دختر دارای معلولیت: میخواهم داکتر شوم و برای دختران نیازمند پای مصنوعی بسازم
نام من آرزو** است. یک سال و سه ماه پیشتر من و خانوادهام در مسیر راه ولسوالی دولینۀ ولایت غور به سمت زادگاه خود در حرکت بودیم. آفتاب تازه از پشت کوهها برآمده بود. چشمانم کمکم بسته میشد و خوابم گرفته بود که ناگهان وسیلۀ نقلیۀ ما از جاده منحرف و واژگون شد. موتر سه بار ملق خورد. نمیدانستیم که چه اتفاقی افتاده است. پایم درد شدیدی داشت و در همان هنگام از حال رفتم. زمانی که چشم باز کردم دیدم در بیمارستان روی چپرکت افتادهام. مادر، پدر، خواهران و برادرانم همه اطرافم جمع شده بودند؛ نوازشم میدادند و گریه میکردند.
دچار حیرت بودم. احساس بدی در مورد پایم داشتم. بهسرعت کمپل را از روی پایم کنار زدم و ناامیدانه دیدم که قطع شده است. تمام وجودم را درد، حسرت و ناامیدی فرا گرفت. بدنم غرق عرق و چشمانم پر از اشک شده بود و نمیتوانستم دیگر چیزی را ببینم. گلوم خشک شده بود و نمیتوانستم حرف بزنم. به پای قطعشدهام نگاه میکردم و میدیدم که آرزوهایم بر باد رفته است و دیگر آن دختری نیستم که با شور و شوق میدویدم. دیگر نمیتوانم با خواهرانم و همصنفیهایم بدوم و بازی کنم. اشکهایم سرازیر شدند. مادر و خواهرم تسلایم میدادند که جگرخون نباشم، که پایم خوب میشود و میتوانم مکتب بروم. من ۱۲ ساله و صنف ششم مکتب بودم. این دقیق وقتی بود که هنوز طالبان در ولایت ما دختران بالاتر از ده سال را از رفتن به مکتب منع نکرده بودند. میخواستم درس بخوانم، با این امید که یک سال بعد، وقتی آمادۀ ورود به صنف هفتم میشوم، طالبان اجازه دهند که دختران بالاتر از صنف ششم هم بتوانند به مکتب بروند.
بیش از یک هفته در شفاخانه تحت درمان بودم تا بالاخره رخصتم کردند و به خانه برگشتم. درد پایم مدتی خیلی اذیتم میکرد. شبها خواب نداشتم و روزها از درد به خود میپیچیدم. مدام آرزوی مرگ میکردم، اما در عمل چارۀ دیگری جز صبوری نداشتم. خانوادهام با دیدن وضعیت من بیشتر درد میکشیدند و ناراحت بودند. وضعیت اقتصادی خانوادۀ ما نیز خوب نبود؛ پدرم بالاتر از پنجاه هزار افغانی از افراد دور و نزدیک قرض گرفته بود تا هزینۀ دارو درمان پای من کند. او مرا برای درمان به کابل برد و داکتران بخش دیگری از پایم را نیز قطع کردند و برایم پای مصنوعی سفارش دادند. راه رفتن با پای مصنوعی بسیار مشکل و دردآور بود و نمیتوانستم بهدرستی حرکت کنم.
زمانی که از کابل به غور برگشتم، وضعیتم خوب بود و میتوانستم راه بروم و کارهای خانه را انجام بدهم. میتوانستم روزانه به مدرسۀ دینی، که در نزدیکی خانۀ ماست، بروم و قرآن بخوانم. مدت پنج ماه میشود که پایم دوباره درد پیدا کرده است. داکتران میگویند چون جوانم، استخوان پایم در حال رشد است. هر چهار یا پنج ماه بعد باید به داکتر مراجعه کنم تا استخوان اضافی پایم قطع شود و بتوانم راحت راه بروم. این کار هزینۀ زیادی دارد که متأسفانه خانواده توانایی پرداخت آن را ندارد و من نمیتوانم با پای مصنوعی راه بروم. درواقع بیشتر وقتم را در خانه سپری میکنم و با استفاده از چوبدستی جابهجا میشوم.
