زندان، مجازات کار پنهانی آرایشگران زن
ساعت از ۸ صبح گذشته بود. دروازۀ خانهام تکتک شد و دخترم نورالنسا* را صدا زدم باز کند. چهار زن بودند و خواستند که دخترشان عروس میشود و باید او را آرایش کنم. گفتم که آرایشگاهم بسته شده و طالبان بهتازگي هشدار داده است که حق نداریم، حتا در خانه، زنی را آرایش کنیم. مادر دختر عذر و زاری کرد و به این دلیل که زنان از آشنایان شوهرم بودند، مجبور شدم درخواستشان را قبول کنم.
بسیار میترسیدم، چون دفعۀ قبل وقتی مأموران امر باالمعروف طالبان خبردار شده بودند که از خانه کار میکنم، هشدار داده بودند که در صورت تخلف بازداشت و زندانی خواهم شد. وقتی برس آرایش را به صورت دختر میزدم، دستانم میلرزید و قلبم گواهی بد میداد. همینطور که کار میکردم، گوشم به در هم بودم که راستی تکتک شد. همسایهها گزارش داده بودند که از خانه کار میکنم. به نورالنسا گفتم که چپلیهای پیش دروازه را جمع کند، چون اگر طالبان باشد، همه را بازداشت خواهد کرد.
من به طرف دروازه رفتم. قبل از باز کردن صدا زدم که کيستند. صدای زنی را شنیدم که میگفت: «منم مأمور امر باالمعروف.» به عقب نگاه کردم و دیدم نورالنسا چپلیها را از پشت دروازه جمع کرده بود. وقتی دروازه را باز کردم زنان داخل حویلی شدند و گفتند مشتریهایم کجایند. گفتم که مشتری نیستند، بلکه از اقارب نزدیک مناند و به مهمانی آمدهاند. بعد گفتند: «شاگردانت کجایند؟ همه را صدا بزن بیایند. شما اصلاحشدنی نیستید.»
من گفتم: «شما با من کار دارید به شاگردانم غرض نگیرید. آنان دختران خردسال هستند.» دو تن از نیروهای طالب نیز داخل حویلی شدند و کودکانم و زنانی که برای آرایش آمده بودند نمیتوانستند از ترس خارج شوند. با صدای بلند نورالنسا را صدا زدم که دروازۀ خانه را ببندد و نگذارد که خواهران و برادران کوچکش از خانه برآیند. مقابل طالبان ایستادم و گفتم: «حق ندارید به خانهام داخل شوید.»
نزدیک دروازۀ بیرونی اتاق کوچکی داشتم که همۀ لوازم آرایشی و وسایل آرایشگریام را در آن قفل کرده بودم. گفتند اگر نگذارم اتاقهایم را تلاشی کنند، باید بازداشت شوم و همۀ وسایل آرایشیام را ضبط خواهند کرد. من قبول کردم و گفتم: «همۀ وسایل آرایشگاه را میدهم و هر کجا که میبرید مرا ببرید، ولی به اعضای خانواده و مهمانانم کاری نداشته باشید.» دو مأمور زن و دو مأمور مرد پیش آمدند. از اتاق کوچک لوازم آرایشگاهم را بیرون آوردند و همه را بر رینجرشان بار کردند. زمانی هرکدام از آن وسایل را با کلی شوق و ذوق گرفته بودم که استفاده کنم.
در دور اول طالبان خانوادهام به تاجیکستان آواره شد و من کار آرایشگری را در آنجا آموختم. زمانی که با خانواده به افغانستان برگشتم، آرایشگاهی باز کردم. از سال ۲۰۰۵ در این بخش کار میکنم و حالا هنرم به جرمم بدل شده بود و به همین اتهام باید به حوزه میرفتم. چادریام را بر سر کردم و آنها بهزور مرا به طرف موتر راندند.
