روایت یک دانشجوی منتقد از شکنجهگاه طالبان (بخش سوم)
شصتمین خط را هم بر دیوار کشیدم. این نشان می داد که دو ماه شد، که در زندان بودم. آن روز نام من و یک همبندم را فرا خواندند و با او از اتاق بیرون شدیم. لباس تمیز پوشیدیم و قرار بود به ریاست چهل انتقال کنیم.
به ریاست چهل استخبارات که رسیدیم. وقتی از موتر پیاده مان کرد، هوا به شدت سرد بود. مارا داخل یک کانتین بردند و چشمانم ما را باز کردند. داخل کانتین گرم تر بود. طالبی با کامپیوتر پشت میزی نشسته بود. چیزی که خیلی توجهم جلب کرد وجود دستگاه بایومتریک بود و آنها هر در شعبه متهمان را انگشتنگاری میکردند. بار اول در ریاست استخبارات کابل بایومتریک شدیم و حالا در این ریاست. وقتی بایومتریک ما تمام شد، همه را انتقال دادند به طرف محبس ریاست. وقتی وارد دهلیز محبس شدیم، از همه خواستند که با فاصلهای معین رو به دیوار بنشینیم. هیچ کسی حق صحبت و نگاه کردن به اطراف را نداشت.
داکتری با چپن سفید بر تن و یک برگه در دست، همراه یک طالب آمدند. او دنبال تأیید سلامت اشخاص بود. داکتر نزدیک من که رسید نامم را پرسید و ثبت کرد. بعد از سابقۀ بیماریام پرسید و من کبودیهای موجود در بدنم را نشانش دادم و گفتم کمرم درد دارد. داکتر هیچ توجهی نکرد و گفت: «اینها جدید نیست از قبل است.» گفتم که براثر شکنجۀ طالبان شده است، نپذیرفت و گفت: «زیاد حرف نزن فعلاً صحتمند هستی» و برگۀ صحتمندیام را تأیید کرد.
همۀ ما را، که هشت نفربودیم، به دهلیز جزای بلاک H فرستاد و شمارۀ اتاقها را بر دستان ما نوشت. مرا به اتاق شمارۀ ۹ فرستاد. به اضافۀ من ۱۲ نفر را محبوس کرده بودند.
فردای آن روز نامم را خواندند و یک «طالببچۀ» کمسن که صورتش را با دستمال پیچانده بود، از من خواست که دنبالش بروم. بعد وارد یک اتاق شدیم که به کلپ کمپیوتر شبیه بود و آنجا برای سومین بار بایومتریک شدم.
اول عکسم را از جهتهای متفاوت گرفت و بعد قدم را اندازه گرفت و وقتی انگشتنگاریام تمام شد، آن طالببچه مرا سرزنش کرد که نمیتوانم خوب را از بد تشخیص بدهم. اتهامم را نشرات علیه «امارت اسلامی» ثبت کرد. هماتاقیهایم از برنامۀ آفتابخوری روز یکشنبه صحبت میکردند که بالاخره فرا رسید. طالبی با یونیفرم سبزگون و بوتهای چرمی و صورت پوشانده گفت: «نوبت شماست. بیایید!» با پاهای برهنه حرکت کردم به طرف بیرون.
مدتها بود که از تجربۀ ابتداییترین چیزها محروم شده بودم. نگاهی به آسمان نیلگون کابل انداختم و به آفتاب که بر همه یکسان میتابد، اما سهم من از آن فقط ۱۰ دقیقه بود.
در ریاست ۴۰ در هر بلاک یک اتاق مخصوص باشیها وجود داشت. باشی کسی از خود زندانیها بود که توسط آن ارگان برای خدمتگذاری به زندانیهای دیگر انتخاب میشد. وظیفه باشیها تقسیم غذا و روز سه مرتبه بهنوبت انتقال زندانیها به تشناب بود. غیر از این سه مرتبه، کسی حق تشناب رفتن را نداشت. افرادی که دچار عوارضی بودند، با خود بوتل داشتند که داخل آن رفع حاجت میکردند.