پدرم با دستفروشی تلاش میکند بتواند هزینۀ درمان من و مخارج خانه را تامین کند. او اقلامی مانند: بیسکویت، ساجق، اسباببازی کودکان و سایر وسایل مورد نیاز مردم را با موتورسایکل برای فروش به قریهجات دوردست میبرد. پدرم از این طریق روزانه بیشتر از دو صد تا سهصد افغانی درآمد ندارد. داکتران گفتهاند درمان پای من حدود چهل هزار افغانی هزینه دارد که ما توان پرداخت آن را نداریم. پدر و مادرم بسیاری از شبها گرسنه میخوابند تا ما گرسنگی نبینیم. این وضعیت مرا بیشتر رنج میدهد و احس میکنم موجودی اضافیام.
معلولیت سبب شد که نتوانم به مکتب بروم. خانۀ ما بالای یک تپه در شهر فیروزکوه، مرکز ولایت غور، است. بسیاری از روزها کنار پنجره و یا در حویلی به تماشای مکتب و همصنفیهایم که داخل مکتب سرگرم بازیاند، مینشینم؛ من که با عصا نمیتوانم از سراشیبی پایین بروم و خود را به مکتب برسانم.
گاهی که بسیار دلتنگ میشوم، عصا را برداشته به بیرون از حویلی یا، با دشواری زیاد، به مدرسهای در نزدیکی خانه برای یادگیری قرآن میروم، هرچند از سوی دختران همسایه مورد تمسخر قرار میگیرم. بسیاری از دختران همسایه اداهای مرا درمیآورند و به من میخندند. طی فاصلۀ دهدقیقهای مدرسه به خانه برای من نیم ساعت در برمیگیرد. دختران همسایه به من لنگگ میگویند و با انگشت به هم نشانم میدهند. به من میگویند منِ لنگ کتاب و قلم را چه میکنم، بروم و در خانه بمانم؛ بیرون برای کسانی است که میتوانند راه بروند.
در مدرسه با شماری از دختران همصنف شدم و پس از رخصت شدن از مدرسه یکجا برمیگشتیم. آنها بازیکنان میرفتند و من با دیدن آنها خوشحال بودم، اما نمیتوانستم با آنها بدوم و بازیکنم. پس از مدتی همصنفیهایم نیز از همراهی با من اجتناب میکردند و همچنین از من جلوتر میرفتند. پس از آن کمکم سعی کردم به تنهایی عادت کنم؛ به آنها وابسته نباشم، تنها رفتوآمد کنم و همچنین درس بخوانم. با خود میگفتم اگر من پای سالم میداشتم شاید از دختران دیگر شوختر و شادتر میبودم. ماهها اینگونه تک و تنها رفتوآمد کردم و حالا حدود یک ماه است که به مدرسه هم نمیروم. نمیدانم زندگیام چگونه خواهد گذشت و چه خواهد شد.
ما فقیریم، برادرانم کوچکاند و تنها پدرم با دستفروشی نمیتواند مخارج درمان من و نیازهای خانواده را برآورده کند. پدرم چند بار مرا به مؤسسات برد تا کمک کنند و پایم عملیات شود، اما هیچ نهادی، بهشمول ادارۀ شهدا و معلولین طالبان، به ما کمک نکردند. پاسخ دادند که مؤسسات نمیتوانند در این بخش کاری بکنند و ادارۀ طالبان هم بودجه ندارد. چشم امیدم تنها به پدر دستفروشم است که نمیدانم چه زمانی میتواند هزینۀ جراحی پایم را تهیه کند تا من از این درد نجات پیدا کنم.
حالا دیگر آرزویم این است که پس از دریافت پای مصنوعی، بتوانم به تحصیلم ادامه بدهم و داکتر شوم و از این طریق به آدمها، مخصوصاً دختران دارای معلولیت، کمک کنم. هیچ کسی نمیتواند رنجی را که من میکشم درک کند تا خود در چنین موقعیتی قرار بگیرد.
یادداشت:
* مهسا الهام، نام خبرنگار زنتایمز در افغانستان است.
** برای حفظ امنیت فرد، از نام مستعار استفاده شده است.