از ماست که بر ماست
آلمابیگم*
از بادغیس برایم پیام گذاشته است: «یک خانم، که از همسایههایمان است، همهروزه به صنفم میآید و باعث آزار من و شاگردانم میشود. او میپرسد که چقدر معاش و از کجا دریافت میکنم. از شاگردان میپرسد برای آنها هم پول میرسد یا خیر. وقتی جوابی نمیدهیم، میگوید من میدانم پشت این کورس شما میلیونها دالر هست. پیسههای کلان هست!»
اگر نامی برای این خانم مزاحم در نظر بگیرم، خانمگل* خواهد بود. خانمگلهای زیادی تیشه به ریشۀ خود زده و خود را از روزگار و زندگی تهی کردهاند و حالا دوباره تیشه گرفتهاند تا بر ریشۀ دختران خود بزنند. مکتب خانگی «دریچه»، که تاکنون در ۱۲ ولایت فعالیت میکند، نهتنها از جانب طالب، بلکه از جانب مادران طالب هم درامان نیست. این مکتبها در خانۀ معلمان آن، برای هر ۲۰ دختر در یک منطقه، تدارک دیده شده است. کار این مکتب و تدریس برای دختران بازمانده از درس و تعلیم، بیشتر بشردوستانه است تا پروژهای، اما خانمگلها کارشان سنگ انداختن پیش پای دختران است و تفاوتی نمیکند که کار تدریس دختران، بشردوستانه باشد یا هم پروژۀ خارجیها. خانمگل در تمام عمر خود حتی یک صنف هم درس نخوانده است. دوست دارد دخترش درس بخواند و معلم و یا داکتر شود. اما دخترش را به شوهر داده است و او فرصتی برای درس خواندن ندارد؛ این گفتههای خود او است و راست و دروغش را هم فقط خودش میداند.
از غور برایم پیام گذاشته است: «استاد جان امروز از یک حادثۀ کلان نجات یافتم. تازه امتحان شاگردان را تمام کرده بودم و مضمون قرآنکریم را تدریس میکردم که یک رنجر با سه طالب و یک خانم پشت دروازۀ حویلی ایستاد شد. زن وارد خانه شد و مرا با شاگردان غافلگیر کرد. از شاگردان پرسید چه میخوانند. همه جواب دادند قرآنکریم میخوانند. در دست همۀ شاگردان قرآنکریم بود. از من خواست مبایلم را بدهم. مبایل نوکیا در دستم بود و دادم. گفت نه، مبایل کلانم را بدهم. گفتم من مبایل کلان ندارم. گفت خبر شدهایم که عکس دختران را برای خارجیها روان میکنم. من در جواب گفتم اینجا یک مدرسه است. مبایل یکی از شاگردانم روی تاقچه صنف بود که بدون اجازه برداشت و گفت به شوهرش بگوید شام برود و از حوزه مبایلش تحویل بگیرد. چطور کنم استاد به خدا دست و پایم از همان لحظه تا حالا میلرزد.» برایش میگویم: «حالا همه چیز را از مبایلت پاک کن. حتی شمارۀ مرا. هر زمان که از این مخمصه نجات پیدا کردی، بعد تماس بگیر.» او یک هفته بعد تماس میگیرد و میگوید: «وقتی مبایل شاگردم را بردند و دیدند که چیزی در آن نیست، پس آوردند. شوهرم هم به حوزه رفت و گفت فقط یک مدرسه کوچک است کدام کورس نیست.» از وی میخواهم در مورد آن زن بنویسد. میگوید: «من بار اولم بود او را میدیدم. قبلاً در کوچۀمان ندیده بودم. او کارمند طالبان است و معلوم نیست از کجا استخدام کردهاند.»