بعد از سپری شدن ده روز در اتاق جزای ریاست ۴۰ روزی نام من خوانده شد. وقتی از دهلیز بیرون شدم، از باشی پرسیدم مرا کجا میبرند، گفت: «برای زنگ زدن.» برای هر بلاک در دهلیز جایی ساخته بودند که با دوربین مداربسته اتاقهای آن کنترول میشدند. صحفه بزرگی گذاشته بودند که تمام دهلیزها را نشان میداد. اتاق بندیها را نشان میداد که به آن جای زندانیها (تیبل) میگفتند. چند طالب بهطور ۲۴ ساعته آنجا بودند. در صف ایستادم و همه میخواستند تماس بگیرند. یک طالب بر چوکی نشسته بود. یک دفتر رسمی در دستش بود که نام زندانیان و شمارههایی را که آنان به آنها تماس میگرفتند در آن ثبت میکرد.
نوبت من که رسید گفت: «فقط حق داری در یک جمله بگویی: من در ریاست ۴۰ زندانی هستم، ۲۰ روز بعد به ملاقاتم بیا. روز شنبه ملاقاتی زنانه و روز چهارشنبه ملاقاتی مردانه است.»
شمارۀ تماس برادرم را دادم و تماس گرفت. پس از وصل شدن تلفن را به دستم داد. برادرم صدایم را نشناخت. وقتی خودم را معرفی کردم، صدایش بغضآلود شد. گفت: «زنده هستی؟ کجا هستی؟» با این سؤال او بغض راه گلویم را گرفت. جملات قبلی مامور طالب را تکرار کردم. دیگر حق صحبت نداشتم. تلفن را گرفت و من برگشتم.
روز پانزدهم دوباره نامم از پشت دروازه خوانده شد. طالبی با لنگی سفید و ماسک، از دستم گرفت و مرا به بلاک M برد. وارد یک اتاق که شدم دیدم بر میزی یک دوسیه گذاشته بود. دیدم تمام مطالبی را که در تویتر نوشته بودم، چاپ کرده بودند. این طالب نمیتوانست نوشتههای مرا بهشکل درست بخواند.
با نگاهی به دوسیه گفت: «تو برعلیه نظام امارت نوشتی؟» گفتم: «نه. خودت بخوان تمام نوشتههایم است.» گفت: «این مطالب را خودت نوشتی؟» گفتم: «آری.» گفت: «چرا نوشتی؟» گفتم: «نمیدانستم این جرم است. اگر میدانستم این کار را نمیکردم.»
مدت ۲۰ روز در اتاق جزا ماندم و بعد از آن به اتاقهای نیمهجزایی منتقلم کردند. فرق اتاق جزایی و نیمهجزایی در این بود که اتاق جزایی خیلی کوچک بود و در آن فقط روزی دو پیاله چای، یکی صبح و یکی شب، دریافت میکردیم، اما اتاق نیمهجزایی بزرگتربود و روزانه در آن سه پیاله چای میدادند و تفاوت خاص دیگری نداشتند. در بلاک D مرا به یک اتاق فرستاد. آن اتاق هم پر از آدم بود و برای فرد جدید جا نبود. ولی براساس توافق میان زندانیها برای هر زندانی به اندازۀ یک جانماز جا داده میشد.
روز چهارشنبه منتظر دیدن برادرم بودم و برای آن لحظهشماری میکردم. برگۀ ملاقاتی هرکس که میآمد، با نگرانی از خودم میپرسیدم که چرا نام مرا نمیخوانند؟ حوالی ساعت ۴ بعدازچاشت بود که نامم را خواندند.
وقتی برگۀ ملاقاتی را در دست گرفتم، خیلی خوشحال شدم و حرکت کردم به طرف بلاک M. اتاق ملاقات خیلی بزرگ بود. نزدیک ۲۰ دقیقه در صف منتظر ماندم. از تعداد زیاد زندانیها متعجب شدم. دروسط اتاق یک نیمهدیوار بود که قسمت بالایی آن شیشه داشت و ملاقاتکننده از آن طرف شیشه با گوشی تلفن با زندانی در این طرف صحبت میکرد. با دیدن من در یونیفرم زردرنگ زندانی چشمان برادرم پر از اشک شد. وقتی صحبت کردیم، از سلامت مادر و پدر و دیگر اعضای خانواده پرسیدم.
برادرم از دلیل زندانی شدنم پرسید و این که چه کاری میتوانند بکنند. گفتم که هیچ کاری نمیتوانند و اینکه در اینجا وضعیتم بهتر است و شکنجهام نمیکنند. ۵ دقیقه زمان ما تمام شد و طالب ریشسفید مسئول بخش گفت: «فقط یک کلمۀ دیگر و خداحافظی کنید.» از پشت شیشه با برادرم خداحافظی کردم و او رفت و من برگشتم به اتاق.
