روایت یک روز معمولی از زندگی یک زن تحت سلطۀ طالبان ۳
اشاره: در دو و نیم سال تحت سلطۀ گروه طالبان، زنان افغانستان تقریباً از تمامی حقوق و آزادیهای بشری خود محروم شدهاند و این گروه بهگونۀ همهجانبه و سیستماتیک در پی حذف زنان از تمامی حوزههای عمومی و اجتماعی بوده است. شناخت وضعیت زیستی زنان تحت سلطۀ این گروه، در حالی که تمامی مجاری ارتباطی و اطلاعرسانی یا مسدود شدهاند یا تحت کنترل این گروه قرار دارند، دارای اهمیت شناختی زیادی است.
هدف از انتشار این سلسله روایتها، بازتاب زندگی روزمرۀ زنان در جامعۀ تحت سلطۀ طالبان است. خبرنگاران محلی زنتایمز در یک روز چندین بار با هشت زن تماس گرفتهاند تا تصویری کامل از زندگی و فعالیتهای آنها در یک روز معمولی به دست دهند.
شازیه*
[۷:۳۰ دقیقۀ صبح (1 فبروری ۲۰۲۴)]
مصروف جارو کردن حویلیام. برادرم با بکس مکتب به سمت دروازۀ خروجی خانه میرود. با دیدن او به یاد صبحهایی افتادم که با شوق و علاقه از خواب بیدار میشدم و برای رفتن به مؤسسه آمادگی میگرفتم. با پوشیدن چپن سفید مربوط به رشتهام خودم را در شفاخانه تصورم میکردم که همه مرا قابله صاحب گفته صدا میزنند.
برای خانوادۀ سختگیر و سنتی خود ثابت میسازم که من همان دختریام که همیشه به او میگفتند که رفتن به مکتب و دانشگاه عار است و دختران باید در خانه بنشینند و کارهای خانه را انجام دهند، اما او به برنامههای تحصیلی خود ادامه میداد. با خودم لبخندم میزدم و حس میکردم رؤیاهایم به حقیقت پیوسته است که پدرم صدا زد: «او دختر بیا سفره را جمع کو، همه چای خوردن و سفره هنوز جمع نشده.» از خیالات خارج شدم و باعجله سمت اتاق رفتم و سفره را جمع کردم. برای کسی فرق ندارد که من صبحانه خوردهام یا نه، همه فقط به پسران فکر میکنند که شکمشان سیر باشد و درس بخوانند. ما بارهای بر دوشیم.
[۱۰:۱۴ دقیقۀ قبل از ظهر]
نیم ساعت قبل که مصروف پاککاری آشپزخانه بودم، مادرم صدا زد: «دخترم چای آماده کن مهمان داریم.» بعد از آماده کردن چای، با میوۀ خشک به سمت مهمانخانه رفتم .
وقتی با پتنوس چای داخل شدم، دیدم خانم کاکایم با دخترانش یکجا آمدهاند. بعد از احوالپرسی، میخواستم چای بریزم که خانم کاکایم گفت: «شازیه جان چه شد درسهایت؟ بیسرنوشت ماندی؟ درس خواندن و بیرون رفتن چه نتیجه داد؟ همۀ قوم و خویش در موردت حرف زدن و به فامیلت بیغیرت گفتن که ناموس خود را به مکتب و انستیتیوت میفرستن. مثل دخترای مه کارگر و کمالی هم نیستی. خامک و خیاطی هم یاد نداری. چطور شوهر پیدا خواد کدی؟»
با شنیدن حرفهای او بغض راه گلویم را بست. نزدیک بود فریاد بزنم، اما خودم را کنترول کردم. چشمانم را پایین انداختم و گفتم: «خدا مهربان است شاید این شب تاریک تبدیل به روز شود، شاید دانشگاهها باز شوند و دوباره درس بخوانم.»
با گفتن این حرف، همه مسخرهام کردند و زن کاکایم با لحن سرزنشگرانه گفت: «هنوز هم میخواهد برود بیرون و درس بخواند. دیگر به فکر درس نباش. خیاطی و خامکدوزی و هنر زن بودن را یاد بگیر تا خواستگار برایت پیدا شود و زن زندگی شوی.» ساکت ماندم و سکوت به قلبم آتش میزد. حالا با خود فکر میکنم بهراستی آیندۀ من چه خواهد شد و چرا حق درس خواندن و دانش آموختن نداشته باشم؟
[۵:۱۲ دقیقۀ عصر ]
گرسنهام. صبح هم از ناراحتي چیزی نخوردم. چاشت بهخاطر کنایههای خانم کاکایم نتوانستم غذا بخورم. در سر کوچۀ ما یک شورنخودفروش هست که واقعاً شورنخودش مزهدار است. چند لحظه دلم هوس خوردن شورنخود کرد. پدرم تازه از سر کار آمده بود و به مادرم گفتم که از پدرم پول بگیرد تا شورنخود بخواهیم.
وقتی مادرم گفت شازیه شورنخود میخواهد و پول بدهد تا بچهها یک بشقاب بیاورد، پدرم گفت: «۱۲ سال مصارف مکتب و یک سال انستیتوت شازیه را دادم چه فایده ازش دیدیم؟ این دختر بسیار پرتوقع شده است، از خاطر همین دخترت است که طرف مردم دیده نمیتوانم؛ همگی برایم بیغیرت میگوید و عزت و آبروی فامیلیام رفت. آخرش چه شد؟ کاش به شوهر میدادیم، آبرو و عزت ما هم حفظ میشد.»
حس بیارزشی شدید برایم دست داد، انگار بود و نبودم هیچ فرقی برای کسی ندارد. اینجا دختر باید عروسی کند و طفل به دنیا بیاورد و همیشه زیر دست مردان باشد. حتا حق ندارد ۵۰ افغانی دریافت کند و برای خود غذایی دلخواه تهیه کند. همیشه دعا میکنم برایم خواستگار نیاید، چون اگر بیاید پدرم مرا به شوهر میدهد و هرگز دیگر نمیتوانم در آینده به درسهایم ادامه بدهم.
یادداشت:
– شازیه، 18 ساله، پیش از قدرتگیری گروه طالبان دانشجوی سمستر دوم رشتۀ قابلگی بود.
– برای حفظ هویت افراد، در این روایت از نام مستعار استفاده شده است.