از مکتب جوزجان خبر رسیده است که یک زن به پرسوجو آمده است و در مورد عواقب تدریس برای دختران هشدار میدهد. این زن، که سه دختر جوان همراه خود دارد، وارد صنف میشود. میخواهد دختران خود را شامل کورس بسازد و، بعد از ثبت نام، دخترانش شروع میکنند به پرسش و تفتیش. این کورس از طرف کی حمایت میشود؟ چقدر معاش میگیرید؟ خارجی است؟ خبر دارید که اگر گیر بیایید چه به سرتان میآید؟ شنیدهاید که یک زن را به جرم تدریس به دختران به برق وصل کرده شکنجه کردهاند؟ … معلم ما صبرش تمام میشود و از زن میخواهد صنف را ترک کند، اما زن کوتاهآمدنی نیست. باز هم ادامه میدهد و تاکید میکند به دخترانش درست درس دهند. معلم ما وارخطا و پریشان برای من زنگ میزند: «استاد حالا چه کار کنم؟ این زن مرا ترسانده است.»
همینگونه، سلسلۀ ترساندن زنان توسط زنان ادامه پیدا میکند و زنی، با حجاب سیاه بر تن و ماسک سیاه بر صورت، دروازۀ یکی از معلمان ما را در یکی از ولایات زون پایتخت تکتک میکند. این معلم حکایت میکند که زن همراه با یک مرد آمده بود. مرد پشت دروازه و زن وارد حویلی شده بود. داخل خانه نمیآمد و از همانجا شروع کرده بود به استنطاق:
«- شنیدم که اینجا یک مکتب است؟
+ «نه مکتب نیست، اینجا یک مدرسه است.»
– اگر مدرسه است پس چرا انگلیسی و ریاضی تدریس میکنید؟
+ هرچند ما تدریس نمیکنیم، ولی از نظر دین و اسلام فکر نمیکنم آموختن یک زبان و تدریس ریاضی جرم باشد.
– شوهرم پشت دروازه است، او هم از شما سؤال دارد. معلم ما جواب داده است که
+ حالا شوهرم خانه نیست و نمیتوانم با شوهرت صحبت کنم.» اما مرد امان نمیدهد و از پشت دروازه به پرسیدن سؤالات خود آغاز میکند:
«- همشیره راستشه بگو اینجا مکتب است یا مدرسه؟ کدام مضمونها را درس میتین؟ فیس میگیرین یا رایگان است… .» معلم ما معذرت میخواهد و به سؤالات مرد جواب نمیدهد. زن، که در داخل حویلی روبهروی معلم ما ایستاده است، میگوید باید به سؤالات جواب دهد تا او فردا دختران و خویشان خود را برای ثبت نام نزد او بیاورد. معلم ما دوباره معذرت میخواهد و میگوید نمیخواهد تدریس کند. همینقدر شاگرد هم که دارد، از آشناهاست و دیگر ظرفیتی برای پذیرش شاگردان جدید ندارد.
معلم ما به من زنگ میزند و راهحل میخواهد. من میگویم مدتی فقط کتابهای دینی و قرآنکریم تدریس کنند. وی میگوید فردا با شاگردان ختم قرآن برگزار میکنم تا این بلاها از سرمان بخیر بگذرد.
این خانمگلها چرا نمیخواهند بدانند که با این کارها و ترساندن مردم تیشه بر ریشۀ خود میزنند؟ چرا نمیدانند معلمی که ترسیده است، معلمی که از حرفهای وحشتناک وی رنجیده است نمیخواهد و نمیتواند دختران او را بهخوبی تدریس کند؟ مادری که چنین فکر و ذکری دارد فردا به سواد و دانش دخترانش افتخار نخواهد کرد. این سنگاندازیها فردا پای خود او را لنگ میکند، نه کسانی دیگر را. آب در آسیاب دشمن انداختن خطاست. زنان باید حامی یکدیگر باشند، آنهم در زمانهای که همه چیز علیه آنهاست. به قول ناصر خسرو قبادیانی:
گویند عقابی به در شهری برخاست
وز بهر طمع پر به پرواز بیاراست
ناگه ز یکی گوشه ازین سخت کمانی
تیری ز قضای بد بگشاد برو راست
در بال عقاب آمد آن تیر جگردوز
وز ابر مرو را به سوی خاک فرو خواست
زی تیر نگه کرد و پر خویش برو دید
گفتا: «ز که نالیم؟ که از ماست که بر ماست»
* آلمابیگم، نام مستعار زنی دانشآموخته در افغانستان است.