بعد از ۲۵ روز بار دوم مرا برای بازجویی خواست. این بار به اضافۀ نفر قبلی، طالبی دیگر با قیافۀ ترسناکتر و عینک دودی و بزرگ، که صورتش را کاملاً پوشانده بود، روبهرویم نشسته بودند.
پس از باز کردن دوسیهام، اولین سؤال در مورد زندگی شخصیام بود. از سال تولدم شروع شد و بعد از دورۀ مکتب ابتدائیه، لیسه و اینکه به پوهنتون از کدام طریق آمدم، پرسیدند. سپس از عضویت در احزاب و نیز آدرس محل سکونت قبلی و فعلیام پرسیدند و ثبت کردند.
آخرین سؤالش این بود که نوشتهها از خودم است یا از کسی دیگر. پاسخ من این بود که همه مربوط خودم است. سپس دو بازجو در گوش همدیگر پیچپیچکنان حرف زدند و بعد از من خواستند ورقی را که به پشتو بر آن چه چیزی نوشته بودند، شصت کنم. گفتم که بخوانند تا من شصت کنم یا ورق را بدهند من بخوانم که چه نوشتهاند. قبول نکردند و گفتند شصتم را پای نوشته بگذارم. وقتی دوباره رد کردم، بهزور شصتم را به رنگ زدند و پای ورق گذاشتند.
در پایان دوسیه تمام شمارهها را از تلفنم چاپ و ضمیمه کرده بودند. قلم به دستم دادند که نام صاحبان شمارهها را بنویسم. همه را نوشتم. آنگاه مرا از اتاق بازجویی بیرون کردند. این آخرین بازجویی از من بود.
سرانجام مرا دوباره به اتاق نیمهجزایی فرستادند. ماهها منتظر نوبت محکمهام بودم. زندانیها میگفتند بعد از ۴ ماه نوبت محکمه میآید و افراد بعد از ۴ – ۵ ماه محکمه رفته بودند.
برادرم هر هفته به ملاقاتم میآمد. هر بار به او میگفتم شاید این هفته محاکمه شوم، ولی گاه دو – سه هفته اصلاً کسی را به محکمه نمیبردند. وقتی از باشیها میپرسیدم که چرا آن هفته کسی به محکمه خواسته نشده است، جواب میدادند: «قاضیها به قندهار رفتهاند.»
وقتی شخصی از اتاق ما به محکمه برده میشد، همه خوشحال میشدیم که کار جریان دارد و شاید نوبت ما هم برسد. هر زندانی از ۵ تا ۱۰ ماه منتظر محاکمه شدن خود بود.
باز هم یک روز جدید آغاز شد، ماموریت تازه طالبان این بود، که مارا به زندان پلچرخي ببرند. با دیدن خودم در پلچرخی، دنیا برایم تاریک شد. هیچ امیدی به آزادی و خروج از آنجا نداشتم. ما را به بلاکهای مربوط به متهمان به قاچاق مواد مخدر بردند. این بلاکها توسط امریکاییها در سالهای اخیر ساخته شده و جای ترسناکی است.
یازده ماه در پلچرخی سپری کرده بودم. بعد از نزدیک به یک سال دوباره نامم فراخوانده شد. من دیگر امیدی برای آزادی نداشتم. دستانم را دستبند زدند، چشمانم را بستند و سوار رینجر شدیم. هر دو طرفم طالبان نشستند. از موتر پایینم کردند دیدم مرا دوباره به ریاست چهل آوردهاند. مرا به اتاقی خالی و دارای میز و چوکی بردند. یک مولوی با ریش حناشده وارد شد. او گفت گناهم بخشوده شده است. این یک خبر غیر منتظره برای من بود. او گفت:« شما توبه کردید، بخشیده شدید حالا وظیفه شماست که برای امارت اسلامی دعا کنید تا این نظام پایدار بماند.» گفتم: «درست است مولوی صاحب حتما.» مولوی تأکید کرد که باید با امارت اسلامی کار و از آن حمایت کنم و من ناگزیر تأیید کردم.
مولوی گفت با فامیلم تماس میگیرد که بیایند و تحویلم بگیرند. بیشازحد خوشحال شدم. گفت دو ساعت بعد برادرم مرا تحویل میگیرد. بالاخره بوی آزادي را استشمام کردم و با قید ضمانت آزاد شدم.
* عبدالرحمن حقمل نام مستعار دانشجوی زندانیشده از سوی طالبان و اکنون در تبعید است.