روایت یک دانشجوی منتقد از شکنجهگاه طالبان (بخش دوم)
وقتهایی از شب، سروصدایی بلند شد. رفتم و گوشم را به دروازه چپساندم که بفهمم چه خبر است. فهمیدم کسی دروازۀ اتاقهایی را که در آن دهلیز دراز قرار داشت، باز میکند. او به پشتو صدا میزد: «زرکوه.» تا اینکه آمد و دروازۀ اتاق مرا نیز باز کرد که وقت نماز صبح است و بروم به تشناب. از اتاقم که برآمدم، دیدم دو فرد دیگر هم از کوتهقلفیهای دیگر برآمدند که یکی از آنها یکی از پاهایش نبود و عصا داشت. فرد طالب با کیبلی به دست روبهروی تشنابها بر چوکی مینشست تا هنگام وضو کسی با کسی نتواند حرف بزند. بعد از وضو گرفتن، گفت برگردم به اتاقم. با ورودم به اتاق دروازه را بست.
نماز صبح را که خواندم، دوباره خوابم نبرد؛ پشت دروازه منتظر نشستم که با من چه خواهند کرد. همانطور نشسته بودم که کسی از سوراخ پایین دروازه یک پیاله چای در پیالۀ پلاستکی سبزرنگ و یک قرص نان پیش کرد که صبحانه است. هیچ اشتها نداشتم؛ نه نان را خوردم و نه چایش را نوشیدم.
در همین لحظات رسمیات آغاز شد. سروصدایی بلند شد و با چسپاندن گوش به سوراخ فهمیدم که نام اشخاص را میخوانند. تا اینکه اسم من خوانده شد و کسی آمد پشت دروازۀ اتاقم و مرا از اتاق خارج کرد. بهمحضی که بیرونم کرد، چشمانم را بستند.
بیشازحد ترسیده بودم و فکر کردم این بار صددرصد مرا برای کشتن میبرند. آن فرد چشمانم را بست و از شانهام گرفت و حرکت داد تا اینکه وارد یک اتاق دیگر شدیم. با چشمان بسته همانجا نشستم. شخصی که آنجا بود (بازجو) نامم را پرسید، جواب دادم. او با قهر و غضب خواست نام تمام نزدیکان درجهاولم را بگویم و دقیق باشد. اول نام کاکاهایم، بعد پسران آنها و سپس ماماهایم و بعد از آن پسران آنها و حتی پسر خالهام پرسید. بعد از وظیفههای آنها پرسید و من مجبور همه را جواب دادم.
وقتی این نوع سؤالاتش تمام شد، گفت: « شما در مورد امارت اسلامی افغانستان نشرات منفی کردید.» پاسخ دادم که هیچیک از نوشتههایم نشرات منفی نبوده است. سپس گفت: «شما در پوهنتون یک گروه دارید که هدفش نشرات منفی در مورد نظام امارت اسلامی است تا این نظام را برای مردم و دنیا بد نشان بدهید.» من گفتم که این واقعیت ندارد، من یک دانشجویم و گاهگاه در ایکس (تویتر سابق) خود در مورد واقعیتهای موجود در جامعه مینوشتم.
او در ادامه پرسید: «هیچچیز را پنهان نکن و خودت را هم اذیت نکن. بهخوبی و انسانیت بگو رئیس آن سازمان یا گروه کیست؟ و اعضای این سازمان چه کسانیاند؟ آنها را به ما معرفی کن و خودت را در همین لحظه آزاد میکنم.» جواب دادم: «مولوی صاحب، اصلاً چنین گروهی وجود ندارد من چه را برای شما بگویم؟ و چه کسی را به شما معرفی کنم؟» ولی او قبول نمیکرد. بعد به من نزدیک شد و مرا چندین مشت و لگد زد. او از اتاق خارج شد و من با چشمان بسته همانجا نشسته بودم. فهمیدم همراه او کسی دیگر وارد شد. فرد اول با فرد دوم به زبان پشتو صحبت میکرد. من زیاد متوجه نمیشدم، ولی این قدر متوجه شدم که دربارۀ من گفت پنهانکاری میکنم.
