featured image

عید چه مفهوم دارد، وقتی کودکانم گرسنه‌اند؟

امصبح از خانه که بیرون می‌شدم، دخترم از من پرسید که باز هم می روم گدایی؟ مگر نگفته بودم که در روز عید گدایی نمی‌کنم؟مگر قرار نبود که برایش لباس جدید بخرم و مثل دیگران عید را جشن بگیریم؟ او کودک است و هیچ درکی از این دنیای بی‌انصاف ندارد. اما منی که از عهده‌ی وعده به سلامت بیرون شده نمی‌توانستم، نتوانستم با او چشم به چشم شوم. 

برای دریافت خبرنامه زن تایمز (به زبان انگلیسی)، این‌جا ثبت‌نام کنید

* indicates required

به دخترم گفتم آره برایت گفته بودم که لباس می‌خرم، اما امروز اگر به خانه‌های مردم بروم، آنان به اولادشان لباس جدید گرفته وممکن است لباس‌های عید پارسال‌شان را به ما بدهند. بعضی‌ها میوه‌ی خشک و کلچه هم کمک می کنند. می‌روم تا برای تو هم بیاورم. هنوز صحبتم با او تمام نشده بود که سروصدایی شنیدم. جیغ و گریه‌ی نواسه‌ام را شنیدم. نواسه‌ام با پسر کوچکم دعوا می‌کردند. وقتی پیش‌شان رفتم، جنگ بر سر نان بود. یکی می‌گفت این نان از من است و دیگری می گفت از من است. این اولین بار نبود که من جنگ این دو را به خاطر یک لقمه نان خشک می‌دیدم. بارها جنگ کرده‌اند.

ناراحت شدم، چادری‌ام را به صورتم کشیدم و از خانه بیرون شدم. اکثر روزها نانی که از گدایی پیدا می‌کنم برای کودکان خودم و دخترم کفایت نمی‌کند. حالا که عید شده و همه جشن می‌گیرند و میوه می‌خورند و لباس جدید می‌پوشند، ما هم‌چنان گرسنه و کهنه‌پوشیم.

من ۳۸ ساله‌ام. قبل از حاکمیت طالبان در یکی از وزارت‌خانه‌ها به حیث صفاکار کار می‌کردم و ۷ هزار افغانی معاش داشتم و مصارف خانه‌ام را می‌پرداختم.

شوهرم سه سال پیش از اثر فشار بلند یک دست و یک پایش فلج شد و توانایی کارکردن را از دست داد. همان وقت‌ها که وظیفه می‌رفتم و پول داشتم او را اندکی تداوی کردم، صحت‌اش به طور نسبی خوب شده بود اما دوباره بد شده و حالا حتا توانایی حرف‌زدن را هم ندارد. او تا پیش از بیماری‌اش کارگری می‌کرد و روزانه ۳۰۰ تا ۴۰۰ افغانی درآمد داشت و زندگی ما خوب بود. اما حالا در خانه‌ی چهارده‌نفری ما، تنها من نان‌آورم که آن هم از راهِ گدایی است.

خودم ده فرزند به دنیا آورده‌ام. دو دختر بزرگ‌ترم ازدواج کرده و هشت فرزند دیگرم با من‌اند. شوهر دختر بزرگم پارسال به خاطر کار ایران رفت، ولی گم شد و هنوز از مرده و زنده‌اش خبری نیست. هر قدر که از دست ما می‌آمد جست‌وجو کردیم و به هر طرف خبر فرستادیم، ولی سرنخی پیدا نشد. دخترم نیز مجبور شد که با هر سه کودک‌اش به خانه‌ی من بیاید. حالا من مجبورم که برای آنان هم نان پیدا کنم. خانه‌ام ماهانه ۱۵۰۰ افغانی کرایه دارد. سه ماه شده است که کرایه را پرداخت نتوانسته‌ام. صاحب حویلی هم هر روز پیش کوچه با صدای بلند داد و فریاد می‌کند که چهارونیم هزار قرضی‌اش را بپردازم. می‌داند که پولی ندارم ولی مراعاتی نمی‌کند و با داد و بیداداش هر روز آبروی مرا می‌برد.

هر روز اول صبح با نواسه‌ام خالده‌ی هشت‌ساله به گدایی می‌رویم و تا شام دکان به دکانِ شهرِ شبرغان را می‌گردیم. متفاوت است، گاهی ۱۵۰، گاهی ۱۸۰ افغانی و گاهی هم کم‌تر و بیش‌تر پیدا می‌کنیم. اما خانه‌ی ما دور و پای من لنگ است، مجبورم که از آن مقدار اندک، هر روز ۴۰ افغانی کرایه‌ی ریکشا بدهم. با باقی پول، نان خشک و گاهی برای نواسه‌ی یک‌ساله‌ام مقداری شیر می‌گیرم. ولی روزهایی که شیر تهیه نتوانم به او فقط نان خشک می‌دهند. بعضی روزها که نان خشک هم تهیه نمی‌توانم، از صبح تا شام یک‌بند از گرسنگی گریه می‌کند.

پسرم این روزها زیاد گریه می‌کند که فلان پسر همسایه لباس خریده و برای او هم بخریم. اما با وضعی که ما داریم از توان من خارج است. برای نواسه‌های یتیمم که پدرشان در راه‌های آوارگی گم شد هم نمی‌توانم چیزی بخرم. دخترم گاهی گریه می‌کند و از من می‌پرسد که چرا از پدر خالده هیچ احوالی نشد و حالا او  این سه فرزند را چطور بزرگ کند و تا چی وقت بار دوش زندگی من و پدر مریض خود باشد.

دخترم گریه می‌کند و می‌گوید که در این عید برای بچه‌هایش نتوانسته هیچ چیزی بخرد و در واقع هیچ عید ندارد. همسرش گم، بچه‌هایش گرسنه و خودش هم باردوش است. می‌گویم گریه نکن دخترم، تو تنها نیستی، هیچ کدام ما عید نداریم.

همسرم  به سختی از جایش بلند می‌شود. برایش می‌گویم مقصد زنده باش که با همین حال هم تو یک سر پناه برای ما هستی. اگر تو را چیزی شود کسی برای ما حویلی هم نمی‌دهد. من با این کودکان خرد سال کجا بروم. اگر طالبان نبودند و من هم وظیفه می‌داشتم، هرچه نبود حالم بهتر از این بود.

نهادهای کمک‌رسان که در ماه رمضان کمک‌هایی داشتند هیچ کدام مرا در لیست نگرفته و هیچ کمکی برایم نکرده‌اند. طالبان کاروبارم را از من گرفتند و حالا هم با ترس و وحشت زنانِ گدا را جمع می‌کنند، گویا ما کار بدی انجام می‌دهیم. ما غریب‌ایم و حالا که تمام کارها را از ما گرفته و همه‌ی درها را به روی ما بسته‌اند به هر آب و سنگی می‌زنیم که از این آخرین‌راهِ بیچارگی برای فرزندان‌مان یک لقمه نان پیدا کنیم. اما همین را هم نمی‌گذارند و از فشارِ گرسنگی ما را می‌کشند. راستی عید چه مفهوم دارد، وقتی کودکانم گرسنه‌اند؟

موضوعات: فاریاب, زنان, , گدایی, طالبان, ستم.

برای دریافت خبرنامه زن تایمز (به زبان انگلیسی)، این‌جا ثبت‌نام کنید

* indicates required

اشتراک در خبرنامۀ زن‌تایمز

* indicates required