وقتی رسیدیم داخل یک تعمیر شدیم. زنی که با طالبان کار میکرد گفت که چادریام را باز کنم و داخل اتاق شوم. گفتم چادریام را باز نمیکنم و داخل اتاق نیز نمیروم. در اتاق باز بود. او به پایم زد و به داخل اتاق افتادم. همۀ مردان طالب که در چوکیها نشسته بودند به من خندیدند. از خجالت اشکم جاری شد. با آن بزرگی که داشتم ناخودآگاه متوجه نشدم که چطور به زمین افتادم. بلند شدم. ناخودگاه لبخند دردناکی زدم، ولی گلویم را بغض گرفته بود. نخواستم گریه کنم و به آنها تسلیم شوم. مردی با ریش و موی زیاد و لباس سفید که پاهایش را بالای میز گذاشته بود، گفت که بنشینم. گفتم: «۳۰ نفر همه دنبال یک زن افتادید و روزیاش را از او میگیرید. چرا اینقدر ظلم میکنید. اینجا بنشینم که چه شود؟» یکي که باصلاحیتتر از بقیه به نظر میرسید، عصباني شد و گفت: «تو زن بیحیا را یک سال زندان میکنم و با این زبانی که داری بیشتر از یک لک افغانی جریمه میکنم.» من دیگر سکوت کردم و چیزی نگفتم، ولی آنها فیصلهاش را کرده بودند. مرا به زندان زنان منتقل کردند. این زندان جایی بود که فقط یک اتاق دارد. اتاق زندان تنگ، تاریک و کثیف بود. اتاق با مساحت پنج متر مربع که در آن، بهشمول من، ۲۰ زن دیگر نیز زنداني بودند. روی زمین فرش کهنه و کثیف پَهن و لکههای روی آن بهخوبی آشکار بود. زنان دیگر کمصحبت بودند. غالباً خاموش بودند. یکی از افراد طالبان، که سرآشپز بود، نزدیک آمد و به گونۀ تمسخرآمیز به زنان زندانی گفت: «چه میخورید دختران مقبول، کدام فرمایش ندارید؟» آنجا طبیعی بود که کسی به فرمایش غذا ارزش نمیداد، چون بدمزهترین غذا را میدادند؛ هدف او مسخره کردن با بود. آه کشیدم و با عصبانیت نگاهش کردم و گفتم: «من در اینجا زهر هم نمیخواهم بخورم.» او با عصبانیت آنجا را ترک کرد.
یکی از زنان محافظ زندان به چهار طرفش نگاه کرد و آهسته گفت: «دخترم عصبانی نشو و زیاد سر و صدا نکن که اینها تفنگ و زور دارند، نشود بلایی سر تو یا خانوادهات بیاورند و بعداً پشیمانیات سودی ندارد. مقصد تو را خبر کردهام به این مردم هیچ اعتباری نیست، اینها بسیار ظالم هستند.»
آنگاه به این فکر میکردم اگر باز هم صدایم را بلند کنم، قرار بود چه بلایی بر سرم بیاید. تجاوز جنسي، کشتن و ربودن اعضای خانوادهام، جریمۀ هنگفت و یا تجربۀ زندان وحشتناک… همۀ اینها را خیلی سریع از ذهنم دور کردم و سعی کردم خاموش باشم، مثل دیگران. زندانبان مرد، قانونی منحصربهفرد خود را داشت. در بدل ۱۰۰ افغانی اجازه میداد یک دقیقه با خانوادۀ خود صحبت کنیم. من هم ۱۰۰ افغانی دادم و به شوهرم زنگ زدم که من در زندانم و بیاید نجاتم دهد. زیر چادري هقهق گریه میکردم. یک دقیقهام تمام شد و دوباره رفتم سر جایم نشستم. فقط میتوانستیم بنشینیم. اجازۀ استراحت و جا برای آن نبود. با هر دقیقه توهین و تحقیر طالبان احساس کوچکی و هیچ بودن میکردم.
کمکم شب فرا رسید و با گذشت هر ثانیه ناامیدتر میشدم. تا اینکه شوهرم فرار رسید. او ۴۰ هزار افغاني از کسی قرض گرفته بود و با پرداخت آن به طالبان و سپردن این ضمانت که بعد از آن به هیچوجه فعالیت آرایشی نخواهم کرد، از بند طالبان آزادم کرد. با وجود اینکه این اتفاق در ماه نوامبر ۲۰۲۳ افتاد بود، اما از آن روز به بعد دیگر آرامش نداشتهام. همیشه میترسم و نگران آیندۀ خودم، دخترانم و شاگردانم هستم، اینکه اگر وضعیت ادامه پیدا کند، چه خواهیم کرد.
این روایت جمیله* زنی آرایشگر بیکار شده در یکی از ولایت های شمال افغانستان است.
– برای حفظ هویت افراد و نویسنده، در این روایت از نام مستعار استفاده شده است.