فرد دوم شروع کرد به زدن با کیبل بر پشتم. هر کیبلی که بر پشتم فرود میآمد، از شدت دردوسوز جیغ میزدم، اما او هیچ نوع رحم و مروتی نداشت. هرچه التماس میکردم و قسم یاد میکردم که چنان گروهی وجود ندارد و دست از سرم بردارد، نمیپذیرفت. شدت کیبلهایش هر لحظه بیشتر میشد و با توهین میگفت: «ای خبیثه، ای مرتده، ای کافره، وایه.» تا اینکه فرد اول (مولوی بازجو) گفت: «بس! حالا همه چیز را میگوید.» اما من چیزی برای گفتن نداشتم. مولوی به فردی که مرا از اتاق آورده بود، گفت: «ببر این مرتد را به کوتهقلفی بینداز تا خوب فکر کند و بعد همه چیز را خودش اعتراف میکند.» چشمبسته مرا حرکت داد به طرف اتاق انفرادی یا کوتهقلفی. جلو اتاق چشمهایم را باز کرد و دیدم یک کاسه برنج سهمیۀ چاشتم را آورده و همانجا گذاشتهاند. ولی من از دردوسوز کیبلها نمیتوانستم بنشینم. جای کیبل بر پشتم بالا آمده بود. هیچ اشتهایی نداشتم. به این فکر میکردم که چه کار باید بکنم تا از شر آنها خلاص شوم.
این حرف مولوی در گوشم میپیچید: «تو اشخاص دیگر را معرفی کن، تو را آزاد میکنم.» گاه که به ذهنم میرسید یکیـدوتا از همصنفانم را معرفی کنم، هرچه باداباد، اما وجدانم قبول نمیکرد که بیگناه دیگر را تحت ظلم و شکنجه قرار دهم.
به خود قناعت میدادم که نوشتههایم هیچکدام بار جرمی ندارد و من مجرم نیستم. میگفتم فردا شاید سؤالهای بیشتری نکند و شاید آزاد شوم. در دومین شب در اتاق انفردای، حتی نمیتوانستم با پشتم بخوابم، چون جای کیبلها بیشازحد سوزش داشت. فقط در اتاق قدم میزدم و گاه به خانوادهام فکر میکردم، مخصوصاً به مادرجانم که هرشب به او زنگ میزدم و احوالش را میگرفتم. اینکه خانوادهام در آن دوشب که زنگ نزده بودم، نگران من شدهاند و شاید خبر شده باشند که من توسط نیروی طالبان بازداشت شدهام.
فردای آن روز (پنجشنبه) مانند روز قبل نامم خوانده شد و مرا چشمبسته به طرف اتاق تحقیق بردند که برای من اتاق شکنجه بود.
وقتی وارد اتاق شکنجه شدم، از صدای بازجو متوجه شدم که همان فرد روز قبل است. پرسید: «آقای حقمل کوتهقلفی خوش گذشت برایت؟»
گفت: «امروز هرچه هست باید بگویی؟ دیروز هیچ چه به من نگفتی؟» گفتم: «مولوی صاحب به خدا قسم که اینطور گروهی وجود ندارد.» آن روز دیگر این سؤال را نپرسید؛ سؤال دیگر کرد. پرسید: «از طرف کدام نهاد یا کشوری حمایت میشوید تا علیه نظام امارت اسلامی، نظامی که ملت افغانستان برای بهدست آوردن آن۹۵هزار نفر شهید دادند، نشرات منفی کنید.»جواب دادم که از هیچ کشور و نهادی حمایت نمیشوم. پرسید: «پس چرا نوشتی؟» گفتم که مطابق قانون اساسی افغانستان هر افغان حق دارد که فکر خود را به وسیلۀ گفتار و نوشتار تصویر بیان دارد. وقتی این جمله را گفتم به صدای بلند بر سرم داد زد: «تو علیه نظام مملکت تبلیغات کردهای و به آن دروغ و افترا بستهای. تو با این نوشتههایت میخواستی نام امارت اسلامی را بد کنی و به دنیا بد نشان بدهی. بگو واقعیت را که از طرف کدام کشور حمایت میشوی؟» گفتم: «مولوی صاحب، خدا شاهد است که هیچ کشوری مرا حمایت نمیکند.» گفت: «تلفنت پیش ماست. تمام ارتباطات شما را چک کردم و میدانم که تو با چه کسانی ارتباط داری و از کجا حمایت میشوی.» جواب دادم: «قاری صاحب، از هیچ جا حمایت نمیشوم و با هیچ شخصی ارتباط ندارم.» گفت که تمام ارتباطاتم را بررسی کرده است و شخصی از کشور جرمنی با من در ارتباط است، افزود: «بگو ماهانه آن شخص چقدر پول برایت میفرستد و آن کیست.» گفتم: «من با چنین کسی هیچ ارتباطی ندارم و اصلاً چنین شخصی را در جرمنی نمیشناسم.» گفت: «دروغ نگو. همیشه در واتساپت پیام میدهد و با همدیگر در ارتباطاید.»گفتم که چشمانم را باز کند تا ببینم شماره از کیست. گفت: «به نام خیرمحمد نوشتی. این خیرمحمد کیست؟» گفتم: «آری، او یک همصنفی دوران مکتم هست. او مهاجرت کرد و فعلاً در آلمان است که بعضی اوقات برایم پیام میدهد و زنگ میزند و احوالم را میگیرد.» گفت: «این شخص ماهانه چقدر پول از جرمنی برایت میفرستد؟» گفتم: «خدا شاهد است که هیچ پولی به من نمیفرستد. اگر باور نداری، برایش زنگ بزنید و سؤال کنید که من با او چه نوع ارتباطی دارم.»
