرهنگ و زبان و اخلاق و سیاست همه در این جغرافیا بر ضد ما و در خدمت تعصب علیه ما است. اما چرا؟ مگر حق زیستن را خدا نداده است؟ مگر حق انتخاب کردن و انتخاب شدن و آزاد بودن و عشق ورزیدن با ما یکجا و در نهاد ما آفریده نشده است؟ مگرگونهی ما به حکم انسان بودن از اراده و اختیار برخوردار نیست؟
من و او هرگز امکان و ابزار وارد شدن به میدان مصاف با مردسالاری را نداشتیم. هر دو میدانستیم چقدر آسیبپذریم. عشق ما به هم، در میان بازی ارادهی مردان قدرتمند و ثروتمند پیرامونمان، کبوتر معصومی بود که در قفس و قربانگاه متولد شده است. ما میدانستیم به صرف زن بودن، در افغانستان محکوم به تسلیم و تمکین و تعاملایم. ما دیده بودیم چگونه در خانه و خیابان در معرض تعرض مدام مردسلاری افراطی و خصمانه هستیم. من و او بارها و بارها در برابر جلوههای تفکر طالبانی در قبال زنان که آشکارا به نام اخلاق و ارزش و اصول توجیه میشد، شوریده بودیم. اما هر دو میدانستیم بدون انقلاب و آگاهی جمعی و بدون تغییر در ساختارهای معیشتی، هیچ راهی برای به ثمر نشستن این عشق در سرزمینی که «عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد» نخواهد بود.
او ناگزیر به آن قرارداد تن داد. ازدواج کرد و افسار و اختیار بدن، اندیشه و آیندهاش را به مرد تاجر سپرد و من ماندم. ماندم تا به جای او نیز مقاومت کنم. یکسال گذشته و از روزی که طالبان آمدهاند، من جز چندباری از خانه بیرون نشدهام. عملاً یک زندانیام… چون نمیتوانم و نمیخواهم به پوشش اجباری و محدویتهای شرمآور آنها تن دهم. نمیخواهم شهری که در آن عاشق شدهام را ترک کنم. نمیخواهم در تبعید و حسرت بپوسم. میدانم خیلیها این امکان را ندارند. میدانم سرمایهی انسانی زیادی خاصه از میان زنان پس از روی کار آمدن این جانیان و سیاهدلان از روی ناگزیری به گوشهگوشهی جهان پرتاب شدهاند اما من تا میتوانم، همینجا میمانم. میمانم تا در پناه موقعیت ویژه و زیر سایهی حمایت خانوادهام، ریشههایم را در زمین عشقم بکارم. میمانم تا بنویسم و از میان این سیاهچال روایت کنم. میمانم تا از عشقهای ممنوعه در سرزمین مرگ بنویسم. ماندن در میان کتابها و متنها برای من بهترین پناهگاه است. در یکسال گذشته و در دل این تیرگی، من جسارت یافتهام تا روبروی آئینه بایستم و روایت کنم. حالا حتا اگر کشته شوم آنقدر به خاطر آوردهام، خواندهام و نوشتهام که میدانم چطور و چگونه، آبی گرمترین رنگ است! آبی چشمهای او …