بعد از آن گفت: «از کشور ایران حمایت میشوی؟» گفتم: «این اصلاً واقعیت ندارد. من با هیچ کسی در ایران ارتباط ندارم. آخر من چهکاره باشم که از ایران حمایت شوم؟» گفت: «دروغ نگو. پس اگر این طوری است، چرا بیشترین زنگ از ایران برایت میآید.» توضیح دادم که دو برادرم در ایران هستند. همۀ بچههای مامایم در ایران هستند. آنها احتمالاً باخبر شدهاند که مفقود شدهام؛ زنگ میزنند تا از سرنوشت من آگاه شوند. از کار برادارانم در ایران پرسید.
در ادامه پرسید: «با ظریفه یعقوبی یکجا هستید و در یک تیم هستید؟» خود جواب داد که میداند در یک تیم هستیم و هر هفته در برچی جلسه داریم و هدفمان این است که از هر طریقی نام رژیم طالبان را بد کنیم. گفتم: «مولوی صاحب، من اصلاً ظریفه یعقوبی را نمیشناسم و با او هیچ نوع ارتباطی ندارم.» گفت: «ظریفه یعقوبی هم دستگیر شده. تو را با او روبهرو میکنم که کیها شما را حمایت میکنند و از کجا حمایت میشوید.» گفتم که حاضرم مرا با او روبهرو کند و تأکید کردم که با او هیچ نوع ارتباطی نداریم و همدیگر را نمیشناسیم. مولویبازجو اما اصرار داشت که هیچ امکان ندارد که از جایی حمایت نشوم، وگرنه چرا چنین مطالبی را نشر میکردم؟ تکرار میکرد که بدون جنجال بگویم از کجا حمایت میشوم و پاسخ من هم رد و انکارِ مکرر بود.
مولویبازجو از اتاق شکنجه خارج شد و چند لحظه بعد با شخصی دیگر برگشت. وقتی آن شخص دیگر وارد اتاق شد، با تمسخر گفت: «حالا من به حسابت میرسم مرتدِ خبیث!» و به دستور مولویبازجو دوباره به لتوکوبم را آغاز کرد. ولی امروز متفاوت بود؛ من با چشمان بسته نشسته بودم و با هر سیلیای که به صورتم میزد، به زمین میخوردم. تا درست مینشستم، دوباره با سیلیهای محکمی که به طرف دیگر صورتم میزد، بر زمین میخوردم. بعد از این سیلیکاری به لتوکوب با مشت و لگد شروع کرد. با کندههای زانو بر قفسۀ سینهام با لا میرفت و با تمام وزن خود فشار میداد. با مشتهایش به صورتم میزد و هرچه عذر و التماس میکردم قبول نمیکرد.
بعد از آن به شلاقکاری شروع کرد. از بس شلاق زد دیگر حالی و شمهای برایم نمانده بود. بالأخره مولویبازجو دستور توقف داد. از وضعیت بد و بههمریختگیام فهمیده بودند که دیگر حالی برای جواب دادن به سؤالها ندارم. دستور داد: «ببر این مرتد را به کوتهقفلی بینداز.» سرباز طالب از بازوانم گرفت و به سمت انفرادی حرکتم داد. این دومین روز نگهداریام در انفرادی بود.
با ورود به اتاق، دیدم دوباره یک کاسه برنج با یک دانه سیب آنجا ماندهاند. شبانهروزهای دشواری را سپری میکردم. روزها تحت شکنجه قرار داشتم و شبها با دردوسوز ناشی از آن و همچنین هراس از فردا و پسفردا سپری میشد. نمیدانستم که چه جوابی بدهم به آنها تا دست از سرم بردارند.
روز جمعه هم بهسختی و استرس گذشت. روز شنبه و یکشنبه هم پشت در درازوۀ بسته سپری شد. هر دقیقه منتظر بودم که در مورد من چه تصمیمی خواهند گرفت. سه روز در انفرادی به سر بردم و فقط روزی سه بار میآمدند و دروازه را بهخاطر تشناب رفتن به رویم باز میکردند.
ادامه دارد…
* عبدالرحمن حقمل، نام مستعار دانشجوی زندانیشده از سوی طالبان و اکنون در تبعید است.